دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
گیرم که بلی
ظرفها را میشستند، زنش میشست، او خشک میکرد. شب قبل او شسته بود. برخلاف بیشتر مردانی که میشناخت، واقعاَ به کار خانه علاقه داشت. سه چهار ماه پیش از آن شنید که یکی از دوستان زنش به او تبریک میگفت ک شوهر باملاحظهای دارد و فکر کرد، سعی میکنم . کمک به ظرف شستن راهی بود که نشان دهد چقدر ملاحظه میکند.
دربارة چیزهای مختلفی حرف میزدند و مثلاَ به این نکته میپرداختند که آیا سفیدپوستها هم میتوانند با سیاهپوستها ازدواج کنند؟ او میگفت با درنظرگرفتن همه جوانب، فکر خوبی نیست.
پرسید:« چرا؟»
گاهی زنش این قیافه را میگرفت که گره به ابرو میانداخت و لب زیرش را میگزید و به چیزی خیره میشد. وقتی زنش را اینطور دید میدانست که باید لب فروببندد، اما هیچوقت این کار را نکرد. عملاَ باعث میشد بیشتر حرف بزند. حالا همان نگاه را داشت.
دوباره پرسید:« چرا؟» همان جا ایستاده بود دستش توی کاسه بود، نمیشست بالای آب نگه داشت.
میگفت:« گوش کن! من با سیاهها مدرسه میرفتم، با سیاهها کار کردهام، با سیاهها توی یک کوچه بزرگ شدهام، همیشه هم رابطهمان خوب بوده. حالا لازم نکرده بیایی وانمود کنی من نژادپرست هستم.»
زنش گفت:« حالا کی خواست وانمود کند، فقط خواستم بپرسم چه اشکالی دارد سفیدها با سیاهها ازدواج کنند. همین.» دوباره سرش گرم شستن شد و توی دستش چنان میچرخاند که انگار میخواست آن را درست کند.
« آنها فرهنگشان با ما فرق دارد. گاهی وقتها که فرصت کردی به حرفزدنشان گوش کن، آنها حتی زبان خاص خودشان را دارند. از نظر من عیبی ندارد، دوست دارم به حرفزدن آنها گوش کنم.» این کار را میکرد، بنا به دلایلی همیشه خوشحالش میکرد.
- ولی واقعاَ فرق نمیکند. یکی از فرهنگ آنها با یکی از فرهنگ ما نمیتوانند تفاهم داشته باشند.
زنش پرسید:« مثل تفاهم من و تو.»
- بلی، مثل من که تو را درک میکنم.
« اما اگر همدیگر را دوست داشته باشند» حالا تندتر میشست، به او نگاه نمیکرد.
فکر کرد پس چه شود. گفت:« اصلاَ حرف من هیچ، به آمار نگاه کن . بیشتر این جور ازدواجها به جدایی ختم میشود.»
« آمار!» ظرفها را روی آبکش تندتند تلنبار میکرد فقط قاب دستمال را به آن میکشید. خیلی از آنها چرب بود و تکههای غذا لای شانههای چنگال به چشم میخورد. میگفت:« خیلی خب با این حساب، خارجیها را چه میگویی، فکر میکنم نظرت درباره ازدواج خارجیها هم همینطور باشد.»
گفت:« در واقع همینطور است. آخر چطور میشود آدمی را که فرهنگ دیگری دارد و سوابقاش کلاَ متفاوت است درک کنی؟»
زنش گفت:« مختلف. نه همسان مثل ما.»
« بلی مختلف» از دست او عصبانی شد که کلک میزد و حرفهای او را تکرار میکرد انگار که به مسخره گرفته است. گفت:« همه اینها کثیف است» هر چه قاشق چنگال بود ریخت، توی لگن ظرفشویی . رنگ آب برگشته بود. به آن خیره شد، لبهایش را محکم به هم فشرد، بعد دست کرد توی آب داد زد آخ. عقب جست. دست راستش را از مچ گرفت. از شستش خون میآمد.
گفت:« همان جا بایست تکان نخور.» به دو از پلهها بالا رفت و توی قفسه داروها دنبال الکل و پنبه و تنزیب گشت. وقتی برگشت پایین، به یخچال تکیه داده بود و هنوز دست خود را رها نکرده بود. دست او را گرفت و با پنبه پاک کرد. خون بند آمده بود. آن را فشار داد تا ببیند عمق بریدگی چقدر است و یک قطره خون بیرون زد، لرزید برقی زد و به کف آشپزخانه چکید. از سر شست نگاه شماتتباری به او انداخت.
گفت:« زخم عمیقی نیست، فردا حتی نمیتوانی آن را پیدا کنی.» دلش میخواست از او تشکر کند که به این سرعت به کمک آمده بود. از سر نگرانی آن کار را کرد و انتظار نداشت عوض آن را بگیرد، اما حالا که فکرش را میکرد به نظرش آمد بد نباشد که سروته بحث را همبیاورد، خسته شده بود. گفت:« من بقیه را تمام میکنم برو استراحت کن.»
گفت:« خیلی خوب. من خشک میکنم.»
قاشق چنگالها را شست. به چنگالها بیشتر توجه میکرد.
اگر من سیاه بودم پس با من عروسی نمیکردی؟
آن! محض رضای خدا!
- خوب حرف خودت بود، مگر نگفتی؟
- نه نگفتم. اصلاَ همهاش از اول مسخره است. اگر سیاه بودی اصلاَ همدیگر را نمیدیدیم. تو دوستهای خودت را داشتی و من دوستان خودم را. تنها دختر سیاهی که میشناختم دوست من توی باشگاه بود، تازه همان موقع هم با تو بودم.
- حالا فرض کن همدیگر را میدیدیم و من سیاه بودم؟
« لابد یک سیاه پیدا میکردی با او دوست میشدی.» درپوش سیفون را برداشت و قاشق چنگالها را آب کشید. آب از بس داغ بود رنگ قاشقها برگشت، اما کمی بعد دوباره درست شد.
زن گفت:« فرض کن نبودم. گیرم که الان سیاه باشم و با کسی نباشم و همدیگر را ببینیم و عاشق شویم.»
برگشت از سر شانه نگاهی به او انداخت. نگاهش میکرد و چشمهایش برق میزد. سعی کرد با صدایی سنگین و منطقی با او طرف شود. « ببین! چرا مزخرف میبافی. اگر سیاه نبودی که تو نبودی.» این حرف را که میزد اطمینان داشت هیچ راهی نیست که او را قانع کند. اگر سیاه بود باید جای دیگری برای خودش دستوپا میکرد . دوباره گفت: « اگر سیاه بودی دیگر خودت نبودی.»
گفت:« میدانم، اما وصیت که مرگ نمیآورد.»
نفس عمیقی کشید. توی بحث برده بود.« یعنی چه که مرگ نمیآورد.» هنوز توی سه کنج گیر کرده بود.
- فرض کن من سیاه هستم. اما همین هستم که میبینی. عاشق هم میشویم. با من عروسی میکنی؟
گفت:« فکر میکنم.»
- فکر کردن ندارد. من میگویم نمیکردی. میخواهی بگویی نه؟
گفت:« به این سرعت که نمیشود. کلی چیزها هست که باید حساب کنم. نمیخواهیم کاری کنیم که باقی عمرمان حسرت بخوریم.»
- حساب و کتاب رو ول کن بگو آره یا نه.
- حالا که اینطور شد...
- آره یا نه؟
- خدای من. آن، بس کن، نه!
زن گفت:« دستت درد نکند.» از آشپزخانه راه افتاد و رفت توی اتاق نشیمن. چند لحظه بعد صدای او را شنید که مجله ورق میزد. میدانست که از بس عصبانی است عملاَ نمیتواند روزنامه بخواند. او ورق میزد، نه مثل او که ورقها را پاره میکرد . آرام ورق میزد، انگار که کلمه به کلمه میخواند، میخواست نشان دهد که آدم حسابش نمیکند. اثری را که میخواست داشت، آزردهاش میکرد.
او هم راه دیگری نداشت، نباید تحویلش میگرفت. به آرامی و طمأنینه بقیه ظرفها را شست، بعد آنها را خشک کرد و کنار گذاشت. روی جاظرفی و اجاق را دستمال کشید و روی کفپوش را سایید که قطره خون چکیده بود. آن را که میسایید، فکر کرد بد نباشد کف آشپزخانه را تی بکشد. وقتی کارش تمام شد آشپزخانه تازه به نظر رسید، درست مثل همان موقعی که میخواستند به اینجا اسبابکشی کنند، پیش از آن که کسی توی آن زندگی کرده باشد.
سطل آشغال را برداشت و بیرون رفت. شب صافی بود و چند ستاره را سمت مغرب دید، جایی که چراغهای شهر آنها را از سو نمیانداخت. در الکامینو رفتوآمد روان و سبک بود، آرام مثل رودخانه. از خودش خجالت میکشید که گذاشته بود زنش کار را به دعوا بکشاند. سی سال دیگر یا همین حدوها هردوشان میمردند. حالا این همه توی سروکله زدن چه فایدهیی داشت؟ به یاد سالهایی افتاد که با هم گذرانیده بودند و چقدر صمیمی بودند و چقدر خوب همدیگر را میشناختند، بغض راه گلویش را بست، طوری که نفسش درنمیآمد. گلوگردنش به خارخار افتاد. سینهاش گر گرفت. مدتی پا لنگ کرد و از این حس سرخوشانه لذت برد، بعد سطل را برداشت و از در پشتی بیرون رفت.
دو تا سگ ولگرد از ته خیابان خودشان را رسانده بودند به زبالهدانی. یکی از آنها به پشت دراز کشیده بود و غلت میزد و دیگری چیزی به دندان گرفته بود. خرناسهیی کشید، آن را به هوا انداخت، جستی زد و گرفت، دوباره خرناسه کشید و سرش را تکان داد. وقتی دیدند میآید، با قدمهای کوتاه دمشان را گذاشتند لاپاشان و دررفتند. معمولاَ سنگی براشان پرت میکرد، اما این بار ولشان کرد، بروند.
وقتی توی خانه برگشت، تاریک شده بود. توی دستشویی بود. بیرون در ایستاد و صدایش کرد. صدای شیشهها را میشنید، اما جواب او را نشیند. « آن، جداَ معذرت میخواهم. قول میدهم جبران کنم.»
زنش پرسید:«چطور؟»
انتظارش را نداشت. اما از رنگ صدایش و طنین لحن او فهمید که باید جواب درست را بدهد. به در تکیه داد، زیر لب گفت:« با تو ازدواج میکردم.»
زنش گفت:« خیلی خب حالا میبینیم، برو بگیر بخواب. تا یک دقیقه دیگر میآیم بیرون.»
لباسش را کند و رفت زیر شمد. سرانجام صدای باز و بسته شدن در دستشویی را شنید.
از توی هال گفت:« چراغ رو خاموش کن.»
- چی؟
- چراغ رو خاموش کن.
دست دراز کرد و زنجیر چراغ کنار تخت را کشید. اتاق تاریک شد. گفت:« خیلی خب، خاموش کردم.» آرام همانجا دراز کشید، هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد صدای حرکتی را توی اتاق شنید. بلند شد، نشست اما نتوانست چیزی ببیند. اتاق ساکت بود. قلبش درست مثل اولین شبی میتپید که با هم بودند، همانطور که هر وقت شبها به صدایی توی تاریکی بیدار میشد و صبر میکرد تا دوباره بشنود. صدای کسی که توی خانه حرکت میکند، یک غریبه.
توبیاس وولف
برگردان: اسدالله امرایی
از : گلستانه، ماهنامه ادبی، هنری، سال اول، شماره دوازدهم، دی ۸۷
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست