سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
مجله ویستا

خوشه های خشم


خوشه های خشم

نگاهی فلسفی به عواطف

این شاید تا حد زیادی جالب و حتی آموزنده باشد که اهالی فلسفه تحلیلی، با همه تأکیدی که بر منطق و دقت و تحلیل زبانی دارند، چیزهایی مثل عواطف را موضوع پژوهش قرار دهند. این را شاید حتی بتوان تلاش این نگرش فلسفی برای اثبات توانایی اش نیز دانست. به هرحال آنچه پیش روی شماست مقاله دکتر کرباسی زاده(۱) فارغ التحصیل بریستول انگلستان در تحلیل فلسفی عواطف است.

معمولاً در فلسفه امروز آدمی را به عنوان موجودی هوشمند و در عین حال دارای عواطف و احساسات تصویر می کنند. در صورتی که عواطف و احساسات در کارهای ما دخالت نکنند و تصمیمات ما صرفاً ناشی از عقل و درایت باشند کنش های ما نیز عاقلانه خواهند بود. پس آدمی دو جنبه دارد: جنبه عقلانی، استدلالی و جنبه عاطفی، احساسی. کار فلسفه به صورت عادی پرداختن به جنبه عقلانی، استدلالی آدمی است. عواطف و احساسات موضوعی است که باید در حوزه روانشناسی بدان پرداخت. موضوع فلسفه، حقایق عقلانی و پرسش هایی مهم است از قبیل آن که حقیقت چیست سؤالی که در اینجا مطرح می شود این است: پس چرا فیلسوف امروز باید در باب مفهومی روانشناسانه صحبت کند پاسخی که به این سؤال می توان داد آن است که روانشناسی و فلسفه چندان از هم جدا نیستند. درست است که این دو رشته از اوایل قرن بیستم از هم جدا شدند، اما فلسفه به روانشناسی تجربی بسیار محتاج است. کما این که روانشناسی تجربی نیز نیازمند فلسفه است. درست است که فلاسفه علاقه مند تجریداند و این که چگونه آدمیان با عواطف و احساسات خویش زندگی می کنند را فراموش می کنند و از طرف دیگر روانشناسان نیز خود را بر داده های تجربی روزمره آدمیان متکی می کنند اما هر دوی اینها به نحوی با زندگی خوب و خوب زندگی کردن انسانها مرتبط هستند. به عبارت دیگر قضاوت های هنجاری در هر دوی آنها مشهود است.

از طرف دیگر نباید فراموش کرد که شعار سقراط ـ پدر فلاسفه ـ این بود که خود را بشناس. پس اگر هدف عالی فلسفی شناختن خود و جهانی که در آن زندگی می کنیم است، باید عواطف را که جنبه مهمی از وجودمان است به درستی بشناسیم. همه ما با عواطف درگیر هستیم و آنقدر به ما نزدیک هستند که به قول نیچه در شناخت آنها دچار مشکل می شویم.

بنابراین از یک طرف باید با عواطف به عنوان یک مسئله دم دستی شروع کرد ولی از طرف دیگر باید حواسمان جمع باشد، زیرا عواطف مفاهیمی عمیق، مهم و رمزآلود هستند. در واقع اغلب فلاسفه مهم چون ارسطو، افلاطون، هیوم و.‎به مسئله عواطف پرداخته اند اما متأسفانه امروزه در جامعه ما و به طور کلی در جامعه فیلسوفان، این مسئله مغفول مانده است ‎.

از یک طرف فیلسوفان یونانی معتقد بودند که باید از دست عواطف خلاص شد تا به آرامش ذهن رسید. از طرف دیگر با کسانی مثل کی یر کگارد و نیچه روبه رو هستیم که زندگی آمیخته با مهر شدید passion را ایده آل می دانند. اما زندگی با مهر شدید صرفاً فایده ندارد و نحوه مهر و عشق ورزی نیز مهم است. نکته مهمی که می خواهم در این بحث به آن اذعان کنم این است که به نظر من، عواطف تا اندازه ای از هوشمندی و عقلانیت برخوردارند. هر چند شاید عواطف عقلانی و احساسات معقول ترکیبات غریبی به نظر برسند.

