شنبه, ۱۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 1 February, 2025
مجله ویستا

به جز احمد و من, کسی سوار نشود


به جز احمد و من, کسی سوار نشود

محسن رفیق دوست, یکی از کسانی است که اقدام به ضبط خاطرات خود از دوران انقلاب اسلامی کرده است

محسن رفیق‌دوست، یکی از کسانی است که اقدام به ضبط خاطرات خود از دوران انقلاب اسلامی کرده است. کار در بازار تهران سرآغاز پیوستن او به جریان انقلاب مردم ایران بود. وی از طریق ارتباط فداییان اسلام با بازار سیاست و مبارزه سیاسی آشنا شد و در هیات‌های موتلفه اسلامی عضویت پیدا کرد. رفیق‌دوست با بیانی ساده و روان، خاطرات خود را از دوران مبارزه و ورود امام و رانندگی ماشین حامل امام از فرودگاه تا بهشت‌زهرا بازگو کرده است. بخشی که می‌خوانید برگرفته از کتابی است که مرکز اسناد انقلاب اسلامی با نام خاطرات محسن رفیق‌دوست منتشر کرده است.

صبح زود از خواب برخاستم و ماشین بلیزر را روشن کردم و پس از خواندن آیت‌الکرسی و و ان‌ یکاد، به سوی فرودگاه به راه افتادم. ساعت ۶ به فرودگاه رسیدم. هنوز کسی نیامده بود، ولی دیدم که ۲ نفر پاسبان از نیروهای خودمان دم در فرودگاه ایستاده‌اند که آنها را مرخص کردم، چون قرار نبود آن روز کسی در آن مکان باشد. چون برای استقبال‌کنندگان کارت فرستاده بودیم و قرار نبود هر کسی به داخل فرودگاه راه داده شود، نیروها را دم در متمرکز کردیم. ما فرودگاه را سامان داده بودیم که کم‌کم مهمان‌هایمان هم آمدند.

روز ۱۲ بهمن هواپیمای حامل حضرت امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. قبل از این که امام از داخل ترمینال بیرون بیایند، دیدم که مجاهدین خلق در میان روحانیون ایستاده‌اند، به همین دلیل روی پله‌ها رفتم و گفتم: صف اول باید روحانیون باشند. برای این که کارم را تکمیل کنم، رفتم دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول آوردم و به این ترتیب، مجاهدین خلقی‌ها و منافقین به صفوف دوم و سوم رفتند.

ما پیوسته اخبار مربوط به فرود هواپیما را از برج مراقبت می‌گرفتیم و با آنها در ارتباط کامل بودیم. وقتی هواپیما به زمین نشست ابتدا قرار نبود کسی روی باند برود و فقط آقای مطهری رفتند و با ایشان [امام] پایین آمدند. بعد از آن امام به سالن کوچکی که در چند متری محوطه باند بود و ما به زور آن را خالی نگه داشته بودیم، تشریف آوردند. ازدحام جمعیت به گونه‌ای بود که مدام افراد غش می‌کردند و می‌افتادند. از افرادی که غش کرد، شاه‌حسینی (مسوول بازار جبهه ملی)‌‌ از اعضای جبهه ملی بود. شلوغی به حدی بود که نه توقف امام در آن مکان کوچک میسر بود و نه امکان این که امام را از این مکان بیرون ببریم، چون مردم بیرون می‌آمدند و نمی‌گذاشتند امام سوار ماشینی که دم در پارک شده بود شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتیم امام را دوباره به باند ببریم تا بعد ماشین را به سوی باند بیاوریم و امام همان جا سوار شوند. امام به سوی باند بازگشتند و چند دقیقه صحبت کردند و بعد فرمودند: «وعده ما، بهشت زهرا.» من هم پریدم ماشین را کنار باند آوردم. همان زمان که من ماشین (بلیزر)‌ را می‌آوردم دیدم که امام و حاج سیداحمد آقا سوار یک بنز شدند که مال نیروی هوایی بود. بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم که آقا شما قرار است در این ماشین بنشینید. آقا فرمودند: «چه ضرورتی دارد؟» عرض کردم که این ماشین کوتاه است و جمعیت زیاد. بنابراین ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفته‌ایم که مردم بتوانند شما را ببینند.

در همین هنگام شهید عراقی به کمکم آمدند و به امام گفتند: آقا شما تشریف بیاورید عقب این ماشین (بلیزر)‌ سوار شوید؛ بنابراین امام از آن ماشین پیاده شدند و در ماشین ما نشستند.

ما قرار گذاشته بودیم در ماشین بلیزر، آیت‌الله مطهری در صندلی عقب کنار امام بنشیند و بغل دست من حاج احمد آقا بنشینند. هاشم صباغیان هم بی‌سیم به دست پشت سر امام بنشیند تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری وقتی که امام سوار ماشین شدند گفتند که نمی‌آیم و سوار نشدند و خودشان به بهشت زهرا رفتند، ولی آقای هاشم صباغیان عقب بلیزر نشسته بود. وقتی که امام خواست سوار شود من گفتم که آقا عقب ماشین سوار شوید که امام فرمودند من می‌خواهم جلو بنشینم. دم در ماشین، امام رو به من کردند و با اشاره به صباغیان گفتند: «به جز احمد و من، کس دیگری در این ماشین نباشد.» آقای صباغیان گفتند که من ماموریت دارم، اما امام قبول نکردند و فرمودند پیاده شوید و آقای صباغیان پیاده شدند.

بعد از آن که امام همراه احمد آقا سوار ماشین شدند به طرف بهشت زهرا به راه افتادیم. گروه اسکورت، آنچنان که سازماندهی کرده بودیم، در دو طرف ماشین قرار گرفتند و من در وسط آنها بودم. این گروه (اسکورت‌ها)‌ تا دم فرودگاه کارشان طبق برنامه بود، ولی همین که به خارج از فرودگاه رسیدیم همه چیز به هم خورد. چون مردم ماشین امام را احاطه کرده بودند و میان ماشین‌های اسکورت و ماشین ما فاصله افتاده بود. به این ترتیب دیگر اگر اسکورت‌ها هم بودند فایده‌ای نداشت.

اولین جایی که ماشین توقف کرد در میدان فرودگاه بود. مسیر باند تا میدان فرودگاه را که ۲۰۰ متر بیشتر نبود به دلیل ازدحام مردم به زحمت طی کردیم. اولین جایی که امام پرسید میدان انقلاب بود که فرمود اینجا کجاست و من گفتم میدان انقلاب در حالی که قبل از آن‌به آن میدان ۲۴ اسفند می‌گفتند. وقتی که به دانشگاه تهران نزدیک شدم جمعیت متراکم بود و ازدحامشان بیشتر. حضرت امام آنجا هم پرسیدند: «اینجا کجاست؟» و من گفتم که دانشگاه تهران است. ایشان فرمودند: «مگر قرار نیست ما برویم دانشگاه و پایان تحصن علما را اعلام کنیم؟» من گفتم که اکثر علما به فرودگاه آمده بودند؛ گذشته از این، نمی‌شود توقف کرد و باید حرکت کنیم و ایشان موافقت کردند.

نکته دیگر این که در میدان منیریه، یکی از بچه‌های آن منطقه دستگیره ماشین را گرفته بود و مرتب قربان صدقه امام می‌رفت و به شاه و کس و کارش فحش‌های رکیکی می‌داد که من مدام نهی‌اش می‌کردم، ولی امام می‌فرمود که حالتش طبیعی نیست و من هم یکباره ترمز کردم و دستگیره ماشین از دست او رها شد.شیرین‌ترین جمله‌ای که من از امام شنیدم در خیابان یادآوران ـ شهید رجایی فعلی ـ است که آن زمان منطقه‌ای بسیار محروم بود. وقتی امام آنجاها را با آن محرومیت دیدند رو به سیداحمد آقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم.»