سه شنبه, ۲۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 14 May, 2024
مجله ویستا

آه, ای یقینِ یافته, بازت نمی نهم


آه, ای یقینِ یافته, بازت نمی نهم

روایت یک عشق بازسازی شده

ما خیلی زود صاحب فرزند شدیم و پسرمان، زاکری، همه وقت ما را گرفته بود؛ خصوصا وقت همسرم را....

زاکری همیشه با ما بود و ما هیچ وقت تنها نبودیم. این موضوع را سال‌ها بعد فهمیدم وقتی که به دوری خودم و او فکر می‌کردم و می‌دیدم در عین اینکه با هم هستیم چقدر از احساس‌ها و عواطف همدیگر دور شده‌ایم. همه اینها هم به نظرم طبیعی می‌آمد و اصلا فکر نمی‌کردم موضوع جدی باشد. با خودم می‌گفتم زندگی یعنی همین و همه مثل ما زندگی می‌کنند و اصل بر این است که همه حواس پدر و مادر به بچه‌ها باشد. خیلی سال‌ها به سختی گذشت تا به خودم آمدم و دیدم من و همسرم قبل از اینکه پدر و مادر باشیم یک زن و شوهر بوده‌ایم و قبل‌تر از آنکه زن و شوهر باشیم با هم دوستانی صمیمی بودیم و همین باعث شد تا با شناختی که از هم داشتیم تصمیم به ازدواج بگیریم اما زندگی روزمره – دور کلمه روزمره یک خط قرمز بکشید- باعث شد ما نه یک زن و شوهر عاشق بمانیم و نه یک دوست صمیمی و نه یک پدر و مادر خوب.

این اتفاق، طبیعی بود؛ چرا که نمی‌شود از درختی آفت زده انتظار میوه‌هایی سالم و تازه را داشت. بچه‌های ما مدام در میدان جنگ ما بودند و ما از هم متنفر بودیم در حالی که نمی‌دانستیم تمام تنفر ما ریشه در بی‌توجهی به باغچه عشقمان دارد؛ باغچه‌ای که پر شده بود از خواسته‌ها و بهانه‌های نابه‌جا و تیغ‌هایی که دست و پای بچه‌ها را می‌برید. اقرار می‌کنم به جای اینکه به دنبال حل‌کردن مشکلات باشم به فکر فرار بودم، به فکر طلاق، سفرهای مجردی و رابطه گرفتن با دوستان اینترنتی و... اما راه حل اینها نبود و نمی‌توانست باشد چون با خودم در تمام لحظه‌ها فکر می‌کردم «بچه‌ها چه می‌شوند؟» بر سر زندگی آنها چه می‌آید و بعدها درباره پدرشان که این میدان جنگ را ساخت و فرار کرد چه می‌گویند. همه اینها شد که به فکر افتادم تا زندگی عاشقانه‌مان را-ما تجربه این زندگی را داشتیم-دوباره بسازم؛ البته اگر همسرم می‌خواست.

● ما چه کردیم؟

من به او نامه‌ای نوشتم و از روزهای آشنایی‌مان گفتم و اینکه با وجود اینکه او مدام به من می‌گوید حالش از همه آن روزها به هم می‌خورد من هنوز عاشق آن لحظه‌ها و ساعت‌ها هستم و نمی‌دانم چه شد که با این حرف انگار قفل در بسته‌ای باز شد. انگار من که سال‌ها پشت در به انتظار او نشسته بودم اجازه ورود پیدا کردم و حالا... . وقت لازم بود و نمی‌شد انتظار داشت همه چیز به سرعت بهبود پیدا کند و بشود مثل روز اول. هنوز ما از همدیگر دلخور بودیم و هنوز هر دو طرف مقابل را مقصر می‌دانستیم و نمی‌خواستیم قبول کنیم که هر دو مقصر بوده‌ایم کم یا زیاد! اما ما هر دو به همدیگر اجازه داده بودیم تا حرف بزنیم و از دلتنگی‌هایمان و دلخوری‌هایمان بگوییم.

او نوشت؛ من نوشتم؛ او گفت و من گفتم و فقط می‌گفتیم و می‌گفتیم و سبک می‌شدیم. تا اینکه بالاخره این حرف‌های تلخ تمام شد و دیدیم مشکلات ما چه کوچک بوده‌اند و چقدر بیهوده بزرگ می‌شدند؛ مشکلاتی که دست و پای بچه‌ها را هم می‌گرفتند. بعد از گذشتن از این مرحله کارهایی را با کمک مشاور خانواده‌مان انجام دادیم که ما را دوباره به همان روزها برگرداند و الان از هر کس که بپرسید که یک زوج خوشبخت را نام ببرد اگر ما را بشناسد حتما از ما می‌گوید. راه‌هایی که برای شما هم آنها را می‌گویم و البته باید بگویم ما مشکل اصلی‌مان را حل کردیم و بعد با اضافه کردن این راه‌ها زندگی‌مان را تازه و نو کردیم.

● وقتی برای قرار‌های عاشقانه

خیلی خنده‌دار بود اما من و همسرم سال‌های سال بود که با هم به رستوران نرفته بودیم. شب اول بعد از آن دعواها و جدایی طولانی وقتی با هم به یکی از رستوران‌های قدیمی رفتیم فکر می‌کردیم همه ما را نگاه می‌کنند اما کم‌کم عادت کردیم که این قرارها را زیاد کنیم؛ رفتن تنهایی به پارک؛ رفتن به کوه و سفرهای گروهی؛ پیاده‌روی و... به ما کمک می‌کرد تا دیواری که بین‌مان کشیده شده بوده را کم‌کم از بین ببریم.

● عشق را حس می‌کنی؟

روزهای اول آشنایی مدام دنبال کشف همدیگر هستیم، می‌خواهیم مدام از هم خبر داشته باشیم. بدانیم احساسمان چیست؟ خوبیم؟ بدیم؟ از چیزی ناراحت نیستیم؟ و…اما بعدها یادمان می‌رود که زندگی درست همان بوده و گاه در دل شریک زندگی و عشقمان چیزهایی مخفی بوده که ما حتی سر سوزنی از آنها خبر نداشتیم در حالی که هر روز در کنار هم بودیم و شب‌ها سر بر یک بالش می‌گذاشتیم. مشاور به ما گفت که حتما هر روز و حتی روزی چند بار از همدیگر درباره احساسمان بپرسیم و درباره آن حرف بزنیم و این سوال‌ها باعث نزدیکی بیشتر ما به همدیگر می‌شد، احساسی که روزهای اول اصلا وجود نداشت و حالا سروکله‌اش همیشه پیدا است.

● تغییر حالت صورت

این تمرین خیلی موثر بود و ما را زیر و رو کرد اما خیلی هم سخت بود. مشاور به ما گفته بود حتما باید در خانه مراقب حالت چهره‌مان باشیم. ما مجبور بودیم لبخند بزنیم و به همدیگر یادآوری کنیم که چروک‌های صورتمان را باز کنیم حتی اگر در حال دعوا و مرافعه بودیم و این حالت را باید در تنهایی هم حفظ می‌کردیم. من و همسرم برای اینکه این حالت را فراموش نکنیم موبایلمان را روی ساعت‌های مشخصی گذاشته بودیم که زنگ می‌زد و به ما یاد آوری می‌کرد تا لبخند بزنیم.

● فکر کردن به مرگ

این دیگر از آن کارها بود اما از ما خواسته شد تا درباره زندگی بدون همدیگر فکر کنیم. باور نمی‌کنید وقتی من و همسرم با هم درباره این موضوع و اینکه بعد از تو چه خواهم کرد فکر می‌کردیم تا چه حد اذیت می‌شدیم و من تازه آن موقع بود که فهمیدم چقدر همسرم را دوست دارم. واقعا برای آن روزها متاسفم.

● فردا چه کار می‌کنی؟

حرف زدن درباره فردا؛ درباره آرزوها و کارهایی که آرزویش را داریم یا داشته‌ایم توصیه دیگری بود که باعث شد من سراغ نقاشی –عشق کودکی‌هایم – بروم وهمسرم برای خودش یک پیانو بخرد…. حالا من و همسرم اول یک دوست خوبیم و بعد یک زن و شوهر خوب و بعد یک پدر و مادر خوب که لذت زندگی مشترک را می‌چشند نه ذلت و رنجش را! حالا در خانه جنگی نیست و حال همه ما خوب است! ‌ منبع:ریدرزدایجست

نوشته: ساری هارا

ریتا دماریا

ترجمه: سحر حبیبی