پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
کتاب فارسی هلیا
ساعت شش و نیم صبح مامان هلیا او را برای رفتن به مدرسه بیدار کرد، اما او که هنوز خوابش میآمد اجازه خواست تا چند دقیقه دیگر بخوابد ولی با اصرار مادر از جایش بلند شد، چون سرویس مدرسهاش سر ساعت۷ برای بردن او میآمد و باید هرچه زودتر حاضر میشد.
مادرش مثل هر روز صبحانه را آماده کرده بود. نان و پنیر و کره و چای داغ و... همگی روی میز منتظر هلیا بود. هلیا بعد از خوردن صبحانه خودش را برای رفتن آماده کرد و حدود پنج دقیقه به ۷ کفشهایش را پوشید و با مامان خداحافظی کرد و از خانه بیرون آمد و به اتفاق دختر همسایه پایینی که هم مدرسهای او بود از پلهها پایین رفتند و جلوی در ورودی ساختمان منتظر ماندند. چند دقیقهای که گذشت سرویس آمد و بچهها را سوار کرد و به طرف مدرسه راه افتادند.
به مدرسه که رسیدند هنوز تا خوردن زنگ وقت زیادی داشتند، بنابراین هلیا سراغ دوستش فاطمه رفت تا با او در مورد حل کردن تمرینات کتاب فارسی صحبت کند چون قرار بود امروزخانم معلم تکالیف را ببیند و به سه نفر که از همه بهتر مشقهایشان را نوشته باشند کارت آفرین بدهد. کمی که حرف زدند فاطمه از او خواست تمرینهایش را ببیند و هلیا هم برای این که کتابش را نشان بدهد کیفش را روی یکی از نیمکتها کنار حیاط گذاشت تا کتاب «بخوانیم» فارسی را بیرون بیاورد اما کتابش نبود. دوباره کیفش را گشت و متوجه شد واقعا کتاب را با خود نیاورده است و به فاطمه گفت: دیدی چی شد، کتابمو نیاوردم؛ حالا چیکار کنم؟
او باید راه چارهای پیدا میکرد اما چه راهی؟ نمیدانست. اولش فکر کرد به خانه برگردد و کتاب را بیاورد اما غیرممکن بود و باید فکر بهتری میکرد. چند دقیقهای بیشتر به خوردن زنگ باقی نمانده بود و هلیا هنوز نتوانسته بود راهحلی پیدا کند. توی همین فکرها بود که یکدفعه فاطمه گفت بهتر نیست به مادرت تلفن بزنی تا کتاب را برایت بیاورد. فکر خوبی بود اما به نظرش آمد که اگر این کار را بکند حتما مادرش از دست او عصبانی میشود اما راه دیگری نداشت برای همین به دفتر مدرسه رفت و از خانم ناظم اجازه گرفت تا بتواند به خانه زنگ بزند. ناظم هم به او اجازه داد و هلیا به خانهشان تلفن کرد و تمام ماجرا را به مادرش گفت و از او خواهش کرد کتاب را برایش بیاورد. مادرش با اینکه از این کار هلیا ناراحت شده بود اما به اوگفت کتاب را میآورد. بعد از تلفن زدن دوباره به حیاط برگشت و منتظر ماند تا مامانش بیاید.
زنگ مدرسه به صدا در آمد و همه بچهها به صف ایستادند تا مراسم صبحگاهی انجام شود اما هلیا دل توی دلش نبود و هیچ توجهی به مراسم نداشت و تمام حواسش به این بود که مادرش کی میآید و مدام برمیگشت و به در مدرسه نگاه میکرد. با خودش فکر میکرد که اگر یک موقع مامان دیر بیاید و کتاب را بموقع به دستش نرساند خیلی بد میشود و همهاش خدا خدا میکرد که مامان زودتر برسد. مراسم صبحگاهی که تمام شد خانم ناظم یکی یکی صفها را به طرف کلاس حرکت داد.
هلیا هنوز منتظر بود و حالا نگرانیاش چند برابر شده بود. صف آنها که حرکت کرد دیگر ناامید شد و چشم از در مدرسه برداشت و خیلی ناراحت همراه بقیه بچهها به سمت کلاس راه افتاد و همینطور که سرش پایین بود در فکر این بود که جواب خانم معلم را چطور بدهد که یکدفعه فاطمه که نفر پشتسریاش بود یک ضربه کوچولو به او زد و گفت: هلیا اومد، اومد.
هلیا با بیحوصلگی گفت: ولم کن.
اما فاطمه دوباره لباس او را کشید و گفت: به خدا راست میگم، مامانت اومد.
هلیا با شنیدن این جمله در جا ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و چیزی را که میدید برایش باور نکردنی بود. مادرش با لبخند از دور میآمد و در حالی که کتاب را در دست گرفته بود آن را به هلیا نشان میداد و دخترک از خوشحالی نمیدانست چه کار کند و بدون توجه به اینکه توی صف است و باید ساکت باشد به طرف مادرش دوید و فریاد زد: مــامــان... ممنونم.
رضا بهنام
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست