شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
دامادی پرماجرا
افشین با دردسر جای پارک پیدا کرد، پیاده که شد نگاهی به ماشین که زیر نور آفتاب برق میزد انداخت، شیک و دلنشین بود، احساس خوشایندی به او دست داد، دسته کلیدش را سمت ماشین گرفت و دزدگیر را زد و به طرف سوپرمارکتی که آنطرف خیابان بود، رفت.
- سلام آقا! میشه یک بسته دستمال کاغذی بدین.
- دستمال نداریم، تموم شده!
-ای بابا! مگه پودر لباسشوییه! این دیگه چرا تموم شده،لطف کنید، خوب بگردید شاید لای جنسهاتون پیدا کردید!
مغازه دار با بیحوصلگی داشت برای مشتری دیگری مقداری کره و پنیر توی کیسه میریخت.
- عزیزم! من که بدم نمیآد، داشته باشم پولش رو میگیرم. نمیخوام که نگه دارم واسه یادگاری!
بدون اینکه سرش را رو به افشین کند حرفش را زد، افشین انگار ول کن ماجرا نبود، برای همین گفت: خب به جاش یه نوشیدنی خنک بده.
- از توی یخچال بردار!
افشین از دست مرد مغازهدار حرصش گرفته بود ، پیش خودش گفت دلش خوشه!
دلستر خنکی را برداشت و یکسره سر کشید، پول را گذاشت روی ترازو و بیرون آمد. دستش را توی جیب شلوار کتانش کرد و دسته کلید را درآورد و دزد گیر ماشین را زد اما صدایی نیامد، سرش را بالا گرفت، یخ زد، ماشین سرجایش نبود، پاهایش سست شد و گفت:
- یا ابوالفضل!! بدبخت شدم.
گیج و منگ بود و نمیدانست باید چکار کند، تمام طول خیابان را ماشینهایی پشت به پشت هم پارک شده بودند و تنها مثل تکه کیکی که بریده شده باشد جای ماشین افشین خالی بود، دوان دوان خودش را به مغازه رساند.
- آقا بدبخت شدم! تلفنت کجاست؟ پلیس ...
مرد مغازه دار با همان خونسردی اعصاب خردکناش گفت: مگه خودتون موبایل ندارین؟
- بابا به خاک سیاه نشستم، ماشینم رو دزدیدن، موبایلم هم توش بود. تلفنت کجاست؟
مغازه دار با دستش گوشه مغازه را نشان داد، بیآنکه هیچ تغییر خاصی توی چهرهاش پیدا شود، انگار این اتفاق برایش عادی بود. افشین تند تند و با عجله داشت آمار ماشین و شماره و رنگ و... را به پلیس میداد. نای بلند شدن نداشت، همانجا روی صندلی کنار تلفن ولو شد.
- حالا ماشینت چی بود؟
این را مرد مغازه دار با لحن حرصآوری پرسید.
- کمری بود، کمری! بدبخت شدم! ماشین مال خودم هم نبود امانت گرفته بودم.
این را گفت و سلانه سلانه از مغازه بیرون آمد، سرش گیج میرفت، دهانش خشک شده بود، خودش را هزار بار نفرین میکرد که چرا این اتفاق باید برایش میافتاد، حرفهای این چند وقت توی سرش میچرخید.
همه چیز از دو هفته پیش شروع شده بود که او و هلنا داشتند مخارج عروسی را حساب و کتاب میکردند، افشین همه مخارج را لیست کرده و با هلنا مشورت میکرد، هر دو سعی داشتن در عین اینکه خوب و آبرومند باشه خیلی هم برای افشین هزینه بردار نباشد، برنامه افشین کمی به هم ریخته بود، از اول قرار نبود اینقدر زود جشن عروسی بگیرند.
- افشین جان! چرا میخوای اینکار رو بکنی؟ ماشین کرایه کنی که چی؟ خیلیها ماشین ندارن من نمیدونم تو چرا اینقدر احساس شرمندگی میکنی؟
- آخه هلنا اینجوری هم نمیشه، دوست ندارم از همین اول زندگی هی بگم، ندارم و دستم خالیه و... بالاخره بابا و مامان تو هم حق دارن، هر چقدر هم بیتوقع باشند، انتظار دارن که من حداقلها رو داشته باشم، والا من خودم هنوز هم باورم نمیشه بعد از سه سال کشمکش و چهار بار اومدن خواستگاری قبول کردن که من دومادشون بشم، واسه همین نمیخوام دیگه از کلمه ندارم استفاده کنم، خودت که میدونی همه سرمایه ام رو دادم اون آپارتمان رو پیش خرید کردم، بابا خودش در جریانه اما...
- افشین اینجوری نگو، تو حالا دیگه داماد خانواده ای، اگه هم میبینی بابا اصرار داره زودتر بریم سر خونه زندگیمون، واسه اینه که میگه اینجوری برای تو راحت تره و دیگه لازم نیست دم به ساعت با کادو بیایی خونه ما!!
این را هلنا با شوخی و خنده گفت و بعد اضافه کرد: از شوخی گذشته، میدونی که عمه پری و بچههاش بعد از ده سال برگشتن ایران، بابا میگه تا اونا اینجان و همه مون دور همیم، جشن عروسی رو بگیریم.حالا تو هم از خر شیطون بیا پایین، به جای اونکه کلی پول بدی ماشین کرایه کنی، ماشین بابا رو ببر گل بزن، خدایی بابام حرفی نداره، خوشحال هم میشه. حالا از لیست خرج و مخارجت دور کرایه ماشین خط بکش.
افشین هنوز باورش نمیشد که این اتفاق افتاده و ماشین کمری پدر خانمش را دزدیدهاند، میترسید باز مادرخانمش با آن حرفهای نیشدارش او را عصبانی کند و حتی ممکن بود به خود او هم مشکوک شود و بگوید کاسهای زیر نیم کاسه است. جرات نداشت زنگ بزند و موضوع را حتی به هلنا بگوید، جلوی ماشینی را گرفت.
- دربست!
- کجا میری آقا؟
- کلانتری!
این را گفت و در را باز کرد و خودش را انداخت روی صندلی پشتی. راننده قبل از آنکه پایش را روی پدال گاز فشار دهد، گفت: دو تومن میشهها!
-ای بابا! من به خاک سیاه نشستم اونوقت شما سر دو تومن چونه میزنی؟! حرکت کن بریم، دلت خوشه آقا!
راننده که کنجکاو شده بود، از توی آینه نگاهی به چهره در هم افشین کرد و گفت: چی شده؟ کشتیهات غرق شده؟سخت نگیر داداش، دنیا سخت گیرد بر مردمان سخت گیر!!
افشین از اینکه حس شاعری راننده گل کرده بود حرصش گرفته بود، گفت:
- دنیا پوست منو کنده، توش کاه ریخته! ماشین پدر خانومم دستم بود دزدیدنش، تو سه دقیقه دود شد رفت هوا!
- اوه! اوه! پس بدبخت شدی رفت پی کارش!
این را گفت و صدای رادیو را بیشتر کرد، گوینده رادیو داشت در مورد سرمای زمستان میگفت و اینکه امسال یک و نیم برابر سال گذشته هوا سرد خواهد بود. راننده گفت: خدا رحم کنه!
افشین همین جمله را زیر لب گفت ولی به تنها چیزی که فکر نمیکرد هوای سرد امسال بود، بعد از سه سال کشمکش سر ازدواج تازه دوماه بود که به آرامش نسبی رسیده و حالا همه چیز وارونه و دوباره دردسرهای تمامنشدنی زندگیاش آغاز شد، انگار تمام زندگیاش با مشکل گره خورده بود. روز اول آشناییاش به هلنا گفته بود که مطمئنم اگه همه جزئیات زندگی ام رو برات بگم باورت نمیشه و فکر میکنی دارم خالی میبندم! راست میگفت، هنوز دو ماه از تولدش نمیگذشت که جنگ شروع شده و پدرش زندگی مختصرشان را بار کامیون کرده و از آبادان به تهران آمده بودند، دو ساله بود که پدرش تو یک تصادف رانندگی فوت کرد.
مادرش که معلم ابتدایی بود با خون جگر او را بزرگ کرد و همیشه به او میگفت افشینجان من به خاطر تو از جوونیم گذشتم، موندم به پات، مثل مرد روی پای خودت وایستا، مثل بابات که همه زندگیاش، خانوادهاش بود. پس از گرفتن دیپلم در دانشگاه قبول شد، هنوز شیرینی قبولی دانشگاه زیر دندانش بود که مادرش به دلیل یک بیماری قلبی موروثی درگذشت و او تک و تنها ماند، درآمدی نداشت و مستمری اندکی که از مادرش مانده بود هم کفاف دخل و خرجش را نمیداد، هرجا دنبال کار میگشت نمیتوانست کار پاره وقت مناسبی گیر بیاورد، وقتی فشار صاحبخانهاش زیاد شد و دید چارهای برایش باقی نمانده، مجبور شد تو یک شرکت نظافت منازل کار کند، حقوق زیادی که نمیگرفت، از طرفی هم وقتی برخورد بد بعضی از مشتریها را میدید به شدت آزرده میشد، دلش میخواست داد بزند:
- آقا! خانوم! من دانشجوی این مملکتم، از سر ناچاری اومدم اینجا دارم کار میکنم، اگه بلد نیستم راه پلهها را رو برق بندازم واسه اینه که تازه شروع کردم، واسه اینه که این کار رو نکردم.
بعد از چهار سال زجرآور و کشنده توانست با معدل خیلی خوب فارغالتحصیل شود، دکتر سعادتی یکی از اساتید دانشگاه که در جریان مشکلاتش بود او را به یکی از دوستانش به نام مهندس امینیفر که یک شرکت بزرگ صنایع چوب داشت و تولیداتش به چند کشور خارجی صادر میشد، معرفی کرد. افشین خیلی زود توانست اعتماد مهندس امینیفر را جلب کند و با توجه به اینکه تسلط خوبی به زبان انگلیسی داشت به عنوان مدیر فروش شرکت انتخاب شد و حقوق خیلی خوبی هم دریافت میکرد، حتی مهندس امینیفر او را در چند سفر خارجی همراه خودش برد، بعد از سه سال حالا دیگر برای خودش جایگاه خیلی خوبی پیدا کرده بود.
- داداش خیلی بهش فکر نکن! یعنی اگه از من میشنوی بیخیالش شو، ما یه آشنا داریم پرایدش رو دزدیدن، حدس میزنی دو ماه بعد چی پیدا شد؟ جون داداش اگه دروغ بگم، فقط کیفی که توش گواهینامه و مدارکش بود، پیدا شد، حتی کارت سوخت رو از تو کیف در آورده بود، میگن اینا یک باندن که ماشین رو میدزدن میبرن یه جاهایی رنگ میزنن، شماره شاسی و پلاک و همه چیز رو عوض میکنن و از نو سند میزنن، تازه این که چیزی نیست، بعضی وقتها میآن ماشین رو خرد میکنن و قطعاتش رو تو بازار به مکانیکیها میفروشن. از من میشنوی خودت رو درگیر دادگاه و کلانتری نکن، هی هر روز باید از پلهها بری بالا، بیایی پایین، آخرش که چی؟ هیچی! من جای تو باشم به جای این کارا میرم تو روزنامهها آگهی میدم و یه مژدگانی خوب هم میذارم، شاید اینجوری فرجی شد...
راننده داشت یکریز حرف میزد، افشین سرش را به شیشه ماشین تکیه داده بود. دلش میخواست به هلنا موضوع را بگه، تا یه جوری سبک بشه.
هلنا دختر مهربان و صبوری بود، روز اول او را در دفتر شرکت دیده بود، بعد از سه سال کارکردن با مهندس امینیفر تازه متوجه شده بود آن هلنایی که مهندس توی سفرها اصرار داشت برایش کادو بخرد دختر بیست و سه سالهای است که تازه لیسانس حسابداریاش را گرفته و میخواهد به جای حسابدار قبلی شرکت آقای امینیفر شروع به کار کند که این موضوع باعث نزدیکی و آَشنایی بیشتر آنها شده بود.
- داداش! مگه نمیخواستی بری کلانتری؟ خیلی تو لکی؟! اینجا کلانتریه دیگه.
افشین انگار از خواب بیدار شده بود، دستش را تو جیبش کرد و کرایه را داد و پیاده شد. دم در کلانتری از سرباز وظیفهای که دژبان بود پرسید که باید به کدام قسمت برود، تا حالا کلانتری نیامده بود و تنها تصویری ذهنی از آنجا داشت. به اتاق افسر نگهبان رفت و سلام داد و شرح مختصری از ماجرا را گفت. افسر نگهبان مرد جا افتاده و معقولی بود، لبخندی زد و گفت: آقای یاوری! کسی تا حالا بهت گفته که خیلی خوش شانسی؟
- خوش شانس؟ شوخی میکنی جناب سروان! اگه خوش شانس بودم که اینجوری گرفتار نمیشدم .
سروان خندید و گفت: با آقای امینیفر مالک اصلی خودرو تماس بگیرید که بیان اینجا!
- چی؟ نه تو رو خدا جناب سروان! نمیشه خودم پیگیر کارا بشم؟
- عزیز من! خودرو به اسم کسی دیگه است، شما که مالک نیستین. زودتر تماس بگیر.
یکساعت بعد مهندس امینیفر و هلنا وارد کلانتری شدند، افشین زبانش بند آمده بود و حرفی نداشت برای گفتن، افسر نگهبان لبخندی زد و گفت:
- آقای امینیفر! من بیست و سه ساله دارم خدمت میکنم، واسه اولین بار چنین موضوعی برام پیش اومده، شاید این از خوش شانسی داماد شما باشه، ماشین شما پیدا شده و الان توی پارکینگه! داستان اینه که سارقی که ماشین شما رو میدزده، بین راه که داشته میرفته میزنه به یه پراید و بعد فرار میکنه، از شانس خوب شما یکی از اتومبیلهای گشت راهنمایی رانندگی صحنه رو میبینه و بعد از تعقیب و گریز ماشین رو متوقف میکنه،وقتی مدارک رو از ایشون میخواد میبینه هیچی نداره، بالاخره معلوم میشه ماشین سرقتی است و متهم رو میفرستن کلانتری، اونجا هم مشخص میشه که ایشون همون متهمیه که دوماه قبل در حین انتقال از کلانتری ما به دادگاه فرار کرده بود و پروندهاش رو ارجاع میدن اینجا، خیلی زود مشخص شد که ماشین سرقتی همون ماشینیه که داماد شما سرقتش رو گزارش کرده است، حالا شما رو خواستیم که مراحل قانونی طی بشه و ماشینتون رو تحویل بگیرید.
انصافا رخ دادن این اتفاق بیشتر شبیه یک معجزه است اینکه یک ماشین سرقتی توی شهر شلوغ تهران تو کمتر از یه ساعت پیدا بشه.
افشین هنوز نمیتوانست باور کند، نفسش بالا نمیآمد، گفت: جناب سروان ماشین که صدمه ندیده!
- نه شکر خدا، فقط فکر کنم شما باید یه آیینه بغل واسه اون پراید که ماشین شما بهش خورده بخرید و خلاص! این جریمه داماد سر به هواست تا تو زندگی یادت باشه، بعضی اوقات دزدگیرهای زندگی کار نمیکنن، آدم باید چهار چشمی مواظب دور و برش باشه!!
ساحل محمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست