جمعه, ۲۹ تیر, ۱۴۰۳ / 19 July, 2024
مجله ویستا

آسودگی


آسودگی

زن به دشواری قدم برمی‌داشت. سال‌ها می‌شد که زن این راه را یک روز در طول سال می‌پیمود و قدم به این وادی می‌گذاشت.
در گوشه‌ای سایه درختی پهناور روی تکه‌سنگی افتاده بود. زن زیر سایه …

زن به دشواری قدم برمی‌داشت. سال‌ها می‌شد که زن این راه را یک روز در طول سال می‌پیمود و قدم به این وادی می‌گذاشت.

در گوشه‌ای سایه درختی پهناور روی تکه‌سنگی افتاده بود. زن زیر سایه درخت نفسی تازه کرد. قوطی آب را درآورد و با انگشتان لرزان و نحیفش سنگ را شست‌وشو داد.

بسته خرما و ظرف میوه به عادت این سال‌ها گوشه‌ای قرار گرفت و یک شاخه گل سفید در کنار اسم مرد پرپر شد. زن شروع به گفتن کرد.

از روزی که رفتی، دلتنگ مانده‌ام. هیچگاه شادی‌ها و غم‌ها نتوانسته است یاد تو را از من دور کند. غم و اندوه روزی که تو از من دور ماندی، برایم همیشه تازه است.

کاش می‌شد برگردیم به آن سال‌ها، سال‌هایی که حالا می‌توان از آن به عمری تعبیر کرد، سالهایی که شیطنت‌های کودکانه فرزندان را با غضبی و فریادی کنترل می‌کردی تا مرا اندوهگین نیابی و نبینی.

زن به درخت نگاه کرد، نهال جوانی به درختی کهنسال تبدیل شده بود. او چون درخت در گذر عمر از جوانی به کهنسالی رسیده بود، اشک‌هایش را پاک کرد و به شاخه‌های گسترده درخت خیره شد.

شاخه‌های درخت به او یادآور می‌شد، در هر سختی و دشواری باید به دیگران سایه ببخشی و چنان استقامت داشته باشی که به تو تکیه کنند. زن لبخندی زد و برخاست. هنوز هم بچه‌اند، ناراحت می‌شوم ولی به دل نمی‌گیرم. تو نیز آسوده باش.

سیما موسوی