شنبه, ۲۶ خرداد, ۱۴۰۳ / 15 June, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته سوم اردیبهشت ماه


معلم : كدام حیوان به انسان خیلی علاقه مند است؟ دانش آموز : گرگ گرسنه!
□□□
اولی: دو دوتا چندتا می‌شود؟ دومی: ۵ تا! اولی: نه باباجان، چهار تا! دومی: خب من از راه دیگری رفته‌ام!
□□□
معلم …

معلم : كدام حیوان به انسان خیلی علاقه مند است؟ دانش آموز : گرگ گرسنه!

□□□

اولی: دو دوتا چندتا می‌شود؟ دومی: ۵ تا! اولی: نه باباجان، چهار تا! دومی: خب من از راه دیگری رفته‌ام!

□□□

معلم : سعید! چرا گوش هایت تاول زده است؟ سعید:آقا اجازه ! همین الان یك خبر داغ شنیدم!

□□□

اردكی هر روز به یك مغازه می‌رفت و می‌پرسید: «آقا قهوه دارید؟» مغازه دار می‌گفت: «نه قهوه نمی‌فروشیم.» یك روز كه مرد از دست اردك خسته شده بود، به او گفت: «اگر فردا بیایی، با منگنه نوكت را به میز می‌چسبانم!» فردای آن روز باز اردك به مغازه رفت و با ترس و لرز پرسید: «منگنه دارید؟» مرد گفت: «نه». اردك گفت: «پس قهوه دارید؟!»

□□□

مادر وقتی صدای شكستن ظرف را از آشپزخانه می‌شنود به دخترش می‌گوید: «سیما، باز بشقاب‌ها را شكستی؟» سیما: «نه مادرجان! ناراحت نشوید، استكان ها را شكستم.»

□□□

حاضر جوابی از بازار می‌گذشت یكی از تجار از او پرسید:«امروز سوم ماه است با چهارم ماه؟» مرد حاضر جواب گفت:«نمی‌دانم، چون مدتی است تجارت ماه نمی‌كنم!

□□□

دو خانم از شیطنت بچه های خود صحبت می‌كردند، یكی گفت: «واقعاً كه این بچه ها خیلی خودشان را كثیف می‌كنند. من امروز از صبح تا حالا سه مرتبه صورت بچه‌ام را شسته‌ام، باز هم كثیف است.» آن زن دیگر گفت: «این كه چیزی نیست، من دیروز برای این كه پسرم را در میان بچه های كوچه پیدا كنم، ناچار شدم صورت هفت، هشت تای آنها را بشویم!»

□□□

معلم: افشین جان! بگو ببینم نخستین بار چه كسی غار را كشف كرد؟ افشین: آقا اجازه! كلاغ! معلم: چه طور؟ افشین: خب برای همین هی داد می‌زند غار! غار!

□□□

نگهبان حفاظت از محیط زیست: «چند بار بگویم كه اینجا ماهی گیری ممنوع است؟» ماهی گیر: «من كه ماهی نمی‌گیرم. فقط دارم به كرمم شنا یاد می‌دهم!»

□□□

معلم ورزش: یك نفس عمیق بكش! دانش آموز: اجازه آقا! نمی‌توانم. معلم ورزش: چرا؟ دانش آموز: چون مداد رنگی هایم را نیاورده‌ام.

□□□

اولی: می‌دانی، دعوا كردن با یك نفر یا صد نفر برای من هیچ فرقی ندارد؟ دومی: چه طور ممكن است؟ اولی: چون در هر صورت فرار می‌كنم.

□□□

مشتری به صاحب رستوران : «مثل اینكه هر پرس غذای شما كمتر از قبل شده؟» صاحب رستوران: «خیر، چون سالن بزرگتر شده، غذا به نظر كم می‌رسد.»