سه شنبه, ۲ مرداد, ۱۴۰۳ / 23 July, 2024
اکسیژن فروشی
![اکسیژن فروشی](/web/imgs/16/96/c8i221.jpeg)
گل بهار در دهکده کوچک و با صفایی زندگی می کرد.هر روز قبل از طلوع آفتاب بیدار می شد، صبحانه اش را می خورد، لقمه ای هم برای ناهار خود درست می کرد و با گاو و گوسفندها به صحرا می رفت.او از دیدن زیبایی های دور و برش لذت می برد و خدا را شکر می کرد.یک روز آن قدر به این زیبایی ها نگاه کرد که متوجه نشد نوری به او نزدیک شده است.نور او را سوار کرد و از راه تونل زمان به آینده برد، گل بهار شهر ناشناسی را دید که لباس آن خاکستری رنگ بود و همه آن ها ماسک هایی به صورت داشتند.دیوارها بلند و خاکستری، درها آهنی و مردم سوار ماشین های عجیب و غریبی بودند.هیچ جا گل و گیاه دیده نمی شد.گل بهار مدتی در خیابان ها گشت.سرانجام گرسنه شد و دنبال مغازه های گشت تا چیزی بخورد.از یک رهگذر نشانه مغازه ای را گرفت.
اما وقتی وارد مغازه شد تعجب کرد چون آن جا بیشتر شبیه داروخانه بود.خواست از مغازه بیرون بیاید که مغازه دار پرسید: چیزی می خواهی؟گل بهار گفت: بله، چیزی برای خوردن می خواهم، اما فکر می کنم اشتباهی آمده ام.مغازه دار گفت: ما همه جور غذایی به شکل قرص داریم.
گل بهار نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.
نگاهی به قفسه غذاها کرد و بیرون رفت.آن طرف خیابان، روی شیشه مغازه ای نوشته شده بود: «اکسیژن».وقتی وارد مغازه شد از فروشنده پرسید: شما چه چیزی می فروشید؟ فروشنده گفت: «اکسیژن»، مردم برای نفس کشیدن به اکسیژن نیاز دارند.ندیدی همه ماسک هایی به صورت داشتند؟ آن ها هر چند وقت یک بار برای پر کردن یا عوض کردن ماسک های خود به مغازه من می آیند.در این هنگام یک مشتری وارد مغازه شد و گفت: خواهش می کنم کپسول مرا پر کنید، یک عدد کپسول اضافه هم بدهید.می خواهم تعطیلات آخر هفته را با چند نفر از دوستانم به کره مریخ بروم.
گل بهار پرسید: یعنی در شهر شما جایی برای دیدن وجود ندارد؟آن مرد گفت: نه، چون همه جا آلوده است، هیچ درخت و گل شادابی وجود ندارد و از مهمانی های خانوادگی هم خسته شده ایم.گل بهار به یاد حرف های مادر بزرگش افتاد که همیشه می گفت: می ترسم این طور که مردم شهر را آلوده می کنند و دود تمام آسمان شهر را گرفته، زمانی برسد که هیچ کس نتواند در این هوا نفس بکشد و اکسیژن لازم برای کسی نباشد.
گل بهار آهی کشید و گفت: مادر بزرگ خدا تو را بیامرزد، چه خوب مردم دنیا را شناختی و آینده را حدس زدی.اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای پدرش را شنید، می گفت: گل بهار امروز دیر کردی و همه ما نگران شدیم، بلند شو به خانه برویم، صحرا که جای خوابیدن نیست.
![](/imgs/no-img-200.png)
تعمیرکار درب برقی وجک پارکینگ
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
فروش انواع ژنراتور دیزلی با ضمانت نامه معتبر
ویدیوهای آموزشی هفتم
مسعود پزشکیان ایران دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم رهبر انقلاب مجلس محمدجواد ظریف انتخابات رئیس جمهور
قتل هواشناسی اصفهان تهران قوه قضاییه شهرداری تهران سازمان هواشناسی شورای شهر تهران تب دنگی سیاست اربعین پلیس
چین واردات خودرو خودرو قیمت خودرو قیمت دلار حقوق بازنشستگان بازار خودرو ایران خودرو سایپا قیمت طلا برق مالیات
سعید راد سینمای ایران سینما فضای مجازی دفاع مقدس بازیگر تلویزیون عاشورا کربلا محرم
دانشگاه فناوری دانش بنیان شرکت دانش بنیان دانشگاه تهران حوزه علمیه سازمان امور دانشجویان
رژیم صهیونیستی جو بایدن کامالا هریس دونالد ترامپ غزه فلسطین یمن اسرائیل آمریکا روسیه ترامپ جنگ غزه
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ برتر نقل و انتقالات باشگاه پرسپولیس نقل و انتقالات لیگ برتر المپیک 2024 پاریس سپاهان لیگ برتر ایران باشگاه استقلال المپیک
همستر کامبت سامسونگ بیماری فیلترینگ ایلان ماسک سرعت اینترنت مایکروسافت گوگل تلفن همراه
دیابت رژیم غذایی فشار خون سرطان ویتامین بارداری مغز استرس افسردگی