شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

تپه کومادرس


تپه کومادرس

پیش از آن که برسند, از بر گشتن شان با خبر می شدی چون سگ هاشان تمام راه را پارس کنان می دویدند و درست از روی همین پارس سگ ها بود که هر کس مسافت و مسیر بازگشت آن ها را حساب می کرد بعد همه هول زده همه چیزشان را دوباره پنهان می کردند

(۲)- که حالا دیگر زنده نیستند- همیشه دوستان خوبی برای من بودند. شاید در ثاپوتلان(۳) کسی دوستشان نداشت، اما تا آن‌جا که به من مربوط می‌شود، همیشه تا کمی پیش از مرگشان، دوستان خوبی بودند. حالا این که در ثاپوتلان کسی دوستشان نداشت، چه اهمیتی دارد؛ چون در آن‌جا کسی مرا هم دوست نداشت، و من می‌دانم که مردم در ثاپوتلان هیچ‌وقت از هیچ‌کدام از ما که روی تپه زندگی می‌کردیم، خوششان نمی‌آمده است. از خیلی پیش این‌طور بوده است.

از طرف دیگر، در تپهٔ کومادرس، توریکوها با هیچ کس خوب تا نمی‌کردند. همیشه دعوا بر قرار بود. و- اگرمبالغه نکنم- آن‌ها صاحب زمین و خانه‌های روی تپه بودند، گرچه وقت توزیع زمین، بیشتر تپه را به‌طور مساوی بین ما شصت نفری که آن‌جا زندگی می‌کردیم، تقسیم کرده بودند و توریکوها فقط یک تکه زمین با یک مزرعهٔ ماگوی(۴)، آن‌هم در جایی که بیشتر خانه‌ها پراکنده بود، نصیبشان شد. با این همه، تپه‌ کومادرس مال توریکوها بود. تکه زمینی که من روی آن کار می‌کردم ما‌ل اودیلون(۵) و رمیخیو(۶) توریکو بود، همین‌طور یک دوجین و نیم تپه سبزی که در آن پایین می‌دیدی هم ما‌ل آن‌ها بود. چون و چرا بی‌فایده بود. همه می‌دانستند که همین هست که هست.

اما کم کم مردم شروع به ترک تپه کومادرس کردند. گه‌گاه کسی می‌رفت- از روی راه‌بند می‌گذشتند، میان بلوط‌ها ناپدید می‌شدند و دیگر بر نمی‌گشتند. آن‌جا را ترک می‌کردند، همین و بس.

من‌هم بدم نمی‌آمد بروم ببینم پشت آن تپه چیست که نمی‌گذارد کسی برگردد، اما تپه را دوست داشتم، وانگهی، من دوست خوب توریکوها بودم.

تکه زمینی که هر سال کمی ذرت و لوبیا در آن می‌کاشتم، بالای تپه بود؛ شیب تپه از آن‌جا تا آن آبکند عمیق که به آن «سر گاو نر» می‌گویند، امتداد داشت.

جای بدی نبود، اما تا باران می‌بارید، زمین چسبناک می‌شد؛ وانگهی، تکهٔ بزرگی از آن پر از خرسنگ‌های تیز و سختی به بزرگی تنه درخت بود که انگار روز به روز بزرگ‌تر هم می‌شدند. اما ذرت در آن‌جا خوب عمل می‌آمد و خوشه‌های ذرت خیلی شیرین بودند. توریکوها، که همیشه روی هر خوراکی‌ای نمک می‌پاشیدند، مجبور نبودند روی ذرت من نمک بپاشند. هیچ وقت دنبال نمک برای پاشیدن روی ذرتی که در «سر گاو نر» عمل می‌آوردم، نمی‌گشتند یا حرفش را نمی‌زدند.

با این همه، هر چند تپه‌های سبز آن پایین بهترین زمین‌ها بودند، باز مردم از آن‌جا کوچ می‌کردند. به ثاپوتلان نمی‌رفتند، بلکه از این طرف که باد همراه با بوی بلوط‌ها و صدای کوهستان می‌وزد، می‌رفتند. بی سر و صدا راه می‌افتادند؛ بی‌آن‌که چیزی بگویند یا با کسی بجنگند. بی‌شک دلشان می‌خواست به تلافی آن‌همه بدی که توریکوها در حق‌شان کرده بودند، با آن‌ها بجنگند؛ اما شهامتش را نداشتند. همین و بس.

حتی پس از مرگ توریکوها هم کسی به این‌جا برنگشت. چشم به‌راهشان بودم؛ اما کسی برنگشت. اول از خانه‌هاشان مراقبت می‌کردم؛ بام‌ها را تعمیر کردم و سوراخ دیوارها را با شاخ و برگ پوشاندم. بعد که دیدم بر نمی‌گردند، دست از این کار کشیدم. جز از باران فراوان نیمهٔ سا‌ل، و آن باد‌های سنگین ماه فوریه که بالاپوش آدم را می‌کند و می‌برد، از چیزی و کسی خبری نبود. گه‌گاهی هم کلاغ‌ها پیدایشان می‌شد، خیلی پایین می‌پریدند و به صدای بلند غارغار می‌کردند، انگار گمان می‌کردند این‌جا متروک است.

حتی پس از مرگ توریکوها هم اوضاع از این قرار بود.

از این‌جا، جایی که حالا نشسته‌ام، می‌توانستی به خوبی ثاپوتلان را ببینی. هر ساعت روز یا شب می‌توانستی آن لکهٔ سفید کوچک را که ثاپوتلان بود، در آن دورها ببینی. اما حالا خاربن‌ها آن‌قدر رشد کرده‌اند و پر پشت شده‌اند که گرچه باد این طرف و آن طرف می‌جنباندشان، نمی‌توانی از لابه‌لای‌شان چیزی را ببینی.

یادم می‌آید چطور توریکوها هم عادت داشتند این‌جا بنشینند، ساعت‌ها، تا تاریکی هوا، چمباتمه بزنند و بی آن که خسته شوند، به آن پایین خیره شوند. انگار این محل افکارشان را می‌آشفت یا به هوس‌شان می‌انداخت که بروند و در ثاپوتلان خوش بگذرانند. فقط بعد‌ها بود که فهمیدم این‌ طور فکر نمی‌کردند. فقط به جاده فکر می‌کردند- همین راه شنی و پهنی که می‌توانستی با چشم آن‌را از ابتدایش تا جایی که در میان کاج‌های «تپهٔ نیم ماه» نا پیدا می‌شد، دنبال کنی. من تا به حال کسی را ندیده‌ام که چشمی دوربین‌تر از چشم رمیخیو توریکو داشته باشد. او یک چشم بود. اما آن چشم سیاه و نیم باز سالمش انگار همه چیز را نزدیک و کم و بیش در دسترسش نشان می‌داد. بنابراین بی دردسر تشخیص می‌داد که چه چیزهایی در جاده در حرکت‌اند. و وقتی چشمش چیز خوشایندی می‌یافت، هر دو از جای دیده بانی‌شان بلند می‌شدند و تا مدتی از تپهٔ کومادرس غیب‌شان می‌زد.

در این مدت همه چیز در این دور و بر زیر و رو می‌شد. مردم حشم‌های‌شان را از غار‌های تپه‌ها بیرون می‌آوردند و آن‌ها را در اصطبل‌هاشان می‌بستند. بعد فهمیدیم که گوسفند و بوقلمون هم دارند. خیلی آسان می‌شد دید که هر روز صبح کپه کپه ذرت و کدو را در حیاط آفتاب می‌دادند.

بادی که از کوهستان می‌گذشت، خنک ‌تر از همیشه بود؛ اما کسی نمی‌دانست چرا- همه می‌گفتند هوا خوب است. و می‌توانستی صدای خروس‌ها را که سحر می‌خواندند بشنوی، درست همان‌طور که در دهی پر صلح و صفا می‌شنوی، و انگار که همیشه در تپهٔ کومادرس صلح و آرامش برقرار بوده است.

بعد توریکوها بر می‌گشتند. پیش از آن‌ که برسند، از بر گشتن‌شان با خبر می‌شدی؛ چون سگ‌هاشان تمام راه را پارس‌کنان می‌دویدند. و درست از روی همین پارس سگ‌ها بود که هر کس مسافت و مسیر بازگشت آن‌ها را حساب می‌کرد. بعد همه هول‌‌زده همه چیزشان را دوباره پنهان می‌کردند.

هر وقت توریکوها به تپهٔ کومادرس بر می‌گشتند، این‌طور رعب و وحشت به دل مردم می‌انداختند.

اما من هیچ‌وقت از آن‌ها نترسیدم. من دوست خوبی برای هر دوی آن‌ها بودم و گاهی آرزو می‌کردم این‌قدر پیر و زهوار در رفته نبودم تا می‌توانستم همراه و هم‌دست‌شان باشم. اما من دیگر به درد کاری نمی‌خوردم. شبی که کمک‌شان می‌کردم تا یک قاطرچی را لخت کنند، این را فهمیدم. آن شب فهمیدم که دیگر بدردنخور شده‌ام- تاب و توان زندگی از کفم رفته بود. این را خوب فهمیدم.

نیمهٔ فصل باران که توریکوها از من خواستند تا در آوردن گونی‌های شکر کمک‌شان کنم. جوری ترس برم داشته بود. اول آن که باران شرشر می‌بارید- یکی از آن طوفان‌هایی بود که انگار آب زمین را درست از زیر پای آدم می‌شوید و می‌برد. دوم آن‌که نمی‌دانستم کجا دارم می‌روم. باری به هر جهت فهمیدم که دیگر این جور گشت و گذارها از عهده‌ام بر نمی‌آید. توریکوها به من گفتند جایی که می‌رویم، دور نیست. به من گفتند: «سر یک ربع، می‌رسیم آن‌جا.» اما وقتی به جادهٔ «نیم ماه» رسیدیم، هوا داشت تاریک می‌شد؛ و وقتی به جایی که قاطر‌چی بود رسیدیم، پاک شب شده بود.

قاطرچی بلند نشد ببیند چه کسی دارد می‌آید. بی برو برگرد منتظر توریکوها بود وگرنه از دیدن ما جا می‌خورد. من این‌طور به گمانم رسید. اما در تمام مدتی که ما گونی‌های شکر را با گاری جابه‌جا می‌کردیم، قاطرچی ساکت و آرام میان علف‌ها ولو شده بود. بعد من این را به توریکوها گفتم. به آن‌ها گفتم: «این بابا که آن‌جا دراز شده، انگار مرده.»

به من گفتند: «نه، حتماً خواب است، همین. ما گذاشتیمش این‌جا تا مراقب باشد؛ اما حتماً از انتظار حوصله‌اش سر رفته و خوابش برده.»

رفتم و یک لگد به دنده‌اش زدم تا بلند شود، اما از جایش جنب نخورد.

دوباره به آن‌ها گفتم: «این بابا از دار دنیا رفته.»

«نه بابا. فقط یک کم گیج شده، آخر اودیلون با چوب زده تو سرش؛ بعداً بلند می‌شود. حا‌لا می‌بینی تا خورشید در بیاید و او گرمش بشود، از جایش بلند می‌شود و راست می‌رود خانه. آن گونی را بردا و بزن برویم!» فقط همین را به من گفت.

بالاخره برای آخرین بار لگدی به مرده زدم، جوری صدا داد که انگار به کندهٔ خشک درختی لگد زده بودم. بعد گونی را روی دوشم انداختم و جلوجلو راه افتادم. توریکوها دنبالم آمدند. صدای‌شان را که تا سحر آواز می‌خواندند، می‌شنیدم. وقتی هوا روشن شد، دیگر صدای‌شان را نشنیدم. نسیمی که پیش از سحر می‌وزید، آوازشان را دور می‌برد و دیگر نمی‌توانستم بگویم که پشت سرم می‌آیند یا نه، تا این که صدای پارس سگ‌هاشان را از هر طرف شنیدم.

این طور بود که فهمیدم توریکوها که هر روز بعد از ظهر دم در خانهٔ من در تپهٔ کومادرس می‌نشستند، دنبال چه راه می‌افتادند و می‌رفتند.

من رمیخیو توریکو را کشتم.

پانویس‌ها:

(۱)- Comadres

(۲)- Torrico.

(۳)- Zapotlan.

(۴)-Maguey- هر یک از انواع گوناگون آگاو مکزیکی که برگ‌های گوشتالویی دارد

(۵)- Odilon.

(۶)- Remigio.

(۷)- Alcaraces.

نام کتاب: دشت مشوش.

نویسنده: خوان رولفو.

مترجم: فرشته مولوی.

ناشر: نشر گردون.

سال انتشار: ۱۳۶۹


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.