جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

تانگوی یک نفره


تانگوی یک نفره

من مدام گیر می کنم گیر می افتم توی خودم, توی چیزها, توی ذهنم مدام پرت می شوم توی اشیا اشیا توی دست و پایم هستند خودم هم احساس می کنم توی دست و پا هستم همین دیروز بود وقتی رسیدم در خانه, توی جیب هایم دنبال کلید گشتم

من مدام گیر می‌کنم. گیر می‌افتم؛ توی خودم، توی چیزها، توی ذهنم. مدام پرت می‌شوم توی اشیا. اشیا توی دست و پایم هستند. خودم هم احساس می‌کنم توی دست و پا هستم. همین دیروز بود وقتی رسیدم در خانه، توی جیب‌‌‌هایم دنبال کلید گشتم. دست‌هایم پر بود. خسته شده بودم. نمی‌دانم چرا کلید همیشه باید در آخرین جیبی باشد که می‌گردم. می‌دانم، نباید اعتنا کنم. این را دکتر بیاتی هم به من گوشزد کرد: «اعتنا نکن!»... یا مثلن همین دسته کلید اگر در جیب آدم بماند یا آویخته بر جا‌کلیدی کنار در، تا صبح اتفاقی نمی‌افتد، اما اتفاق افتاده که به خاطر این موضوع خوابم نبرده و نصفه‌های شب از جایم بلند شده‌ام و رفته‌ام کلید را سر جایش گذاشته‌ام. یا این‌که من عادت ندارم نصفه‌های شب به هوای آب‌خوردن بیدار شوم. تشنه‌ام نمی‌شود. اما همیشه آب باید بالای سرم باشد. یک بار هم نشده تشنه شوم. اما بدون بطری آب خوابم نمی‌برد. تمام زندگی‌ام صرف جابجایی می‌شود؛ جابجایی چیزها، خودم... مثلن وقت خوردن غذا این‌که حواسم به خوردن باشد یا به تلویزیون هم سال‌هاست برایم دغدغه است. این است که ناگهان بساط ناهار یا شام را برمی‌دارم و می‌روم آشپزخانه، بعد در آشپزخانه حین خوردن غذا صدای تلویزیون روشن مرا وا می‌دارد که بروم و خاموشش کنم...

با آدمیزاد هم مشکلاتی دارم. کاری با آن‌ها ندارم، همان وقت‌های اندکی هم که با آن‌ها تباه می‌کنم برای تمام روزم کافی‌ست. دکتر می‌گوید: «بنویس!... گیر که می‌کنی توی ذهنت، بنویس. این‌ها را که می‌گویی بنویس برایم. برای خودت هم خوب می‌شود! مثل آن خدابیامرز پدرت هم نباش! آن‌قدر کنج اتاق نشست و به در و دیوار نگاه کرد که آخرش دق کرد.» گفتم: دکتر جان! من این‌جا، توی اتاقم، توی ذهنم هیچ مشکلی ندارم. من در آن‌جا همیشه حاضرم. دکتر می‌گوید: «یعنی ذهنت همیشه در تو حاضر است»... نمی‌دانم. البته خیلی هم امن‌تر از دنیای بیرون نیست. اما فکر می‌کنم آزاد‌ترم. حسن‌اش این است که حرف اول و آخر را من می‌زنم. کار‌هایی هم می‌کنم که نه من و نه هیچ کس دیگری را سراغ ندارم که حاضر به انجام‌شان باشد. همین منصوری بی‌شرف که مجبور هم هستم هر روز جلویش دولا راست شوم، یک بار چنان خواباندم در گوشش که اگر قطبی و علیزاده نبودند کار بالا می‌گرفت. آخر خسته‌ام کرده بود بی‌‌شرف، از بس کار بار آدم می‌کند. نشادرش هم همیشه تند است... بگذریم. آدم خشنی نیستم. اما خب... با کسی دور و برم خرده‌ای ندارم. دم‌خور هم نیستم با کسی، همسایه‌ای. اما به قول دکتر، نشخوار آدمیزاد، حرف است. راست می‌گوید، می‌دانم که پشت سرم چه حرف‌های نا‌مربوطی می‌زنند. یعنی شنیده‌ام که گفته‌اند آدم ناراحتی هستم. از همان بی‌همه چیز‌ها، خودم شنیده‌ام؛ همان‌هایی که سر‌شان توی آخور همدیگر است و برای منصوری مرنو مرنو می‌‌‌کشند. بگذریم.

● می‌خواستم داستانم را بگویم.

دکتر می‌گوید اشکالم این است که می‌خواهم در حاشیه زندگی کنم. مدام حاشیه می‌روم. راست می‌گوید، اما همیشه احساس می‌کنم حادثه‌ای در شرف وقوع است. این است که منتظرم. ماجرایی نداشته‌ام که حالا بیایم نقلش کنم. بعدش هم، برای کی؟... تازه آن هم دردسرهای خودش را دارد. این کلمات، سر‌هم کردن‌شان هنر می‌خواهد. راستش مشکلات من بیش‌تر با صفت‌ها و قیدها هستند. دوست دارم هر چیزی را همان‌طور که می‌بینم بگویم، در همان بی‌صفتی و لا قیدی‌اش. توی ذهنم همه چیز این‌جوری‌ست. این است که زیاد نمی‌نویسم. دکتر می‌گوید: «تو اگر بنویسی، دنیا «بی‌همه‌چیز» می‌شود.»

