دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

در باب عشق به خداوند جستاری از فریتیوف شووان ۱


مقاله زیر برگرفته از کتاب منطق و تعالی فریتیوف شووان است شووان در این مقاله می کوشد تناقض ظاهری ای را که مفهوم عشق , هم با خصلت مجرد و متعالی ساحت ربوبی و هم با خصلت معنوی و فوق طبیعی عشق دارد متاملانه تبیین کند

عشق‌ به‌ خدا، نه‌تنها مستلزم‌ رویگردانی‌ آدمی‌ از بعد ظاهری‌ از آن‌ رو که‌ بعد ظاهری‌ است‌ و رویگردانی‌ از اموری‌ است‌ که‌ مستقیما و بی‌واسطه‌ آن‌ را آشکار می‌کنند، بلکه‌ درون‌ همین‌ بعد هم‌- که‌ اکنون‌ به‌ منزله‌ آینه‌ امر باطن‌ تلقی‌ می‌شود- آدمی‌ باید به‌ اموری‌ مستثنای‌ از امور دیگر عشق‌ بورزد، یعنی‌ به‌ عبارتی‌، مستلزم‌ عشق‌ ورزیدن‌ وی‌ به‌ نفس‌ همان‌ است‌ که‌ امور باطنی‌ را متجلی‌ می‌کنند. به‌ عبارت‌ دیگر، عشق‌ به‌ خدا را باید به‌ نحو غیرمستقیم‌ و باواسطه‌، به‌ اموری‌ معطوف‌ کرد که‌ رموز آن‌ یا حاملان‌ آن‌اند و به‌ موجب‌ همین‌ واقعیت‌، چه‌بسا بتوان‌ از امتداد امر باطن‌ در امر ظاهر سخن‌ گفت‌؛ و این‌ انعکاس‌ [باطن‌ در ظاهر] از این‌ جهت‌ که‌ به‌ واقع‌ هیچ‌ چیزی‌ خارج‌ از خداوند وجود ندارد، کاملا رواست‌ و امور ظاهری‌، اساسا فقط‌ نوعی‌ ظهور است‌. بنابراین‌، انسان‌ اهل‌ تامل‌ و نظر، اصولا طبیعت‌ بکر و خلوت‌ آن‌ را، به‌ مراکز شهری‌ و فعالیت‌های‌ بشری‌ گوناگون‌ ترجیح‌ می‌دهد. اگر خرده‌ بگیرند که‌ چنین‌ انسانی‌ باید به‌ آدمیان‌ و آثار بشری‌ نیز عشق‌ بورزد، پاسخ‌ می‌دهیم‌ که‌ وی‌ در کنار عشق‌ به‌ طبیعت‌ و خلوت‌، لزوما، هم‌ عاشق‌ صحبت‌ انسان‌های‌ معنوی‌ است‌ و هم‌ عاشق‌ اماکن‌ مقدسی‌ که‌ به‌ دست‌ آدمی‌ بنا شده‌اند. در میان‌ آثار بشری‌، مکان‌ مقدس‌ امری‌ الهی‌ است‌. مکان‌ مقدس‌ چنان‌ است‌ که‌ گویی‌ طبیعت‌ بکر، با همه‌ الوهیتی‌ که‌ از خود منعکس‌ می‌کند خود را در چارچوب‌ هنر انسانی‌ متجلی‌ و به‌ ساحت‌ الهی‌ منتقل‌ می‌کند؛ بدین‌ سان‌، چه‌بسا طبیعت‌ بکر و هنر مقدس‌ به‌ آلفا و امگا همانند باشند که‌، همانند بهشت‌ زمینی‌ و اورشلیم‌ آسمانی [که‌ یکی‌ طبیعی‌ و دیگری‌ مصنوع‌ بشر است‌] به‌ شیوه‌ای‌ تکمیلی‌، هر یک‌ در مقابل‌ دیگری‌ قرار دارد. هر یک‌ به‌ نوبه‌ خود، تجلی‌بخش‌ باطن‌ در ظاهر است‌ و سهم‌ خود را در تحقق‌ رجعت‌ نفس‌ به‌ سوی‌ باطن‌ ادا می‌کند. بی‌شک‌ متکلمان‌ چنین‌ تلقی‌ای‌ دارند که‌ آنچه‌ زیبایی‌ طبیعت‌ بکر و هنر مقدس‌ بر ما عرضه‌ می‌دارند کجا و فروکاستن‌ آنها به‌ "تسلاهای‌ حسی‌" کجا؟ درواقع‌، چنین‌ مفهوم‌ خشک ‌مقدسانه‌ای‌، آن‌قدر ظاهری‌ و سطحی‌ است‌ که‌ از به‌جاآوردن‌ حق‌ وضوح‌ مابعد الطبیعی‌ ظواهر، به‌ کلی‌ عاجز است‌ و صرفا به‌ ذهنیت‌ احساساتی‌ اعتنا دارد. در صور زمینی‌ای‌ که‌ الهام‌ آسمانی‌ دارد،چیزی‌ بیشتر از یک‌ رضایت‌ خاطر کم‌ یا بیش‌ شورانگیز نهفته‌ است‌؛ در آنها چیزی‌ از نمونه‌های‌ والای‌ الهی‌ هست‌ که‌ تحت‌ هر دو شان‌ حقیقت‌ و زیبایی‌ متجلی‌ می‌شوند. آنها در مقام‌ "مظاهر بیرونی‌ امر باطنی‌"، مشوق‌ "توجه‌ به‌ امور باطنی‌ امر ظاهری‌" و بدین‌ سان‌ یادآور نقش‌ وحی‌ و نقش‌ اوتاره‌اند که‌ نزول‌ کرده‌ است‌ تا موجب‌ صعود شود، متکثر شده‌ تا متحد کند، انسان‌ شده‌ تا به‌ مقام‌ خدایی‌ برساند. "عاشق‌ خدا"، عاشق‌ آن‌ آینه‌ آسمان‌- یعنی‌ طبیعت‌ بکر- است‌، اگرچه‌ لزوما به‌ شیوه‌ای‌ انحصاری‌ به‌ آن‌ عشق‌ نمی‌ورزد، زیرا چنانکه‌ دیده‌ایم‌، وی‌ اصولا شیفته‌ اماکن‌ مقدس‌ نیز هست‌، اما [باز] نه‌ به‌ شیوه‌ای‌ انحصاری‌، چراکه‌ به‌ همین‌سان‌ شیفته‌ مردان‌ خدا نیز هست‌، یعنی‌ مردمانی‌ که‌ گرایش‌های‌ رو به‌ باطن‌ دارند و کسانی‌ که‌ استوار در بعدی‌ باطنی‌، که‌ در حاق‌ خود الهی‌ است‌، استقرار یافته‌اند. عشق‌ زناشویی‌، در اوضاع‌ و احوال‌ متعارف‌ و بهنجار، تلفیقی‌ است‌ از عناصر طبیعت‌ بکر، مکان‌ مقدس‌ و مصاحبت‌ معنوی‌، چراکه‌ آدمی‌ خود تلفیقی‌ از این‌ سه‌ عنصر است . اگر جنسیت‌ به‌ دلیل‌ شان‌ "ظاهری‌ بودن‌" یا "بیرونی‌ بودن‌" قابل‌ طرد و نفی‌ باشد، می‌توان‌ همچنین‌ آن‌ را به‌ موجب‌ خصلت‌ باطنی‌ بودن‌- که‌ به‌ انسان‌ از آن‌ رو که‌ انسان‌ است‌ و به‌ اتحاد از آن‌ رو که‌ اتحاد است‌ تعلق‌ دارد- به‌ "عشق‌ به‌ خدا" ملحق‌ کردأ اسلام‌ بر دومی‌ تاکید دارد و مسیحیت‌ بر اولی‌.طبیعت‌ بکر، صنع‌ خداست‌ و هنر مقدس‌، از همان‌ منبع‌ الهی‌ الهام‌ می‌گیرد؛ خلوت ‌گزینی‌، مدخل‌ معنویت‌ است‌ و مصاحبت‌ معنوی‌، نوعی‌ خلوت‌ جمعی‌ و نوعی‌ توجه‌ به‌ امور باطنی‌ از طریق‌ تاثیر و تاثرات‌ متقابل‌.این‌ امر ثابت‌ می‌کند که‌ مواضع‌ معنوی‌، به‌واقع‌، همواره‌ چیزی‌ غیر از محدودیت‌ها یا تعصبات‌ محرومیت‌ زا هستند؛ این‌ امور، همواره‌ در ساحتی‌ متحقق‌ می‌شوند که‌ ضد آنها به‌ نظر می‌رسد، که‌ خلاصه‌ به‌این‌ معناست‌ که‌ هر شهر و روستایی‌، به ‌طور طبیعی‌، مصداق‌ یک‌ مکان‌ مقدس‌ است‌ و باید چنین‌ بماند؛ و هر اجتماع‌ انسانی‌ به‌ طور طبیعی‌، نوعی‌ مصاحبت‌ معنوی‌ است‌ و درنتیجه‌ باید تحقق‌بخش‌ "خلوت‌ جمعی‌" و حامل‌ گرایشی‌ در راستای‌ تقویت‌ باطن‌ باشد. تمایز میان‌ خصلت‌ باطنی‌ بودن‌ مختص‌ به‌ پاره ‌ای‌ پدیده‌های‌ ظاهری‌ و شیوه‌ نگرش‌ باطنی‌ به‌ همه‌ اشیا نیز اهمیت‌ دارد: دیدگاه‌ نخست‌، دیدگاهی‌ آفاقی‌ است‌ و دیدگاه‌ دوم‌، دیدگاهی‌ انفسی‌، اما هیچ‌ یک‌ از آنها ارزش‌ و اعتبار دیگری‌ را تحت‌تاثیر قرار نمی‌دهد. درواقع‌، هیچ‌ ادعایی‌ نادرست‌تر از این‌ ادعا نیست‌ که‌ چون‌ تنها "روح‌" اهمیت‌ دارد، همه‌ اشیا، از هر لحاظ‌، ارزش‌ برابر دارند، که‌ به‌ گفتن‌ این‌ مطلب‌ می‌انجامد که‌ کیفیات‌ اشیا فاقد دلیل‌ یا منفعت‌ کافی‌ هستند. درواقع‌ ما تا آنجا که‌ ممکن‌ است‌، باید اموری‌ را اختیار کنیم‌ که‌ در مطابقت‌ با عشق‌ به‌ خدا باشند و آن‌گاه‌، این‌ عشق‌ را در متن‌ هر چیزی‌ که‌ دست‌ تقدیر بر ما تحمیل‌ می‌کند، متحقق‌ کنیم‌. آدمی‌، برمبنای‌ این‌ تمایزات‌ لازم‌ و ضروری‌، همواره‌ می‌تواند تحقق‌بخش‌ نوعی‌ تلفیق‌ یا ترکیب‌ باشد و بنابراین‌ به‌ عدم‌ تمایز متعالی‌ دست‌ یابد. بدون‌ چنین‌ مبنایی‌، بی‌اعتنایی‌، چیزی‌ بیشتر از خلط‌ و التباس‌، سفاهت‌، تزویر، یا حتی‌ نخوت‌ نیست‌ و آدمی‌ حق‌ دارد که‌ موضع‌ انسان‌های‌ عادی‌ را ترجیح‌ دهد، موضعی‌ که‌ از جاذبه‌ها و دافعه‌های‌ طبیعی‌ فراهم‌ آمده‌ است‌. مسئله‌ "عشق‌ به‌ همسایه‌ خود" به ‌وضوح‌، در مسئله‌ "عشق‌ به‌ خدا" مندرج‌ است‌، به ‌این‌ اعتبار که‌ اولی‌ به‌ضرورت‌، شان‌ بیرونی‌ شده‌ای‌ از دومی‌ است؛ به‌ عبارتی‌، احسان‌ میان‌ مردم‌، یادآور چیزی‌ از "بعد باطنی‌" در "بعد ظاهری‌" است‌.اهمیت‌ حیاتی‌ این‌ احساس‌ از جمع‌ مفاهیم‌ "خدا در ذات‌ خود" و "خدا در جهان‌" و از ضرورت‌ تعادلی‌ میان‌ امر ظاهر و امر باطن‌ نشات‌ می‌گیرد. به‌ تعبیر دیگر، کسی‌ به‌ واسطه‌ انانیت‌ نمی‌تواند به‌ بعد باطنی‌ راه‌ پیدا کند؛ اکنون‌ اگر کسی‌ می‌خواهد به‌ قصد لقاءالله‌ از خود بگذرد، باید خود را (و به‌ شیوه‌ای‌ خاص‌، خدا را) در دیگران‌ ببیند؛ به‌ عکس‌، تلاش‌ برای‌ دیدن‌ خود در دیگران‌ به‌ نام‌ حقیقت‌، عبارت‌ است‌ از شرکت‌ موثر و متاملانه‌ در تقویت‌ باطن‌.خودی‌ انسان‌ اهل‌ تامل‌ و نظر، در غیاب‌ سایر مردم‌- مثلا یک‌ معتکف‌- به‌ خودی‌ از آن‌ رو که‌ خودی‌ است‌ تبدیل‌ می‌شود و به‌موجب‌ همین‌ واقعیت‌، مستلزم‌ همه‌ خصایص‌ فردی‌ است‌؛ رستگاری‌ او، عملا رستگاری‌ همه‌ مومنان‌ است‌ و از آنجاست‌ نوعی‌ سحر تمثیلی‌ که‌ برکات‌ نامشهود خود را همچون‌ شبنم‌ پراکنده‌ می‌کند.عشق‌ به‌ خدا، در اصل‌ و حقیقت‌ خود با ایمان‌ پیوستگی‌ دارد؛ بدون‌ جامعیت‌ ذاتی‌ ایمان‌، عشق‌ حقیقی‌ امکان‌ ندارد.جمعیت‌ خاطر، انواع‌ محتمل‌ فراوانی‌ دارد (تکبر نیز مستلزم‌ نوعی‌ قبض است‌)، اما هیچ‌ رویکرد باطنی‌ و معنوی‌ای‌، بدون‌ عنصر آفاقی‌ و عقلی‌ای‌ که‌ جز حقیقت‌ نیست‌، امکان‌ ندارد. گرایش‌های‌ باطنی‌، مبتنی‌ بر تمیز مابعدالطبیعی‌ و مبتنی‌ بر مفهوم‌ مطلق‌ و نامتناهی‌ است‌؛ و واضح‌ است‌ که‌ توقف‌ در سرحد این‌ مفهوم‌، بهتر است‌ از جمعیت‌ خاطر فارغ‌ از آن‌ و از این‌ رو افتادن‌ در ورطه‌ای‌ هزار بار بدتر از صرف‌ حیرانی‌ و پریشانی‌ مومنان‌ سهل‌انگار. حقیقت‌ است‌ که‌ همه‌ شوائب‌ خودمداری‌ را از خلوت‌گزینی‌ دور می‌کند؛ حقیقت‌ است‌ که‌ براساس‌ این‌ قول‌ که‌: "هرکه‌ جان‌ خود را دریابد، آن‌ را هلاک‌ کند"، با داخل‌ کردن‌ انانیت‌ در کیمیایی‌ که‌ طعم‌ مرگ‌ دارد، اثرش‌ را خنثی‌ می‌کند. عشق‌ الهی‌ در عین‌ حال‌ به‌ معنای‌ مرگ‌ برای‌ خدا هم‌ هست‌؛ شباهت‌ میان‌ عشق‌ و مرگ‌، به‌ اندازه‌ای‌ که‌ در حضور خداوند واقعیت‌ می‌یابد، در هیچ‌ جای‌ دیگری‌ واقعیت‌ نمی‌یابد. "زن‌، عطر و نماز"، سه‌ چیزی‌ است‌ که‌ براساس‌ حدیثی‌ مشهور، "محبوب‌ پیامبر اسلام‌ بود"، این‌ قول‌، نمونه‌ای‌ است‌ برای‌ اینکه‌ چگونه‌ "جادوی‌ معنوی‌" به‌مدد تمثیل‌ می‌تواند کارگر افتد : زن‌، که‌ جامع‌ طبیعت‌ بکر، مکان‌ مقدس‌ و مصاحبت‌ معنوی‌ است‌، برای‌ مرد، از هر چیز دیگری‌ دوست ‌داشتنی‌تر است؛ وی‌، به‌ لحاظی‌ خاص‌، نمایانگر تجلی‌ باطن‌ بخشنده‌ در ظاهر بایر است‌ و از این‌ حیث‌، عهده‌ دار نقش‌ تقدیسی‌ یا شبه‌- الهی‌ است‌. و اما "عطرها"، نمایانگر کیفیات‌ مجردند، درست‌ همان‌طور که‌ موسیقی‌ چنین‌ است‌ (که‌ ما با رغبت‌ تمام‌ آنها را موسیقی‌ سکوت‌ می‌خوانیم‌)، که‌ معنایش‌ این‌ است‌ که‌ همپای‌ تجلی‌ صوری‌ امور باطنی‌ تجلی‌ مجرد مکملی‌ نیز وجود دارد.