یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

اشک فولاد


اشک فولاد

مردم خیال می کنند که ما احساس نداریم آنها می گویند آهن, فولاد و دیگر فلزات که چیزی را درک نمی کنند, احساس ندارند و در برابر آنچه در اطرافشان می گذرد چیزی نمی فهمند و عکس العمل هم نشان نمی دهند

مردم خیال می کنند که ما احساس نداریم. آنها می گویند آهن، فولاد و دیگر فلزات که چیزی را درک نمی کنند، احساس ندارند و در برابر آنچه در اطرافشان می گذرد چیزی نمی فهمند و عکس العمل هم نشان نمی دهند.

کاری ندارم که شما باور می کنید یا نمی کنید، اما من از لحظه اولی که در کوره آهنگری قرارگرفتم احساس دلشوره عجیبی پیدا کردم. قبل از ورودم به کوره در کارگاه آهنگری شاهد بودم که دهها نیزه، سرنیزه، خنجر، کارد، تیر و حتی قفلهای فلزی تولید شده بودند و همگی در کارگاه در کنار هم منتظر مشتری هایی بودند که هر یک از آنها را بخرد و ببرد.

اما وقتی استاد آهنگر مرا از کوره درآورد، عملکردی متفاوت داشت. من قبلاً شاهد مدلهای مختلف تیر و نیزه هایی بودم که او می ساخت. اما این بار نمی دانم که چرا او برای ساختن تیری جدید به روشی جدید روی آورده بود و به ساختن یک نوک تیز برای آن اقدام نکرد. بدنه مرا که ساخت سر آن را به همان حالت کند و برش خورده فولاد را رها کرد مرا در کناری نهاد. از خودم پرسیدم که اگر کسی بخواهد مرا به عنوان تیر در کمان نهد و به سوی دشمنش پرتاب کند من که با این نوک کند، کاری نمی توانم بکنم- من از مدتها پیش از همان روزهایی که مواد اولیه من به کارگاه آهنگری وارد شده بود، بارها گفت وگوهای دوطرفه مشتری ها را با صاحب کارگاه شنیده بودم و از این که آنها با هم در این مورد صحبت می کردند که باید نوک تیر و نیزه، تیز باشد تا به قلب انسانهای دیگر فرو برود، وارد دنیای جدیدی شده بودم و شناخت تازه ای از این آدمیزاد دوپا پیدا کرده بودم. تا قبل از این مرحله فکر می کردم که آدمها چه موجودات شریف، مفید، نوع دوست و پرخیر و برکتی هستند و حالا می دیدم که اینها با استفاده از صنعت آهن و فولاد، درصدد کشتن یکدیگرند و من از اینکه صاحب کارگاه، نوک تیزی برایم نساخته بود و در نتیجه عامل قتل کسی نمی شدم خوشحال بودم.

در همین فکرها بودم که دیدم قطعه دیگری در دست آهنگر است و آن را به خاطر گداخته بودنش با انبر بزرگ فلزی جابجا می کند او یک راست به سراغ من آمد و مرا هم که سرد و آرام بودم با دست دیگرش برداشت و به کوره نزدیک کرد. من معنی این کار آهنگر را نفهمیدم وقتی که هر دوی ما در داخل کوره قرار گرفتیم و نوک پهن و کند من هم گداخته شد، آهنگر قطعه دیگر را بر سر من که تیری کند بودم چسباند و در کوره نگاه داشت تا به یکدیگر متصل شویم آتش کوره آنقدر تند و لهیب آتش آنقدر پرسروصدا و پررنگ بود که نمی توانستم درست و حسابی ببینم که قطعه ای که در حال اتصال به من است چیست و کارآمدی من بعد از اتصال آن به من چه خواهد شد.

