پنجشنبه, ۳۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 20 June, 2024
مجله ویستا

بندری گمشده در مه


بندری گمشده در مه

پرسه در کوچه پس کوچه های انزلی

وارد تابلوی نقاشی می‌شویم. دنیای قصه‌ها نه، دقیقا تابلوی نقاشی. بندری در مه. بوی خزر می‌گیریم. در پرده نقره‌فام باران‌های انزلی. شولای مه می‌پوشانیم. بندر انزلی درست لحظه رسیدن است شاید هم لحظه کوچ‌کردن. نه پیش از آن، نه پس از آن. درست روی همین لحظه ثابت می‌شود جان می‌دهد وجان می‌ستاند.

بندری گمشده در مه. کسی می‌رود. شاید هم کسی بیاید. موج بر صخره می‌کوبد آن زمان که کسی می‌رود. صخره‌ها را آرام می‌بوسد و می‌بوید آن‌گاه کسی رسیده باشد. اسکله، عشق است. تا روزگار بوده شاعر ساخته و هنرمند پرداخته است. در کار دل بوده تمام روزگاران. به انزلی که وارد می‌شویم راه را یکسره می‌کشانیم به اسکله انزلی شهر خوشبختی بوده است. نمی‌گویم الان هم هست. اما امیدوارم گذشته‌اش توشه آینده شود.

همیشه گذشته یک شهر امروز و فردایش را می‌سازد. هرچند آنقدر از آن گذشته فاصله گرفته باشد که اثر آن کم باشد. هنوز هم آرزوهایش بزرگ است. از سمت رشت که وارد بندرانزلی شوی نخستین جایی که در چشمانت آرایش می‌گیرد، خانه‌های ساحلی است. خانه‌های ویلایی که شانه به شانه هم داده‌اند در یک صف منظم. سقف‌ها رنگ‌آمیزی شده‌اند. از جنس سفال. گوش که تیز می‌کنی صحبت باران سفال همیشه شنیدنی است. قصه دل می‌گوید. آشنا با زبان باران و سخاوت.

سقف‌های سفالی صدای باران که می‌گیرند محال است هوای رفتن کنی. اینجا پنجره‌ خانه‌ها راه به دریا دارد و صبح را با صدای مرغان دریایی آغاز می‌کنند. شب که آرام سر بر بالشی از پر می‌گذاری لالایی امواج دریاست که تو را به رویایی تو در تو و عمیق می‌کشاند. برای همین،صبح که از خواب برمی‌خیزی احساس می‌کنی که می‌توانی کوه را جابه‌جا کنی. شاید این سبک خوابیدن و بلند شدن یکی از آن دلایلی باشد که این شهر رویاهای بزرگی می‌سازد، خواب رویایی با صدای مرغان دریایی و لالایی امواج انزلی امروز برای بسیاری از شهروندان شهرهای دیگر کشور رویایی دست نیافتنی است. آرامش ساحل، شکوه دریا، گستردگی آسمان و بازی رنگ‌ها در ساعات مختلف روز و شب در آسمان اگر تابلویی نقاشی شده در گذشته‌های دور نیست پس چیست؟ بله در گذشته‌های دور، انزلی غبار بی تدبیری گرفته و نیلوفرهای مردابش آنقدر نامهربانی از زباله‌های صنعتی و شهری دیده اند که نفس‌شان به شماره افتاده است. جاده کنارگذار هم که می‌رود تا سرنوشتی همچون سرنوشت دریاچه ارومیه برای آن رقم بزند: یک مرگ تدریجی.

● ساحل قو

انزلی ساحلی دارد به نام قو، بنابراین اینجا که گام برمی‌داری پلاژها و غذاخوری‌های تفکیک‌شده‌ای را می‌بینی که می‌توانی براساس زمانت از آنها استفاده کنی. نوار ساحلی انزلی به رغم همه زخم‌های کاری که خورده هنوز هم زیبایی خود را دارد. ساحلی برای این‌که تن به آب دهی یا به آفتاب. همپای ساحل، ردیف کشتی‌های رسیده آرام گرفته را از افقی دور به آسمان ابری انزلی می‌کشانیم. می‌رویم و می‌آییم. می‌آییم و می‌رویم. تماشای بازی امواج دریا از پشت پرده نقره‌ای باران و آوای خوش قطرات رقصان بر شیروانی‌ها لحظه بکری است که سینه‌سوخته ما سال‌هاست هوای آن را دارد. حالا بوم نقاشی را بکشانید به آن رنگین‌کمان هفت رنگ بعد از این باران و آسمان را از درون چاله‌های شهر به تماشا بنشینید تا با ما هم حس شوید. بله چاله‌های شهر. مطمئن هستم الان چمدانتان را بسته‌اید و رو به سوی بندرانزلی آورده‌اید.

ما کنار همین ساحل چشم به دریا داریم تا بیایید. دنبال کسی بگردید که مثل خودتان تشنه باران است. بندرانزلی بین شهرهای گیلان هم حس متفاوتی به آدم می‌دهد. دم غروبش را به تماشا بنشیند و به سایه خاکستری که روی شهر و همه کشتی‌های رنگ‌انداخته دقیق شوید. مرغان ماهی‌خواری که کم‌کم با غروب یک رنگ می‌شوند به سمت خورشید می‌روند و می‌آیند. تا آخرین لحظه‌ای که خورشید پشت مرداب گم می‌شود. آخرین حرف‌هایشان را هم توی گوش هم می‌گویند.

بندر انزلی را که پرسه می‌زنی می‌توانی در یک روز ، چهار فصل را ببینی. افسانه نیست .گویی وارد تابلوی نقاشی شده‌ای. بعد چشم به اسکله می‌دوزی و مات بندرمی‌شوی. به تماشای‌‌آب‌هایی‌که دیگر سپید نیستندلحظه‌ای آرامش‌بخش و خلسه‌آور برای ساکنان شهرهای سیمانی و خانه‌های فراموشی. روز که می‌شود این لحظه‌های ناپیدا را می‌توان به دل کوچه‌باغ‌های شهر کشاند و با دوچرخه‌ای ساحل انزلی را دوره کرد. ما شب‌نشینی را به ساحلماسه‌ای شهر می‌کشانیم با عطر خوش دریا و صدای چوب‌هایی که می‌سوزد. سوسوی ستاره‌ و چراغ‌های روشن کشتی‌ها می‌گوید زمان آن راز بزرگ فرارسیده است تا بگویم چرا بندرانزلی شهر آرزوهای بزرگ است؛ هرچند بی‌توجهی باعث شده افق آرزوهایشان ابری شده باشد. اما موقعیت انزلی و ورود و خروج کشتی‌های بزرگ و وقوع اتفاقاتی مهم باعث شده افق آرزوهای آنان هر روز گسترده‌تر از دیروز شود و آسمانشان بلندتر و نگاه‌ها بلندپروازتر. حتی آنجا که در سال ۱۸۰۵ میلادی روس‌ها بندر انزلی را به آتش می‌کشند.

مگر نه این‌که اتفاقات بزرگ آدم‌ها را می‌سازد. بندرانزلی دروازه ایران به اروپا محسوب می‌شده است. شانه به شانه رشت جنگیده‌ است. اعتقاد دارم تنها دوست بزرگ انسان را نمی‌سازد. دشمن هرچه بزرگ و قدرتمند، بیشتر ورزیده‌ات می‌کند. مشکلات هرچه کوه‌تر و بزرگ‌تر تو را آبدیده‌تر و قدرتمندتر می‌کند. برای همین است که انزلی را هم شهر نخستین‌ها می‌گویند. انزلی‌چی‌‌ها همه اتفاق‌هایی که به سویشان می‌آمد و همه جزر و مد‌های دریا را فرصت تعبیر کردند. شاید عصر که چای گرم می‌نوشیدی در هوای خنک شامگاهی در ساحل یا آنجا که به تماشای کار و تلاش ماهیگیران نشستی احساس کردی دلتنگی‌هایی دور و برت پرسه می‌زند وخود را به ساحل آرامش می‌کشاند از دوردست‌ها. البته دریا همان‌قدر که وسیع و دوست داشتنی و زیباست، مهیب و بی‌رحم و پرتلاطم نیز است. عصاره رویارویی صیاد و دریا، هنوز در خلق و خوی انزلی‌چی‌ها موج می‌زند. انزلی‌چی‌ها کمتر از گیلانی‌های دیگر می‌خندند. سخت دل می‌دهند و سخت‌تر دل می‌کنند. برای همین است که اگر خودشان هم رفته‌اند دلشان مانده‌است لب ساحل و چشم دوخته‌اند به کشتی که آنها را برگرداند.

● بازاری به طعم انار

خود را به بازار می‌کشانیم. بوی نم می‌دهد. بوی جنگل باران خورده. همه چیزش بوی باران می‌دهد. حتی پرنده‌هایی که برای فروش گذاشتند. خود را مهمان انارهای سرخ‌شان می‌کنیم. همان وسط بازار. چه سری بود نمی‌دانستیم، بنابراین چاقوی بزرگی را از یکی از ماهی‌فروش‌ها که لهجه دریا دارد می‌گیریم و انار را چند قاچ می‌کنیم. دلمان می‌خواهد که مزه بندرانزلی را همین جا درست وسط بازار بچشیم. عجیب به دلمان می‌نشیند. میان خنده‌ها انار دانه دانه می‌شود و مرد انزلی‌چی لبخند روی لب‌هایشان می‌نشیند. از ماهی‌فروش آب می‌گیریم و دست‌هایمان را می‌شوییم. خودمان هم از این صحنه‌ای که ساخته‌ایم خنده‌مان می‌گیرد، اما جای همه شما خالی.

بندر انزلی را که پرسه می‌زنی می‌توانی در یک روز ، چهار فصل را ببینی. افسانه نیست. گفتم که وارد تابلوی نقاشی شده‌ای. بعد چشم به اسکله می‌دوزی و مات بندرمی‌شوی. به تماشای آب‌هایی که دیگر سپید نیستند. تمام قد به تماشای کشتی‌های رنگارنگ بزرگ و کوچک می‌نشینی که سوت‌کشان از پشت پرده‌های مه بیرون می‌آیند. هم‌گام موج‌شکن‌ها می‌شوی و پیرمرد یکه با قایق به انتظار مسافر است، صدا می‌زنی. قایق را پیش پایت می‌کشاند و رو به سوی مرداب می‌نهی تا دیداری باشد با نیلوفرهای مرداب. مرد دریا زبان دریا را خوب می‌فهمد، تمام عمر با همین لهجه رویا ساخته و پرداخته است. اما ما فصلی آمدیم که مرداب نیلوفر نداشت و به تنهایی خو کرده بود. مردابی آرام و سربه‌زیر.در دل قایق چشم می‌گردانیم روی مرداب و نیلوفرهایی که نیست. مرد دریا می‌گوید: عکس نمی‌گیرید؟

زهرا کشوری