شنبه, ۲۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 8 February, 2025
آدم هایی برای همه نسل ها
تعدادشان آن قدر زیاد هست که با این حرفها تمام نشود، آن قدر هم همگیشان آدمهای بزرگ و درست بودهاند. حرفمان این است که قهرمانهای جنگ هشت سالهمان، همگی آدمهایی بودند که در هر شرایطی چه قبل از جنگ و چه در زمان جنگ سعی میکردند به وظیفهشان عمل کنند و بهترین کاری را که از دستشان بر میآمد انجام میدادند، حالا ما فقط اسم چندتایشان را میآوریم، شما خودتان ادامهاش را تا چندین هزار تا بروید.
● شهید ولی ا... چراغچی
توی دانشگاه مهندسی میخواند. سال پنجاه و هشت که دانشگاهها تعطیل شد، وارد ارتش شد. بعد از تشکیل سپاه برای تعلیم نیرو به سپاه رفت. دیگر فرصتی برای درس خواندن نبود. درگیریهای داخلی کشور را ناآرام کرده بود. او برای مبارزه با عناصر ضد انقلاب به گنبد رفت. جنگ شروع شد، حالا باید در مقابل دشمن خارجی از کشورش دفاع میکرد.
خانواده اصرار داشت که او ازدواج کند. هر بار به یک بهانه نمیپذیرفت. بالاخره برایشان یک شرط گذاشت. تنها با دختری ازدواج خواهد کرد، که حضور دائم او را در جبهه بپذیرد. انگار میدانست که ماندنی نیست، در واقع همیشه آماده شهادت بود.
همرزمانش بهش ایراد میگرفتند. خیلی کم به خانوادهاش تلفن میزد. علتش را که میپرسیدند. همیشه یک جواب داشت: هر وقت با خانواده تماس میگیرم، فکرم درگیر آنها میشود. بخشی از فکرم مدام مشغول آنها میشود. این فکر باید تمامش در خدمت جنگ باشد. کمتر با آنها تماس میگیرم تا این حالت از بین برود.
باز هم زخمی شده بود. نمیگذاشت کسی به او برسد. بار اولش نبود. توی عملیات چزابه هم دست و پایش مجروح شده بودند، اما او آرام نمیگرفت. قبول نمیکرد برای مداوا خط را ترک کند. آن قدر کوتاه نیامد تا حالش حسابی بد شد. به اجبار پشت جبهه منتقلش کردند. اینبار اما جراحتش شوخی نبود. ترکش تا پشت دریچه قلبش رسیده بود. باز هم مثل سابق رفتار میکرد. مدام در جواب نگرانیهای بقیه میگفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچههای بسیجی در خط مقدم باشید.
● شهید عبدالحسین برونسی
سیاسی نبود. توی روستا زراعت میکرد. ماموران اصلاحات ارضی شاه که آمدند، انقلاب سفید را نپذیرفت. آب و ملکشان را هم قبول نکرد. مجبور شد روستایش را ترک کند. وقتی آمد شهر هر کاری از دستش برمیآمد، انجام داد. آخر سر رفت سر کار بنایی! حالا توی جلسات سیاسی هم شرکت میکرد. خیلی زود هوش و شجاعتش را نشان داد، چند بار دستگیر شد. ساواک زیر شکنجه دندانهایش را شکسته بود. حال یک مبارزه فعال شده بود.
میشد خیلیها ندیده باشندش. میشد از نزدیک ببینندش و بجا نیاوردنش. اما نامش را دوست و دشمن شنیده بود. کافی بود بگویی «عبدالحسین برونسی» آوردن اسمش برای ترساندن دشمن کافی بود. سر نترسی داشت. به خاطر شجاعت و لیاقتش شده بود فرمانده تیپ! توی کردستان همه او را میشناختند. برای سرش جایزه تعیین کرده بودند. قبل از جنگ بنا بود پنج کلاس بیشتر درس نخوانده بود.
● شهید حسن آقاسیزاده شعرباف
قرار بود برای ادامه تحصیل برود کانادا، دودل بود که الان فعالیتهای انقلابیاش مهمتر است یا ادامه تحصیل که با استعلام از دفتر نمایندگی امام در قم و تاکید آنها و کمک پدر و بعضی از مسئولین آموزش و پرورش برای تحصیل به کانادا رفت. هنوز از شروع تحصیلاتش در دانشگاه تورنتوی کانادا خیلی نگذشته بود که شنید امام به فرانسه آمده. آرام و قرار نداشت، درسهایش را رها کرد و رفت پاریس. روزها مترجم خبرنگاران خارجی بود و شبها در نوفللوشاتو نگهبانی میداد.
همه اصرارش میکردند که برگردد کانادا و درسش را ادامه بدهد. کارشناسیاش را در رشته مهندسی سازهها، کارشناسی ارشدش را در رشته پلسازی با ارائه تز مهندسی در دانشگاه تورنتوی کانادا با معدل بالایی گذراند رتبه اول دانشگاه شده بود. اما یک لحظه آرام و قرار نداشت. یکی از موثرترین نیروهای فرهنگی انجمن اسلامی دانشجویان کانادا بود. پای ثابت برگزاری مجالس مذهبی و فرهنگی برای دانشجویان مسلمان و غیر مسلمان، لانه جاسوسی را که گرفتند، دانشجوهای مسلمان کانادایی در دفاع از جمهوری اسلامی ایران و اعتراض به جاسوسی آمریکا اعتصاب غذا کردند. برای انعکاس این خبر فعالیت زیادی کرد.
سال ۶۱ به ایران برگشت. توی جنگ پنج بار مجروح شد. آخرین بار از کمر صدمه دیده بود، دکترها گفته بودند برای معالجه باید برود اتریش. همه فکر میکردند میخواهد برای معالجه برود که گفت منصرف شده است. میخواست برگردد منطقه! سال ۶۶ شهید شد. روزی که به مشهد آوردندش روز وفات امام هشتم بود. بالاخره توی حرم امام آرام گرفت.
● شهید محمود کاوه
توی دبیرستان اعلامیه های امام (ره) را پخش میکرد. پای ثابت جلسههای مذهبی و سیاسی بود. توی راهپیماییها شرکت میکرد و انقلاب که شد رفت توی سپاه عضو شد. برای گذراندن دوره چریکی رفته بود تهران که برای محافظت از جماران و خانه امام انتخابش کردند. یک ماموریت شش ماه بود. از جماران که برای اولین بار آمد مشهد، مادرش میگفت کلی تغییر کرده، اصلا نمازش را هم یک جور دیگری میخواند. جنگ که شروع شد از حاج احمد آقا اجازه گرفت رفت جنگ. کردستان منتظرش بود.
تیپ ویژه شهدا به فرماندهی ناصر کاظمی توی کردستان تشکیل شده بود. کاوه برای فرماندهی تیپ شهدا انتخاب شد. آزادسازی سد بوکان و جاده ۴۷ کیلومتری آن، آزاد سازی جاده صائین دژ به تکاب، پاکسازی منطقه کیلو و اشتوژنگ، آزادسازی محور استراتژیک پیرانشهر به سردشت، انهدام مرکز رادیویی آنها و فتح ارتفاعات مهم مرزی منطقه آلواتان و آزاد سازی زندان «دولهتو» و کشتن بیش از ۷۵۰ نفر از ضد انقلاب، نتیجه نبردهای تهاجمی بود که توسط او و همرزمانش در تیپ ویژه شهدا طرحریزی و انجام شده بود. حالا همه کاوه را میشناختند. دشمن از او متنفر بود.
هر وقت وارد منطقهای میشد. نیروهای ضد انقلاب فرار میکردند. کوملههای که دستگیر میشدند، میگفتند: «از طرف فرماندههانشان دستور دارند، هر وقت شنیدید فرماندهای گروهی که مقابلتان است نامش کاوه است. عقب نشینی کنید». در مورد کاوه دستور برای کومله عقب نشینی بی درگیری بود. درگیری را مدتی امتحان کرده بودند، دیده بودند فایده ندارد.
وقتی کسی مجروح میشد، لباسهایش را میشست. کس دیگر هم اگر میخواست بشوید، نمیگذاشت. توی صف غذا، جلوییها جا خالی میکردند که او برود جلو غذا بگیرد. عصبانی میشد. ول میکرد میرفت. نوبتش هم که میرسید، آشپزها برایش غذای بهتر میریختند. میفهمید. میداد به پشت سریش. توی عکسهای دسته جمعی همیشه کلی از بچهها دورش بودند. همه دوستش داشتند. اگر بیست نفر توی عکس بودند، میدیدی هجده تا دست روی گردنش هست.
شهید که شد، همرزمانش فکر میکردند توی مهاباد مردم جشن بگیرند. خبر که رسیده بود به مهاباد. مردم عزادار شده بودند. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه. میگفتند «برای ما امنیت و آسایش آورده بود.»
● شهید سیدمحمد طرحچی توسی
بچه مشهد بود. مال یک خانواده مذهبی و معمولی، درآمدشان خیلی کم بود. توی دانشگاه پلی تکنیک تهران درس خواند، شد مهندس مکانیک! از همان اول جنگ آمده بود جنوب. کم کم بیشتر کار مهندسی جبهه را به عهده گرفت. از جنوب تا غرب همه میشناختندش. خستگی نداشت. آخر حواسش باید به همه جا میبود. فرمانده پشتیبانی بود. مهندسی جنگ جهاد سازندگی را او به راه انداخت.
از محله بچگیهایش تا جبهه جنوب در سال ۶۰ راه زیادی آمده بود. قبل از انقلاب مثل بیشتر همرزمانش یک مبارز بود. بعد از انقلاب خودش را وقف جبران عقب ماندگیهای کشور کرده بود. جنگ که شروع شد پشت جبهه را سپرده بود به دیگران و آمده بود جنوب... اینجا هم کارهای زیادی داشت... انگار قرار نبود آرام بگیرد. تا رسید به سال ۶۰ ... نماز مغربش را میخواند. گلوله تانک نگذاشت نمازش را تمام کند. عاقبت قرار گرفت.
نویسنده: صدیقه سادات بهشتی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست