جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

روایت داستانی از زبان دوازده پرده ی دوتار


روایت داستانی از زبان دوازده پرده ی دوتار

بارها به خودم گفته ام که باید انتقاد پذیر بود که اگر غیر از این باشد و فکر کنی اثری که نوشته ای بی اشکال است , پیشرفتی نخواهی داشت همیشه به این اعتقاد داشته ام که باید توان شنیدن ساز مخالف را داشته باشی

بارها به خودم گفته ام که باید انتقاد پذیر بود که اگر غیر از این باشد و فکر کنی اثری که نوشته ای بی اشکال است ، پیشرفتی نخواهی داشت. همیشه به این اعتقاد داشته ام که باید توان شنیدن ساز مخالف را داشته باشی. با گذشت ده سال از چاپ و نشر این کتاب ، دیگر می دانم این اثر اگر ده جنبه ی مثبت داشته باشد ، ده ها ایراد ریز و درشت هم دارد. بعد از این همه سال ، وقتی بار دیگر آن را می خوانم ، نکات قوت و ضعف کار را می بینم؛ نکاتی که در آن سالها متوجه ی آنها نبوده ام. اما نمی دانم چرا در هر بار مطالعه ، حس کرده ام در کنار اشکالاتی که معترف به آنها هستم ، ظرافت هایی نیز در آن بکار برده ام که در آثار بعدی ، کمتر دیده می شود.

خانم رمضانی منتقد خوب ادبیات داستانی کشورمان در این نقد نکاتی ارزشمند را متذکر شده اند که با اکثر آنها موافقم اما با برخی از آنها موافق نیستم و بر این نظرم که نیاز به تأمل بیشتری در اثر دارد. نقد ایشان به عنوان نظر یک منتقد ادبی ، برای اینجانب قابل احترام است و به همین خاطر ، ضمن تشکر ، نوشته ی ایشان بدون هیچ تغییری چاپ می شود. / یوسف قوجق

من معتقدم آدم احتیاجی ندارد تمام لحظه های زندگی اش را به یاد داشته باشد اما آن لحظه هایی که به یاد می مانند و جریان روز و ماه و سال ، شوق وجود آنها را در روح ما کمرنگ نمی کند ، چیزی فراتر از لحظه یا حنی خاطره هستند. آن لحظه ها جزئی جدایی ناپذیر از یک وجود متحد هستند ، مثل شاخه ای سالم و نوپا بر تنه ی پرشکوه روح پیوند خورده اند.

دیدار من با یوسف قوجق هم بر همین منوال بود. در سفری که به اتفاق برخی از دوستان به گرگان رفته بودیم ، ایشان را دیدم. از آن آدم هایی بود که اگر هم می خواست ، نمی توانست لبخند ، آرامش و نحوه ی تفکر آزاد و روشنش را از اطرافیان خود پنهان کند. پس از صرف ناهار در منزل جناب آقای عابدینی ـ پدر یکی از دوستان مشترکمان ـ فرصتی فراهم شد تا در باره ی روایت داستانی «نبرد در قلعه ی گوک تپه» با یکدیگر صحبت کنیم. یک نویسنده و یک منتقد ؛ درست رو در روی هم. راهگشا بود و نظرم را در باره ی کتاب ایشان تکمیل کرد. نتیجه ی کار را به فصلنامه ی یاپراق که خود ایشان مدیرمسئول آن هستند ، تقدیم می کنم ؛ بی آن که عنوان «بهترین رمان سال» برای این کار ، مرا بترساند و یا ذره ای از احترام مرا نسبت به یوسف قوجق کم یا زیاد کند.

روایت داستانی «نبرد در قلعه ی گوک تپه» ماجرای زندگی پر فراز و فرود پیرمردی ترکمن به نام «یاش بخشی» است که در جریان زندگی خود ، با حوادث و مصائب گوناگونی چون هجوم ناجوانمردانه ی روسها به نواحی جنوب شرقی دریای خزر و کشتار بی رحمانه ی دوستان و هم وطنانش در قلعه ی گوک تپه مواجه شده است به همین جهت ، با گذشت سالها از آن واقعه ، همچنان به لحاظ روحی ملتهب و زخمی است و خاطرات دردناک و تاریک گذشته او را آزار می دهد. او بزرگ ایل خود و دوتارزن ماهری است که سالها در خصوص بازگویی رخدادهای مربوط به آن نبرد ، سکوت کرده است. اما اکنون در یک موقعیت هیجانی ویژه همچون عروسی پسرش «اورس گلدی» به مدد روح افشاگر موسیقی ، عاقبت پرده از زخم هایی که قلب و جان او را در بند کشیده اند ، برمی دارد و با نواختن سیم های نازک دوتارش ، تمامی عواطف و احساسات خود را در باره ی آن نبرد باز می نماید. تمام میمهانان و اطرافیان او ، با شنیدن نغمه های دوتار یاش بخشی ، در حیرت و سکوتی ژرف فرو می روند و رمان در حالی که «اورس گلدی» مشوش و رها شده از خود ، تحت تأثیر دردهای پدر می گرید ، به اتمام می رسد. شخصت های دیگر این رمان عبارتند از: ملامحمد ، باتیرخان ، نوربردی خان ، آدینه خان و... .

«نبرد در قلعه ی گوک تپه» مثل برخی رمان های قابل بحث فارسی چون سووشون و اغلب رمانهای معتبر روسی ، برای بسط و توسعه ی مفاهیم داستانی مورد نظر خود ، به یک واقعه ی مهم تاریخی مستند ، تکیه کرده است. گو این که رمان رمان است و تاریخ تاریخ. و هر چند نویسنده ای چون سیمین دانشور اساساً با این که مثلاً رمان سووشون او را رمانی تاریخی نیز بدانیم ، چندان موافق نیست و کار خود را بیشتر رمزی و فلسفی می داند ، با این حال به نظر می رسد که «نبرد در قلعه ی گوک تپه» به شکلی بسیار جهت مند ، قصد دارد موجودیت خود را به یک واقعه ی مهم تاریخی پیوند بزند و تمام ابزار و عناصر داستانی را برای «بازگویی» دوباره ی آن واقعه به کار گیرد.

با این مقدمه ، ابتدا به نقد ساختار و بعد به بررسی و تحلیل محتوایی این اثر می پردازم.

«نبرد در قلعه ی گوک تپه» به چند دلیل اثر قابل ملاحظه ای است ؛ ساختاری بدیع و قابل تأمل دارد و شکل روایت آن نیز به گونه ای است که مخاطب را به دت تحت تأثیر خود قرار می دهد. در ادبیات داستانی معاصر ایران ، نوشتن داستانی خوش ساخت و تصویرگرا (به لحاظ معماری ظاهری و موسیقیایی) سابقه ای دیرینه دارد. بکار گیری این تکنیک در برخی کارهای ابراهیم گلستان و محمود دولت آبادی (در رمان کلیدر) به لحاظ ساختار و عرضه ی نثر شاعرانه ی محکم و آهنگین ، مشاهده می شود ، ضمن آن که همه می دانیم دولت آبادی ادبیات بومی و اقلیمی را تا چه اندازه به سر حد کمال رسانده است. اما در این میان ، چیزی که ساختار این اثر را از بقیه ی کارهای این چنینی متمایز می کند ، بسامد آشکار و بسیار بالای این نوع تکنیک در پرداخت معماری ظاهری و باطنی این داستان است. همان زیبایی و ظرافتی که در هنرهای تجسمی مشاهده می کنیم و همان «تصویر» بدیعی که مثلاً در یک تابلوی نقاشی زیباست ، در چارچوب کلی این اثر نیز می بینیم. دوتاری با دوازده پرده و داخل این «دوتار» ، یک روایت داستانی در جریان است که ماحصل رنج ها ، تلاش ها و انگیزه های نیک و بد آدمی است و از این نظر ، اثر قابل بحثی است.

نکته ی بارز دیگری که در باره ی این اثر می توان گفت ، این است که «نبرد در قلعه ی گوک تپه» به شدت بومی و اقلیمی است. از سرزمین خاص خودش می آید و به دلایل کاملاً موجه ، می توان عنوان یک اثر «ترکمنی» را به آن اطلاق کرد. درست مثل کارهای «منیرو روانی پور» که طعم نواحی جنوب را می دهد یا شعرهای منوچهر آتشی که به طرز ویژه ای مال آب و خاک خودش است. جالب تر آن که این اثر برای معرفی موجودیت خود به نمایش بی جهت و افراطی آداب و رسوم و لبا و دایره ی ویژه ی واژگان و لغات ترکمنی پناه نمی برد. او این خصلت ترکمنی بودن را به طرز زیرکانه ای در عمق وجود خود حمل می کند. مکث های متعدد میان جملات ؛ شکل محکم و شاعرانه ی زبان ؛ وصل و فصل های متعددی که حوادث و رویدادهای اثر با یکدیگر دارند ؛ آوردن افعال در ابتدای کلام ؛ چیدمان خاص واژه ها کنار یکدیگر و بالاخره گویش ویژه ی مردم ترکمن که به شکلی زنده در اثر انعکاس یافته است ؛ همچنین غربت و اندوه و حالت سردی که بر فضای کلی اثر حاکم است ؛ مخاطب را از این لحاظ به درستی مجاب و سیراب می کند.

دلیل دیگر این توفیق ، نمایش موجه شیوه ی زندگی ترکمنها و عدم اصرار بر بزرگنمایی یا «زیبا جلوه دادن» مصنوعی فرهنگ و تمدنی است که ترکمنها بر اساس آن زندگی می کنند. با این همه ، این روی زیبای سکه ، روی دیگری نیز دارد. «نبرد در قلعه ی گوک تپه» یک شخصیت اصلی دارد و یک موضوع واحد را بازگو می کند. پس رمان نیست. یعنی قالب رمان را ندارد. از طرفی داستان کوتاه هم نیست. چیزی بین این دو است و من نمی دانم چه نامی باید برای آن انتخاب کنم. ضمن آن که این ایجاز در پرداخت به زندگی و منش مردم ترکمن ، از جهاتی مانع شناخت جامع مخاطب از این قوم می شود. «نبرد در قلعه ی گوک تپه» تنها کلیتی از نحوه ی زندگی ترکمنها را به ما نشان می دهد. همچنین به جز یاش بخشی ـ آن هم البته فقط از یک جهت و آن هم رونمایی از پدیده ای به نام جنگ ـ عالب شخصیت ها فاقد درونند. تک بعدی اند. ما تنها آنها را در محدوده ی نبرد تجربه می کنیم. آدم هایی که تنها نگران خاک سرزمین و هجوم بی رحمانه ی دشمن خویشند و دیگر هیچ. به عنوان مثال ، ما فقط وجه ی «رئیس» ایل بودن باتیرخان را می بنیم و مثلاً نمی دانیم او چه می خورد و روابط عاطفی و انسانی اش با خانواده و همسرش چگونه است؟

پلکانی که او را از یک آدم عادی به یک رئیس ایل ارتقا داده ، چگونه پلکانی بوده است؟ و هزار پرسش دیگر که جوابی برای آن در این اثر پیدا نمی شود. شخصیت ها به جز یاش بخشی همه از نیمه به ما معرفی می شوند. برشی کوتاه از چهره و کنش آنها به ما عرضه می شود و این برای یک رمان کافی نیست. درست است که ما با پدیده ای هولناک به نام جنگ روبرو هستیم اما باید بپذیریم که زندگی به هر حال جریان دارد و انسان تنها یک جنگجو نیست. او ابعاد دیگری هم دارد. در دایره ای که نامش را زندگی گذاشته ایم ، باید مجالی همه جانبه برای ظهور خود داشته باشد. به عنوان مثال در «نبرد در قلعه ی گوک تپه» در خلال این التهاب مرگ آور ، حتماً گلی زیبا در مراتع سرسبز ترکمن ها بوده و حتماً پسری عاشق ، به عشق محبوب خویش و به هوای چیدن آن گل به صحرا می زده است. در این جنگ خانمان سوز ، حتماً حسادت ها ، خیانت ها ، جاسوس بازیها ، تردیدها و ... وجود داشته است. حتماً مردم آن قلعه برای خود آداب و رسوم و منش خاصی برای زندگی داشته اند و حتماً... . اما ما هیچ یک از این مسایل را نمی بینیم. همه چیز در سکوت مه آلودی به مخاطب عرضه می شود و نکته ی آشکار و درخور بحثی در این میان نیست. نمی دانم شاید اشکال از نگاه یاش بخشی است که تنها جنگ را می بیند و جنگ را حتی در مجلس عروسی پسرش و سایه هایی که بر دیواره ی چادر می افتند و... می بیند. شاید هم عمدی در کار بوده و قصد نویسنده آفرینش دوباره ی یک حماسه ی تاریخی بوده نه نشان دادن کلیتی از زندگی. با این حال ، آیا ما باید این اثر را کاری تک بعدی بدانیم که با بهره مندی از ابزار و عناصری چون واقعه ی تاریخی ، حماسه ، اسطوره و... و انتخاب نحوه ی روایتی کاملاً رمانتیک و تأثیرگذار ، دارد برای مسأله ای به شدت خشن و «غیررمانتیک» شعری احساساتی و سوزناک می سراید؟ یا این که این اثر تنها اعتراف یک روح زخمی و آشوب زده است که عاقبت طغیان می کند و پس از طغیان برای همیشه آرام می گیرد...؟

من شخصاً چندین بار این اثر را خوانده ام. از آن تأثیر گرفته ام. قلبم با نگرانی مثل تمام مردم قلعه تپیده است. اما با خودم می گویم ای کاش در این «مرتع زیبا» کمی آزادتر بودم و مثلاً می رفتم و می دیدم این روسها که هستند؟! اسکوبلوف کیست؟ چگونه فکر می کند؟ غم هایش ، خشمش ، کینه و بی رحمی اش ، هوس ها و حرمان هایش چگونه است؟ اما... .

صرف نظر از این نکات ، زاویه ی دید به کار رفته در اثر نیز قابل تأمل و بررسی است. زاویه ی دید این اثر تلفیقی از دانای کل ، دانای کل محدود و زاویه ی دید درونی است. در ابتدای اثر ، هنگامی که ما دشت را از نگاه یاش بخشی تماشا می کنیم ، این نوید را به خود می دهیم که این نوع از زاویه ی دید ، به لحاظ محدودیتی که در دید دارد ، ناگزیر بهتر ، سنجیده تر و دقیق تر می بیند و رویدادها بی کم و کاست و با تمام جزئیات به مخاطب عرضه می شود اما بلافاصله در صفحه های بعد ، سیطره ی نگاه دانای کل چنان بر یاش بخشی فشار می آورد که دیگر یاش بخشی چیزی نمی تواند ببیند و احساس کند. به ناچار نگاهش و احساسش احساس نویسنده است و نه خود او. به عنوان مثال: آنجا که «یاش بخشی تیغه ی تیز و براق کارد را که دید ، به نفس نفس افتاد و ... سرش تیر کشید» (ص ۲۰) چرا نویسنده اجازه نمی دهد این رویدادها به شکل یک جریان سیال ، در ذهن یاش بخشی روی دهد؟ چرا باید بگوید «سرش تیر کشید» و چرا اجازه نمی دهد خود این «تیر کشیدن» بیاید و با تمام گوشت و پوست و استخوانش در سر «یاش بخشی» بپیچد؟ یا در ص ۲۱ آن جا که شور نواختن در جان «یاش بخشی» شراره می کشد، چرا نویسنده اجازه نمی دهد یاش بخشی خودش بنوازد؟ این همه «باید می نواخت» و این همه اجبار و تأکید برای چیست؟

خوشبختانه این نقطه ضعف ، با انتخاب زاویه ی درونی برای بازگویی ادامه ی اثر کاملاً از بین می رود و ما از فصل دوم یا پرده ی دوم ، یاش بخشی را آزاد و بیرون از حاکمیت دانای کل می بینیم و به مدد همین زاویه ی دید ، ادامه ی ماجرا را به شیوه ای جذاب از طریق منِ درونی او پی می گیریم.

نکته ی دیگر آن که این اثر با این که خود نوعی «بازگویی» و «شرح ماوقع» است ، اما تکه های ناب و تکان دهنده و نمایشی نیز کم ندارد. صحنه هایی زنده با پرداخت هنری بسیار قوی که دست در دست توصیف ها و گفتمان های کوتاه اما پر معنی و جذاب ، موقعیتی ویژه و خاص را به این اثر داده اند. قسمتی از این صحنه ها انتخاب شده اند که با هم می خوانیم: «یاش بخشی نفس نفس می زد. ناآرام بود. نگاهش بین سایه روشن های روی دیواره ی نمدی ، پرسه می زد. شبح مردها ، با شعله های آتش اجاق ، روی نمد سیاه دیواره ی آلاچیق می لرزید و داشت ولوله ای برپا می کرد. سایه ها در حرکت بودند. آشوبی بزرگ به پا شده بود. صدای شیهه ی اسب می آمد. سایه ها هراسان به هر سمت می دویدند. تیرها پیاپی شلیک می شدند. سایه ای می افتاد ؛ سایه ای بلند می شد و خیز برمی داشت ؛ سایه ای جیغ می زد و با دست به اطراف نگاه می کرد...» (ص۲۴)

لحن اثر نیز در چهره های کاملاً متنوع ، اغلب رمانتیک ، گاه مضطرب و گاه اندوهناک و سرد ، در پیشبرد اهداف اثر نقش موثری ایفا کرده است. جان کلام این که اگر «نبرد در قلعه ی گوک تپه» به جامعیتی منطقی ، آن گونه که خود زندگی از آن بهره مند است ، دست می یافت ، اگر قصدش تنها ثبت یک واقعه ی تاریخی و خلق یک حماسه برای قومی خاص نبود ، آن وقت به لحاظ فرم جذاب و استخوان بندی محکم ، همچنین محتوای ارزنده ای که دارد ، نه اثر برگزیده ی سال ، که اثر برگزیده ی یک یا دو دهه ی این سرزمین می شد. چرا که به هر حال «رمان» رمان است و تاریخ تاریخ. و آن چه بیش از این دو اهمیت دارد ، خود زندگی است. بحث من در خصوص این اثر ناتمام ماند. باشد تا وقت دیگر... .

اعظم رمضانی

فوق لیسانس زبان و ادبیات فارسی