جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

درخت توت


درخت توت

یادش بخیر
درخت توتی بود درخانه خاله
تنومند و پر از توت قرمز
شاه توت های درخت خانه ی خاله
ما را هر سال به خانه ی خاله جمع می کرد
البته راهمان دور بود
ولی برای جمع شدن همه مان
درخت …

یادش بخیر

درخت توتی بود درخانه خاله

تنومند و پر از توت قرمز

شاه توت های درخت خانه ی خاله

ما را هر سال به خانه ی خاله جمع می کرد

البته راهمان دور بود

ولی برای جمع شدن همه مان

درخت توت کمک مان می کرد

خاله با اینکه پیر بود اما

فرز و چابک بود

از بالای پشت بام

ازکنار دیوار

با عصایش

برشاخه های پر توت می زد

و من، عباس، زهرا

یوسف، محمد، اصغر

باباها و مامان ها و دایی ها

گوشه ی چادر سفید را می گرفتیم.

توت های قرمز هم

یکی یکی، چند تا چند تا

رویش پرت می شدند.

بابا بزرگ نشسته بر صندلی

دل نگران دخترش

عصایش ستون دستهایش

رو به دخترش می گفت:

«دخترم، آی دخترم!

بپانیفتی از اون بالا!»

بادی آمد و همه جا مه شد

کنار قبر بابا بزرگ

قبری همسایه اش بود

آن قبر برای خاله بود.

از خانه خاله دور شدیم.

راستی خانه ی خاله را فروختند.

درخت توت را ز ریشه کندند.

درخت توت بیرون نمی آمد.

او یکی از ما بود.

او خانه ی پرندگان بود.

او دوست مهربان ما بود.

او بود که با میوه اش ما را شادمان می کرد.

بالاخره هر طور بود

کندنش و جایش را

آپارتمانی گرفت.

هنوزهم صدای گنجشک ها را می شنوم...

وحید بلندی روشن/ تبریز