شنبه, ۲۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 11 May, 2024
مجله ویستا

داستان کوتاه


داستان کوتاه

سفید، زرد، همه رنگ‌ها‏
ـ مامان! یه سئوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست و آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.
ـ مامان خدا زرده؟
زن سرش را جلو برد: چطور؟
ـ آخه امروز نسرین سر کلاس می‌گفت …

سفید، زرد، همه رنگ‌ها‏

ـ مامان! یه سئوال بپرسم؟

زن کتابچه سفید را بست و آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

ـ مامان خدا زرده؟

زن سرش را جلو برد: چطور؟

ـ آخه امروز نسرین سر کلاس می‌گفت خدا زرده.

ـ خوب تو بهش چی گفتی؟

ـ خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست، سفیدهِ.

مکثی کرد: مامان، خدا سفیدِ؟ مگه نه؟

زن، چشمهایش را بست و سعی کرد آنچه را دخترش پرسیده بود، در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ‌های مختلف به او اجازه نداد.

چشم باز کرد: نمی‌دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیدهِ؟

دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می‌کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی‌فروغ دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد.

سهیل میرزائی