من عاشق شدم. بله. زمانی فهمیدم که عاشق شده‌ام. این را چطور فهمیدم؟! خب، راستش همان‌طور که همه می‌فهمند عاشق شده‌اند. مدتی بود که دختر جوانی همسایه‌ام شده بود. زندگی این طوری‌ست. من همیشه فکر می‌کردم آن‌قدر در انزوا زندگی خواهم کرد که آخرش از مرض ناشناخته‌ای، مثلن «مرض راز» بمیرم؛ مرض مخصوص خودم. کور خوانده بودم. راست است که زندگی نمی‌گذارد دستش خوانده شود. هیچ پیش‌بینی درست از آب درنمی‌آید. اگر هم درست از آب درآمد دلت را خوش کرده. کمی جلوتر غافلگیرت می‌کند. این‌جوری با آدم تفریح می‌کند. زندگی را می‌گویم؛ گاهی فقط با یک صدا، یک شبح... چه می‌دانم. مثل همین داستانم. آدم نمی‌داند چه چیزی را جدی بگیرد و چه را جدی نگیرد... نباید اعتنا کنم.

تا به خودم آمدم دیدم بله، کار از کار گذشته و من ساعت‌ها ساکت و بی‌حرکت، همین‌طور روی راحتی یله می‌شوم و وقت‌هایی هم گوش‌هایم را به دیوار می‌چسبانم تا صدایی، چیزی از آن طرف دیوار، حتا برای یک لحظه بشنوم. صدای خفه‌ای که از آن طرف دیوار می‌آمد برایم خوشایند بود. بچه هم که بودم می‌خواستم به آن طرف دیوارها سرک بکشم. پدر مانع می‌شد. حالا هم می‌خواستم این دیوار نباشد... داشتم می‌گفتم؛ تا به خودم آمدم دیدم از من خوشش آمده و سراپا گوش حرف‌های من است؛ حرف‌هایی که گمان نمی‌کردم هیچ‌گاه بتوانم برای کسی بازگو کنم. من همین‌جور نفس می‌زدم و او هم سراپا گوش بود و از این‌که آدمی این‌قدر عجیب را کشف کرده هیجان‌زده بود و من هم آن‌قدر از خودم کیفیت و ظرفیت نشان می‌دادم و آن‌قدر مدبر بودم که این بالیدنم را بروز ندهم. نمی‌دانم، این را شاید به حساب سادگی‌ام گذاشته بود... راستش من اولش بی‌اعتنا بودم اما بعد دیدم کار خوب بیخ پیدا کرده و بازی سرعت خوبی گرفته. شب‌ها دیگر خوابم نمی‌برد، صبح‌ها هم بیدار شدن و رفتن اداره دوزخ بود...

ما از کشف هم راضی بودیم و ساعت‌های طولانی را با هم می‌گذراندیم و به هم ابراز عشق می‌کردیم. بله، ابراز عشق. او هم تنها بود. سال‌ها بود که تنها بود. دریغ از کس و کاری. هیچ!... پدری، مادری، خواهری، برادری نداشت. اصلن هیچ کس را نداشت. توی تنهایی هم افتاده بودیم... حتم داشتم که او هم تا حالا آدمش را پیدا نکرده. من می‌گفتم طبیعی‌ست خب! اعتماد کردن در این دوره زمانه سخت است. او هم همین‌ها را می‌گفت. نمی‌دانم...

بعد یک وقتی مریض شد. یعنی تب کرد. هذیان می‌گفت. همه‌اش مرا صدا می‌زد. مدام اسم مرا زیر لب زمزمه می‌کرد. من اداره نرفتم. دو روز اداره نرفتم و بالای سرش بودم. روی همین تختخواب خودم. دو روز تمام شب تا صبح مراقبش بودم. برایش سوپ درست کردم، یعنی دستور پختش را از خودش گرفتم. سخت بود اما برایم خوشایند بود. دوست‌داشتنی بود. مثل فرشته‌ها بود. مثل هدیه‌‌‌ای بود برایم که از آسمان به زمین آمده باشد... آن چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش... چند بار بوسیدمش. سیر نمی‌شدم. دوستش داشتم. به قول مادرم، به معصیتش دیگر فکر نمی‌‌کردم. اولین بار بود که این طور سیری‌ناپذیر کسی را می‌بوسیدم.

بعد، یک بار همان طور که خوابیده بود، دیدم نفس نمی‌کشد. او مرده بود. می‌خواستم گریه کنم. این برایم تحمل‌ناپذیر بود... راستی بدون او...