سؤال جدی که برای ما مطرح است این است که عواطف چیست این سؤالی است که ویلیام جیمز آن را مطرح کرده است و تا به امروز پاسخ دقیقی بدان داده نشده است.

آنچه که پاسخ دادن به این سؤال را دشوار می کند آن است که عواطف طیف گسترده ای دارند و از جنبه های مختلف می توان به آنها نزدیک شد و طبعاً توصیفی که هر یک از این جنبه ها از عواطف به دست می دهند با توضیحات دیگر متفاوت است. از لحاظ تکاملی، عواطف مهم هستند. شاید تکامل بتواند توضیح دهد که چرا ما چنین عواطفی داریم، بی شک داشتن عواطف در اجداد ما یک سود برای بقای آنها بوده است. اما از لحاظ فرهنگی نیز عواطف مورد بررسی قرار می گیرند. نحوه بیان و ابراز عواطف از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است. منظور این که چه نوع عواطفی را بیان یا پنهان کنیم. اما از جنبه درونی، عواطف یکی از جنبه های ویژه و ممتاز درون ماست که حاکی از نوعی تجربه شخصی و نحوه درگیری و دخالت ما در جهان است.

شاید اولین نحوه برخورد با مسئله عواطف و این که ماهیت آنها چیست، برخورد علمی باشد. همان برخوردی که ویلیام جیمز می کند، یعنی عواطف را می توان براساس مؤلفه های فیزیولوژیک یا رفتاری تبیین کرد. در چنین رهیافتی، سؤال «عواطف چیست » یک سؤال تجربی است که پاسخ خود را در تحقیقات روانشناسی تجربی می یابد. اما تحقیقات تجربی، تمام معنای سؤال عواطف چیست را آشکار نمی کند. در واقع سؤال اصلی بحث حاضر یعنی ـ عواطف چیست ـ یک سؤال صرفاً علمی نیست، بلکه سؤالی عمیقاً فلسفی، دینی و اخلاقی است. اما این بدین معنا نیست که نمی تواند و یا نباید به عواطف از جنبه های علمی برخورد کرد. تنها مقصود این است که تمرکز بر روی جنبه های فیزیولوژیک نباید ما را از جنبه های فلسفی بازدارد. اتفاقاً آنچه مسئله عواطف را مشکل می کند، همین تقابل میان رهیافت فلسفی و رهیافت علمی است. از یک طرف بسیاری از روانشناسان تجربی معتقدند که ما یک سری عواطف پایه داریم که این عواطف پایه، دسته ای از شرایط تحریکی، فعل و انفعالات نورونی و هورمونی می باشند و بر طبق شاخصه هایی فیزیکی کاملاً قابل تعریف اند. از طرف دیگر در رهیافت فلسفی عواطف واجد جنبه هایی درونی و کاملاً شخصی هستند که تحقیق تجربی آن جنبه ها را نادیده می گیرد.

بد نیست برای پاسخ به پرسش اصلی، نگاهی بیندازیم به عواطف پایه. شاید با نگاه کردن به مصادیق عواطف و کنجکاوی، در باب ماهیت آنها به یک سری نتایج مشترک برسیم. اما در این راه باید مواظب باشیم که ویژگی های منحصربه فرد یک نوع از عاطفه را به انواع دیگر سرایت ندهیم.

در این گفتار ۳ نوع عاطفه پایه را به صورت گذرا مورد بررسی قرار می دهیم.

▪ خشم

▪ ترس

▪ عشق.

۱) خشم یا غضب معمولاً مصداق بارز یک عاطفه یا احساس منفی است؛ چرا که غیرقابل مهار است و اشخاص خشمگین و غضبناک طبعاً مورد اعتماد قرار نمی گیرند و باید از آنها حذر کرد. اما با در نظر گرفتن ایلیاد هومر، خواهیم دید که موتور محرک تمام حوادث خشم است. بخصوص خشم آشیل. آشیل خشم خود را در جنگ تروا با کشتن هکتور نشان داد. آشیل پس از کشتن او، جسدش را به ارابه می بندد و هفت بار به دور تروا می گرداند. آنچه در وهله اول به نظر می آید آن است که رفتار آشیل توحش محض است. اما با لحظه ای تأمل در جامعه یونان باستان که شرف همه چیز انسان است و در صورتی که این شرف لکه دار شود، گویی هویت شخصی زیر سؤال رفته است، کشتن هکتور چندان هم نامعقول به نظر نمی رسد. هرچند هفت بار گرداندن جسد او دیگر عاقلانه نباشد. به راستی آیا تمام خشم ها منفی، مرگبار و خطرناکند دانیل گولمن در یکی از آثار خود می گوید: بله، همه خشم ها سریع، نامعقول و خشن هستند. اما به اعتقاد من چنین نیست. برای مثال ارسطو معتقد بود که خشم همیشه هم غلط نیست. خشم یک پاسخ است، پاسخی به یک تحقیر یا جسارت. پاسخی که ما را وادار می کند تا مقابله به مثل کنیم. اما اگر این پاسخ به اندازه، بموقع و از سوی شخص مناسب ایجاد شود، در این صورت نه تنها نامعقول نیست بلکه خودداری از دادن پاسخ، نامعقولانه به نظر می رسد. در دهه ۷۰ جنبش فمینیسم در امریکا ناشی از خشم زنان سرکوب شده در جامعه بود. بسیاری از فمینیست ها یاد گرفتند که خشم خود را در جامه مناسبی ابراز کنند و چنین ابراز و پاسخی نتایج مفیدی هم در پی داشت.

معمولاً گفته می شود که انسان خشمگین به عواقب کار خود نمی اندیشد. خشم احساسی مطلق گرایانه است. اما در این مثال دیدیم که آنچه جلوه گر است اتفاقاً همان اندیشیدن به نتایج و اتخاذ خشم به عنوان یک راهبرد برای تحقق نتایج آن است. معمولاً در روانشناسی تجربی، خشم یک فرآیند عصبی محسوب می شود که مشخصات بارز فیزیولوژیک دارد که شرایط تحریک بیرونی منجر به بروز این حالت می گردد، این بروزات بخصوص در چهره قابل بازشناسی است و علائمی عمومی چون قرمز شدن و به هم پیچیدگی عضلات صورت دارد. در مقابل چنین تصویر انفجاری از خشم، تصویر دیگری که داریم خشم طولانی است. مثل خشم از پدر یا همسر که این خشم فرآیندی است که احتمالاً بروز رفتاری یا فیزیولوژیک آنی ندارد. این خشم نهادینه، دفعی نیست و تداوم دارد. اما وجه مشترک این دو خشم آن است که هر دو آنها مستلزم اطلاعاتی در باب جهان هستند. در هر دو جهان به گونه ای خاص بازنمایی می شود و براساس این بازنمایی که نوک پیکان آن به سمت داخل شخصیت ماست، پاسخ مناسب ارائه می گردد. پس خشم عنصر معرفتی هم دارد. وقتی خشمگین می شویم، خود را از سطح یک دریافت کننده اطلاعات به سطح یک قاضی ارتقا می دهیم. یعنی یک نقش جدید برای خود می سازیم که بر مبنای آن نسبت به اعمال دیگران در قبال خود قضاوت می کنیم و چنین قضاوت و صدور رأی به ما نوعی لذت می دهد. البته چنان که ذکر کردم ممکن است قضاوت ناعادلانه و حکم و عمل به دنبال آن بسیار توحش آمیز باشد اما لزوماً چنین نیست. مثلاً در تابلوی معروف Guernica گویرنیکا خشم پیکاسو از بمباران دهکده ای در اسپانیا مجسم شده است. وقتی چنین خشم سرکشی تلطیف می شود، کار اثر زیبایی خلق می شود، در واقع خشم زیباشناسانه، دل انگیز است.

● عاشق ها و ترسوها

عاطفه های مورد بحث این نوشتار «عشق»و «ترس» است. شاید به نظر برسد که بهتر بود ترس نداشتیم، اما طبعاً بدون ترس خود را در موقعیت هایی قرار می دادیم که به قیمت جانمان تمام می شد. ترس هم مانند خشم یک عاطفه بنیادی و کلی است که تنها به انسان محدود نمی شود و حیوانات را هم شامل می گردد. وقتی عوامل تحریکی ترس فراهم آمدند، خود به خود عکس العمل های فیزیکی خاص خود را به دنبال دارند. در واقع ترس ساده ترین عاطفه برای مطالعه است چرا که به آسانی قابل القا و ایجاد در بیماران، حیوانات یا موضوعات مورد آزمایش است. جوزف لود قسمتی از مغز به اسم amygdala را موجد ترس می داند که اطلاعات مربوط به عکس العمل های خودکار مربوط به ترس در آنجاست. در محیط بیرونی چیزی دیده یا احساس می شود. این ادراک حسی قسمت amygdala را فعال می کند و بدون تجزیه و تحلیل اطلاعات دستور رفتاری متناظر صادر می شود. ترس شناختن و تشخیص آن است که جهان یا وضعیت ما در جهان خطرناک است و طبعاً این تشخیص ناظر به بیرون از ما است نه درونمان. احساس ترس تنها گویای این است که شرایط تحریکی محیطی فراهم آمده اند و amygdala فعال شده است.

چنین تلقی از ترس غلط است، بی شک هر ترسی (ترس های کوتاه مدت) با یک فرآیند فیزیولوژیک همراه است اما فرآیندهای فیزیولوژیک مقوم ترس نیستند. ترس هم یک نحوه تعامل و درگیری با جهان پیرامون است. چنانکه ترس هم می تواند دائمی باشد، همانند ترس مداوم و نهادینه از مرگ. پس ترس علاوه بر مکانیسم فیزیولوژیک، یک بازشناسی موقعیت هم هست، هرچند ممکن است این بازشناسی چه به صورت دفعی و چه به صورت دائمی به نحو نادرستی صورت گیرد. یعنی ـ چنانکه در خشم هم بیان شد ـ موارد ترس معقول و نامعقول داریم. شاید بگوییم که ترس غیرمعقول، ترس را نامعقول می سازد. اما چنین ترس هایی کاملاً نادرند و معمولاً در موارد فوبیا (یعنی ترس دائم از چیزی که می دانیم خطرناک نیست اما در واقع از آن می ترسیم مثل ترس از برخی حشرات یا عنکبوت) ظاهر می شوند. ترس جنبه های مختلفی دارد. Panic یا وحشت یکی از آنهاست. تمایز ترس با وحشت این است که،

۱) ترس شامل ارزیابی اطلاعاتی حقیقی یا حقیقتی پنداشته شده از جهان است، یعنی گویی حالت آگاهانه است در حالی که وحشت چنین نیست.

۲) ترس یک تعامل و درگیری در جهان است اما وحشت امری صرفاً فیزیولوژیک است.

۳) وحشت قابل القا است اما ترس به آسانی اینچنین نیست. همین تمایزات در مورد خشم و غضب هم وجود دارد. تمایز ترس با اضطراب این است که ترس مستلزم درگیری با جهان است اما اضطراب نه. یعنی در ترس نوعی التفات وجود دارد که در اضطراب نیست. ترس تمایزی هم با Horror یا دهشت و خوف دارد. ما برخلاف ترس در خوف عکس العمل نداریم. به عنوان مثال چرا به دیدن تراژدی می رویم و از دیدن صحنه ها و فیلم های ترسناک لذت می بریم از نظر ارسطو، دیدن این موارد باعث رسیدن به Catharsis (تزکیه) می شود. پس ترس چندان هم منفی نیست زیرا ابزاری است برای رسیدن به این غایت فلسفی. عاطفه دیگر عشق است که نمونه بارز یک عاطفه مثبت تلقی می شود. اما همانطور که خشم و ترس همیشه منفی نیستند، عشق هم همیشه مثبت نیست. چون در بعضی موارد به حسادت، کینه و حتی قتل می انجامد. استدلال من این است که عشق صرف یک احساس نیست بلکه مستلزم تعامل با جهان و درگیر ساختن خود با جهان از طریق انسانی دیگر است. یونانیان قدیم بین سه نوع عشق تمایز قائل بودند.

۱) eros عشق اروتیک

۲) philia دوستی و محبت نسبت به والدین یا فرزندان

۳) agape یا caritas که عشق به انسانیت (یا در ادبیات مسیحی عشق خدا) را شامل می شود. معانی ای که از عشق مراد می کنیم، معمولاً بین این سه تعبیر در حال عبور است. یکی از مهمترین دلایلی که نشان می دهد عشق صرف یک احساس نیست، آن است که عشق یک فرآیند است چنان که بی معنی است که بگوییم برای ۱۰ دقیقه یا از ساعت ۳ بعدازظهر فلان روز عاشق شدم. در صورتی که عاطفه ترس یا خشم می تواند مدت دار باشد.

عشق همیشه ملازم یا مستلزم یک فرآیند و علاوه بر آن یک داستان است. به عبارت دیگر عشق در یک داستان هویت خود را بازمی یابد؛ و شاید بتوان گفت عشق های ادبیاتی همچون عشق شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و رمئو و ژولیت یا عشق های رمانتیک ماهیتاً خوش عاقبت نیستند چون هیچ پایانی ندارند جز مرگ. اما از طرف دیگر بعضی از عشق های روزمره که نیازمند تنظیم همکاری است حقیقتی است که اغلب از دید رمان نویسان پنهان می ماند. یکی از مهمترین فلاسفه ای که از عشق سخن گفته ، افلاطون است. رساله مهمانی او در باب عشق نوشته شده است. یکی از مشارکت کنندگان در مهمانی اریستو فانس نمایشنامه نویس است. او داستانی از انسان های بسیار قدیمی ذکر می کند که چهار دست، چهار پا، جثه ای دو برابر داشتند و به شکل کروی بودند و به علت جثه دو برابر، هوش دو برابر و در نتیجه غرور بسیار بالایی نسبت به خدایان داشتند. پس انسان ها مجازات شدند و به دو نیمه قسمت شدند. بنا به این روایت، انسان فعلی نیمه ای از واقعیت خود است که در جست وجوی نیمه دیگر خود است. پس منشأ عشق همین احساس وحدت یافتن است. درست است که این داستان حقیقت ندارد اما قسمتی از حقیقت را بیان می کند و گویای این واقعیت است که هویت شخصی فرد با عشق کامل می شود اما این با جنبه فردیت جامعه امروز در تناقض آشکار است.

درگیر شدن در فرآیند عشق مستلزم یک دسته انتخاب است، در واقع عشق جنبه آفرینندگی نیز دارد و این فرآیند باعث می شود کیفیات مطلوب خود را به طور عینی در چیزی یا شخصی که به آن عشق می ورزیم، بیابیم.