لحظاتی بعد آهنگر مطمئن شد که اتصال دو قطعه به خوبی انجام شده است. او ما دو قطعه قبلی را که حالا به یک تکه شیء فولادی یکپارچه تبدیل شده بودیم، از کارگاه بیرون آورد. کمی چشمانم را مالیدم تا خاکسترهای داخل کوره کنار بروند و بتوانم شکل جدید خودم را درست ببینم. آنچه را مشاهده می کردم برایم ناشناخته و غریب بود. زیرا بجای یک نوک تیز، قطعه ای بر سر من چسبیده شده بود که دارای سه نیزه کوچک بود که با هم موازی نبودند. این سه نیزه نسبت به هم زاویه هایی را داشتند اما نوک هر سه به شکل پیکان فلزی بسیارتیزی بود؛ و در واقع او مرا تبدیل کرده بود به تیری دارای سه نیزه کوچک بر سر آن. این چشمه اش را دیگر نه دیده بودم و نه شنیده بودم؛ و اصلاً اینکه کاربری من چه می توانست باشد برایم کاملا ناشناخته و مبهم بود اما در هرحال این اختیار و انتخاب من که نبود. احتمالا من ابزاری بودم که به سفارش یک مشتری ساخته شده بودم و طبعا به زودی فروخته می شدم.

چندساعتی از سردشدن و آرامش من گذشت ساعتهایی که ظاهرم آرامش داشت اما در دل نگران بودم و تشویش و اضطراب رهایم نمی کرد. درمیان مشتری های متعددی که به آهنگری رفت و آمد داشتند و کالای موردنیاز یا جنس سفارشی خود را مطالبه می کردند و با پرداخت پول، آن را با خود می بردند. هیچکس از من سراغ نگرفت، عصرگاهان شد آهنگر ابزاری را که بیرون از مغازه چیده بود، به داخل مغازه منتقل می کرد تا کارگاه را تعطیل کند که سر و کله آخرین مشتری پیدا شد.

- سلام، استاد آهنگر سلام عرض کردم.

- سلام، حرمله کجا بودی؟ داشتم کارگاه را تعطیل می کردم.

-خوب حالا که رسیدم و هنوز تعطیل نکرده ای.

- شاید به دنبال کارهای دیگرت بودی؟!

- آری رفته بودم، تا کشنده ترین سم را بخرم.

- سم دیگر برای چه؟

- برای اینکه به سرنوکهای تیز این تیری بزنم که تو برایم ساخته ای.

- مگر باز هم قصد آدمکشی داری؟ با این تیری که سفارش داده ای و با این سم کشنده، نکند می خواهی بزرگترین پهلوان عرب را بکشی؟!

- حالا تا ببینیم قسمت چه کسی می شود.

- یعنی از حالا معلوم نیست که می خواهی چکار کنی؟

- چرا می خواهم با آن گنجشک شکار کنم.

- شوخی می کنی حرمله! شکار کبوتر و گنجشک که نیاز به تیر سه سر ندارد؛ تیر سه شاخه نمی خواهد.

- حالا ببینم!

- ضمنا این تیر به تنهایی می تواند یک انسان درشت هیکل را از پا درآورد و دیگر سم نمی خواهد.

- آقای آهنگر می شود در کار من دخالت نکنی؟

- صلاح خود دانی، از ما گفتن بود.

- چشم قربان!

- ولی معلوم است که می خواهی به جنگ پهلوان بزرگی بروی و نمی خواهی به من بگویی.

- دیگر فرمایشی نبود؟ خداحافظ قربان!

حرمله در راه تا به خانه برسد، برسر کیف بود و از اینکه هم اکنون مالک چنین نیزه مردافکنی است که آن را با سم کشنده هم آب می دهد، درپوست خود نمی گنجید. او با خود می گفت: درصحنه جنگ بسم ا... می گویم و این تیر کشنده و عجیب و غریب را برای کشتن فرزند آن فرمانده ای که بر فرمانده بزرگ ما یزید عصیان کرده و از دین خارج شده به کار می برم.

هرکس که برخلیفه مسلمین - یزید- بشورد، کافر می شود و من فرزندش را به گونه ای درپیش چشمانش خواهم کشت، که داغ آن تا آخر عمر از دلش بیرون نرود و از غصه این مصیبت جان به جان آفرین تسلیم کند. زیرا اذیت کردن و عذاب روحی دادن برحسین که اینک از دین ما روی برگردانده است تکلیفی است دینی و الهی.

امروز عاشوراست. ساعاتی از شروع جنگ نابرابر بین دو طرف درگیری می گذرد و من در دست حرمله جاخوش کرده ام. او گاهی مرا در دست راست نگه می دارد و گاه به دست چپ می دهد. وزن من زیاد است و او نمی تواند مدتی طولانی مرا در یک دست نگه دارد.

من هرچه به چهره های لشکریان دو طرف خیره می شوم آثار گناه و بی دینی را بر چهره حسین و لشکریانش نمی بینم.

او از لشکریان یزید می خواهد که لحظه ای ساکت شوند تا خودش را معرفی کند؛ اما آنها با ولوله کردن بیشتر و ایجاد سر و صدا و همهمه مانع از رسیدن صدای حسین به لشکریان یزید می شوند. اما گوش من تیزتر از اینهاست و سخن او را می شنوم و او می گوید: من فرزند فاطمه و علی هستم. او می گوید و می گوید وخودش را بیشتر معرفی می کند و من گوش می دهم. درست است که جنس من از فولاد است و به سنگدلی مشهورم، اما فاطمه و علی را می شناسم. خانواده علی که ما درعالم فولادی و آهنی خودمان به او «علی مظلوم» می گوییم، خیرخواه همه محرومان است او حتی از اینکه به یک حیوان ظلم شود یا باری بیشتر از ظرفیت یک چارپا بر او بارکنند، بر آشفته می شود و از حقوق این بی زبانها حمایت می کند.

اوحتی از ظلم کردن به اشیاء بی جان نیز برمی آشوبد او حتی از اجسام بدون روح و اشیاء نیز حمایت می کند، تا چه رسد به کشتن آدمی بی گناه. پس چگونه می تواند فرزند او از دین خارج شده باشد. من می شنوم که او فضایل خود و خانواده خود واهل بیت پیامبر را می شمارد؛ و اما در دل لشکریان یزید هیچ تاثیری نمی بینم. خدا خدا می کنم که حرمله مرا برای پرتاب به طرف یکی از لشکریان حسین نساخته باشد.

اما چشمانم چهارتا می شود وقتی که متوجه می شوم که عمرسعد نقطه ای را به حرمله نشان می دهد که در آن یک نوزاد در آغوش پدرش دیده می شود. خدایا چه می بینم!؟ کودک درآغوش حسین است. حسینی که مظهر پاکی و معنویت و اخلاص و صفاست و از صورتش نور می بارد. ریشهای سفید او در سن ۵۷ سالگی چقدر او را زیبا کرده است!

کاش می توانستم یک بار او را ببوسم. اما نه من نباید آرزوی دلم را بر زبان می آوردم ممکن است برای خیلی ها شک ایجاد کند که من ظاهراً بوسیدن او را آرزو می کنم اما در واقع می خواهم با نوکهای تیز خود در صورت او... نه... نه، اصلاً نباید این خیالات را بر زبان بیاورم و حتی درخیالم بگذرانم. مگر می شود کسی آرزو کند که آن صورت آسمانی را مجروح کند. دلم می خواست نوگل زیبایی را هم که درآغوش دارد می بوسیدم.

درهمین افکار هستم و اشک می ریزم که ناگهان متوجه می شوم حرمله مرا با ضربتی سهمناک پرتاب کرده است. وای خدای من،او مرا به سمت کدام انسان گناهکار یا بی گناهی افکنده است. از دور مسیرم را ردیابی می کنم و درکمال بهت و ناباوری می بینم که به سوی حسین درحرکتم. نه امکان ندارد؛ اما چه می توانم بکنم؛ من که از خودم اراده ای برای تغییر مسیر ندارم.

خدایا نکند مسیرم به انتها برسد و به حسین بربخورم و او را بیازارم! لحظات کوتاهی نگذاشته است که با نزدیک تر شدن به محل اصابت دقت می کنم و می بینم که حرمله حسین را هدف نگرفته است. می خواهم اظهار خوشحالی کنم که در لحظه ای کمتر از یک صدم ثانیه تمام امیدهایم به ناامیدی مبدل می شود و پی می برم که او زیر گلوی فرزندی را هدف گرفته است که در آغوش حسین است. می خواهم فریادی بکشم و در آسمان نابود شوم؛ تا شاهد لحظه ای نباشم که به علی اصغر بخورم. اما هیچ کدام از اینها در اختیار من نیستند. در آن لحظه احساس می کنم که سر تیز یکی از سه شعبه تیر به استخوان نرم ترقوه راست بالای سینه علی اصغر برخورد کرده است. در همین لحظات اولیه برخورد، صدای ضربان قلب این کودک را می شنوم، تلاش می کنم که همانجا متوقف شوم و بیشتر پیشروی نکنم و یا به زمین بیفتم؛ اما قدرت و سرعت اولیه ای که حرمله در پرتاب من به کار برده است و دقت او در هدف گیری، هرگونه امیدی را از من ربوده است. صدای ضربان قلبی را می شنوم که خیلی تند می زند این ضربان ضربان قلب حسین است.

خدایا چه می بینم؟ سر تیز شعبه دوم، استخوان نرم ترقوه چپ بالای سینه علی اصغر را لمس کرده است و بدون اینکه من اختیاری از خود داشته باشم شعبه سوم بر وسط گلوی آن ناز دانه می نشیند و با بی رحمی تمام پیکان های تیز در بدن لطیف این فرزند ولی خدا فرو می رود. بدنی که جز پوست و اندکی گوشت نرم، چیزی ندارد و نمی تواند کمترین مقاومتی برای جلوگیری از فرو رفتن نوک تیز تیرها از خود نشان بدهد. مگر پیکر کودک شش ماهه چقدر تاب و توان دارد که بتواند در برابر زور بازوی حرمله و تیزی سر آن سه تیر و هدف گیری دقیق او مقاومت کند؟ هنوز به خودم نیامده ام که می بینم تمام سه شعبه تیر گوشت و پوست و استخوان و جسم نحیف و چون گل آن گنجشک باغ ولایت را دریده است. دست و پایم را گم می کنم؛ نمی دانم به پیش بروم و از سمت دیگر بدن بیرون آیم تا به او آسیب کمتری برسد یا از همین جایی که آمده ام برگردم؛ اصلا چه می گویم؛ عمق این جسم چقدر هست که سخن از ادامه مسیر یا بازگشت از آن به میان آید! تا به خودم بیایم می بینم اصلا نه اختیاری به انتخاب راه پس دارم و نه راه پیش. با فشار شدیدی از طرف دیگر این پیکر به نازکی گل و غنچه نورسیده بیرون می آیم؛ و همراه خودم بخش زیادی از اعضاء بدن او را بیرون می ریزم.

در همین کمتر از ثانیه که مسیر را طی می کنم، به تدبیر شیطانی حرمله یک ماموریت ضدانسانی دیگر هم انجام داده ام و آن آلوده کردن گلبرگ های این بدن نازکتر از گل به سمی است کشنده که حرمله می گفت بسیار گشته تا مهلک ترین نوع آن را بخرد.

به چهره علی اصغر نگاه می کنم او امکان نشان دادن هیچ عکس العملی را از خود نداشته، تنها تاثیر ورود و خروج این تیر سه سر در بدن او، لبخندی است که بر لبان او می خشکد و جاودانه می شود و دیگر صدای ضربان قلبش را نمی شنوم و تنها عکس العملی که آن ولی خدا، از خود بروز می دهد این است که خون فرزندش را به آسمان می پاشد و از خدای شهیدان می طلبد که این قربانی کوچک را بپذیرد.

مجتبی رحماندوست