مدت‌ها گذشت. این بار از این‌که گیر افتاده بودم، گیر کرده بودم، احساس خوبی داشتم. همه‌اش تشویش بود. اما بروز نمی‌دادیم. او هم حتمن داشت.

زمانی فکر کردیم کاش دیوار‌ها نبود. نباشد. دست خودمان بود. می‌توانستیم آن‌ها را بر‌داریم. دست‌کم بخشی از دیوار را می‌توانستیم برای هم خراب کنیم... دیوار مزاحم بود. می‌خواستم دیوار نباشد. می‌خواستم ببینمش.

یک بار خواب بودم که زنگ خانه را زدند. گیج و اندکی پریشان سرم را برگرداندم؛ به قول دکتر معمولن زنگ‌ها برایم به صدا درنمی‌آیند؛ نه تلفن، نه زنگ در. کسی کاری با من ندارد. من هم با هیچ کس کاری ندارم. آن روز، روز تولدم بود. اصلن کسی روز تولدم را نمی‌داند. این روز هم با روز‌های دیگر برایم هیچ تفاوتی ندارد. خودم البته می‌دانم ولی اعتنایی نمی‌کنم. هیجانی برایم ندارد. مثل سال تحویل و روز عید. روز عید هم برایم همین‌جور است. هیچ وقت درست و حسابی سال را تحویل نگرفته‌ام. آن ساعت و آن روز هم با ساعت‌ها و روز‌های دیگر هیچ فرقی ندارد. فقط ساعت‌های بعدش را کم‌کم کسل‌کننده و بی‌مصرف می‌کند.

بگذریم. داشتم می‌گفتم. زنگ در را زدند. رفتم سمت در. از چشمی بیرون را پاییدم. هیچ کس دیده نمی‌شد. گوشم را به در چسباندم. هیچ. هیچ صدایی نمی‌آمد. در را به اندازه‌ی زنجیرک، که مثل همیشه بسته بودم، با احتیاط باز کردم. عجیب بود؛ کسی را نمی‌دیدم. زنجیرک را آزاد کردم. همین که در را آرام تا نیمه باز کردم یک کلنگ، بله یک کلنگ که به در تکیه داده شده بود، به آرامی از دسته‌اش سر خورد و دقی افتاد روی پایم؛ یک کلنگ نو با دسته‌ی روبان‌پیچ به رنگ قرمز. با کارت کوچک سفیدی که رویش نوشته شده بود:

تولدت مبارک.

با عشق!

بله. از این قشنگ‌تر ممکن نیست. فکر کردم من باید پیش‌قدم می‌شدم. بله. این بهتر است. روز تولدش با یک گل... نمی‌دانم از چه گلی بیش‌تر خوشش می‌آید. گل سرخ. گل سرخ. یک شاخه گل سرخ و یک کارت سفید کوچک که رویش این عبارت را نوشتم:

تولدت مبارک.

با عشق!

بله با عشق. این بهتر است. خیلی ساده و صمیمی.

تولدت مبارک.

با عشق!

همین. تمام. حتا تولدت مبارک عزیزم! یا عشق من! هم کمی به قول دکتر ابتذال دارد.

اما با عشق! کی؟! از طرف کی؟!... خب معلوم است: من. از طرف من! مگر در این دنیا غیر از من کس دیگری هم دارد؟ کس دیگری در زندگی‌اش... اگر بود... خودش که نمی‌گوید. می‌گوید؟... این زن‌ها موجودات غریبی هستند. بقول دکتر با تو می‌خندند اما هیچ‌گاه هم لبخندشان را از دیگری دریغ نمی‌کنند. نمی‌دانم. گاهی احساس می‌کنم که کس دیگری هم توی خانه‌اش باشد. یعنی راستش حس که نه، می‌شنوم. مثل همین حالا.

یک دفعه که گوشم را به دیوار چسبانده بودم، یک دفعه که، سال گذشته همین وقت‌ها بود، خوب گوشم را که به دیوار چسباندم، صدای قلبم نمی‌گذاشت درست بشنوم آن طرف دیوار چه خبر است، از سینه‌ی صاحب‌مرده‌ام می‌رفت آن سمت دیوار با صدای آن‌طرفی‌ها قاطی می‌شد، مثل این‌که کسی دنبالش کرده باشد؛ تند تند، صدای دویدن می‌آمد از آن طرف، نمی‌شد فهمید... آن صدای پاهای خفه... احساس کردم باید نزدیک‌تر شوم. نزدیک‌تر شدم. دست‌هایم را به دو طرف باز کردم. اول سرد بود. صاف. در آغوشم جا‌گیر نمی‌شد. بعد گرم شد. سینه‌ام را دورتر نگه داشتم که صدای تپش‌های قلبم را نشنوم. گوشم را به دیوار بیش‌تر فشردم. دیوار گرم‌تر شده بود. قلبم دیوانه‌وار می‌تپید. صدای تپش‌های قلبم دیگر مستقیم از سینه‌ام به گوشم می‌رسید، با صداهای خفه‌ی آن طرف دیوار هماهنگ شده بود. صدا جابجا می‌شد. من هم...

شهرام رستمی