در بخش پایانی این گفتار به بیان اشکالات موجود در نظریه های بیان شده می پردازم. نظریه اول همان رهیافتی بود که ویلیام جیمز به عواطف داشت. عواطف از نظر ویلیام جیمز معادل یک سری رفتارهای درونی مغز است. اشکال جدی که بر این نظریه وارد است، این است که شاید مکانیزم های روانی ما به اندازه احساسات و عواطف ما نباشد. چنین تصویری با تصویر روانشناسی عامیانه از عواطف بسیار فاصله دارد. در واقع عواطف به سراغ ما نمی آیند، بلکه ما آنها را ایجاد می کنیم. کارهایی هستند که ما انجام می دهیم و به واسطه آنها مسئولیت اخلاقی داریم. مشکل اصلی دیگر این نظریه آن است که عواطف یک شأن بازنمایی (التفاتی) Intentional دارند. بدین معنی که راجع به چیزهایی یا وضعیت هایی در جهان خارج هستند. هرچند ممکن است بعضی از عواطف در ضمیر ناخودآگاه به صورت غیرالتفاتی باشند. پس عواطف ما ناظر به هویاتی در جهان خارج هستند. کاستی دیگری که در این نظریه به چشم می خورد، نادیده گرفتن این مطلب است که عواطف با واژه ها توصیف می شوند و بار فرهنگی دارند یعنی عواطف بسیار درهم تنیده با فرهنگ و زبانی اند که آنها را با آن بیان می نماییم.

اما یک مدل دیگر هم در مورد عواطف موجود است و آن مدل هیدرولیکی عواطف است که چندان هم بیراه نیست مثلاً در توصیف عواطف گاهی از زبان استعاری استفاده می کنیم: انفجار خشونت، گرمای عشق، فشار خشم و .‎/‎/ مدل فروید از عواطف چنین است. بدین صورت که انرژی روانی ای وجود دارد که همانند انرژی فیزیکی سمت و سوهای متفاوت می گیرد. بدین صورت که می تواند در یک نقطه متمرکز، گسترده و سپس هدایت شود. نقص این نظریه این است که مدل هیدرولیک بسیار محدود است در مورد خشم خوب به نتیجه می رسد اما در مورد سایر عواطف چنین نیست.

این تلقی از عواطف کاملاً مکانیکی است اما با توجه به دو نکته ایجابی ذیل می توان نظریه هیدرولیکی را ناموفق دانست:

۱) عواطف می توانند مورد ارزیابی قرار بگیرند یعنی مثلاً تقویت شوند یا کنار روند.

۲)عواطف را می توان با تمرکز بر روی آنها به وجود آورد.

۳) عواطف و عملی که طی آن عواطف خود را به مرحله ظهور می رساند، معمولاً متفاوت نیستند.

علاوه بر این به نظر می رسد مفهوم عواطف در پیوند جدی با مفهوم نفس (خود) و هویت شخصی است، بنابراین هنگامی که دیدگاه مکانیستی غالب شود، مفهوم عاطفه از مفهوم اصل خود جدا می شود و علاوه بر آن از مسئولیت و تمام ویژگی های ارزشی که بر آن بار است جدا می شود. در واقع عواطف جنبه های مختلف نفس است. نکته مهم آخر آن است که همه عواطف مستلزم خواسته ها (desires)هستند و نکته جالب در مورد خواسته ها آن است که آنها مکانیسم نیستند و غایتمدارند. به عبارت دیگر خواسته چیزی است که مطلوب ماست اما محقق نشده است، یعنی خواسته ناظر به وضعیت بالفعل جهان خارج نیست.

به طور کلی ارزیابی من می تواند عقلانی ـ احساسی باشد، بدین معنا که آنچه احساسی است می تواند عقلانی باشد و عقلانیت نیز شامل عناصر احساسی است.

۱.دکتر احسان کرباسی زاده عضو هیأت علمی گروه فلسفه علم انجمن حکمت و فلسفه

مکتوب حاضر متن خلاصه و ویرایش شده دکتر احسان کرباسی زاده پیرامون «نگاه فلسفی به عواطف» است که در تاریخ ۷آذرماه سال جاری در مؤسسه معرفت و پژوهش ارائه شد.