یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
چشمان مادرم
مادرم فقط یک چشم داشت. من از او متنفر بودم و جلوی دیگران از حضورش شرمگین میشدم. مادرم برای اینکه خرج خانواده را بدهد، برای مدرسهای آشپزی میکرد. یک بار که من در مدرسه راهنمایی درس میخواندم، سروکلهاش آنجا پیدا شد.
میخواستم خودم را قایم کنم که جلو آمد و به من سلام کرد. دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد. چطور توانسته بود با من این کار را بکند؟ خودم را به نفهمی زدم و نگاهی پر از نفرت به او انداختم و بدو بدو دور شدم. فردای آن روز یکی از همکلاسیهایم آمد و گفت: «وای مادرت فقط یک چشم دارد؟!» میخواستم خودم را بکشم. از ته دلم آرزو میکردم مادرم زنده نماند. یک روز که خیلی ناراحت بودم به مادرم گفتم: «بهتره تو نباشی تا باعث نشوی دیگران به من بخندند.» او نگاهم کرد اما هیچ جوابی نداد. من حتی یک لحظه هم به حرفی که به مادرم زده بودم، فکر نکردم؛ چون پر بودم از تنفر! دلم میخواست از آن خانه بیرون بیایم و هیچ کاری به کار مادرم نداشته باشم. به همین دلیل خیلی خوب درس میخواندم تا شانس گرفتن بورس و رفتن به خارج را پیدا کنم.
ازدواج کردم. برای خودم خانهای داشتم، بچههایم را داشتم و از زندگیام خوشحال و راضی بودم تا اینکه یک روز مادرم برای دیدنم به خانهمان آمد. او سالها مرا ندیده بود و تازه برای اولین بار بچههایم را میدید. وقتی مادر وارد شد، بچهها زدند زیر خنده و من برای اینکه او بدون هیچ دعوتی به خانهام آمده بود، سرش داد کشیدم. «چطور جرأت کردی به خانه من بیایی و بچههایم را بترسانی؟ همین الان از خانهام برو بیرون...»
در جواب این حرف؛ مادر فقط گفت: «ببخشید، من نشانی را اشتباهی آمدهام.» و برای همیشه ناپدید شد. یک روز نامهای از مدرسه قدیمیام برای برگزاری جلسهای به دستم رسید. من به دروغ به همسرم گفتم سفر کاری برای من پیش آمده و به همین بهانه رفتم تا هم در جلسه مدرسه قدیمیام شرکت کنم و هم از روی کنجکاوی سری به مادرم بزنم و ببینم چه میکند. وقتی به خانه قدیمیمان رسیدم، همسایهمان گفت؛ مادرم مرده. من حتی یک قطره اشک هم نریختم. همسایهها نامهای به من دادند که مادر خواسته بود حتما به دست من برسد.
«عزیزترینم! همیشه به تو فکر میکنم. از اینکه سرزده به خانهات آمدم و بچههایت را ترساندم واقعا معذرت میخواهم. باید بدانی خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم بعد مدتها قرار است به مدرسه قدیمیات سری بزنی و ممکن است تو را ببینم اما خیلی حال خوبی ندارم و فکر نمیکنم بتوانم تا آن روز از جایم بلند شوم. پسرم خیلی از تو شرمندهام که همیشه باعث خجالتت میشدم... اما فکر میکنم حق توست بدانی وقتی بچه بودی تصادف سختی کردی و یک چشمت را از دست دادی. من یک مادر بودم و نمیتوانستم تحمل کنم تو با آن وضعیت بزرگ شوی... پس چشمم را به تو دادم. پسرم من به تو افتخار میکنم. تو با موفقیتهایت دنیایی را به چشم من نشان دادی که هیچوقت ممکن نبود، ببینم.»
رضا هادیفر
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
انتخابات مجلس دوازدهم مجلس شورای اسلامی انتخابات مجلس مجلس انتخابات مجلس دوازدهم انتخابات مجلس شورای اسلامی ستاد انتخابات کشور وزارت کشور رئیس جمهور رئیسی رهبر انقلاب
زلزله سلامت مرگ تهران هواشناسی سیل فضای مجازی شهرداری تهران سازمان هواشناسی پلیس بارش باران قتل
خودرو نفت یارانه گاز قیمت طلا قیمت خودرو قیمت دلار ایران خودرو بانک مرکزی پالایش و پتروشیمی نمایشگاه نفت بازار خودرو
نمایشگاه کتاب رضا عطاران کیانوش عیاری نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون کتاب سینمای ایران نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران دفاع مقدس سریال مهران مدیری کتابخوانی
فناوری اینترنت
رژیم صهیونیستی جنگ غزه اسرائیل فلسطین غزه آمریکا روسیه حماس سازمان ملل رفح اوکراین افغانستان
پرسپولیس فوتبال هوادار استقلال لیگ برتر لیگ برتر فوتبال ایران لیگ برتر ایران رئال مادرید سپاهان باشگاه پرسپولیس لیگ قهرمانان اروپا بازی
ایلان ماسک شفق قطبی اپل ناسا طوفان خورشیدی گوگل هوش مصنوعی فیبرنوری ماهواره
استرس فشار خون بارداری افسردگی شیر زایمان