جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فصل سوم بلوغ


فصل سوم بلوغ

نخستین روزی که صبحش, با لرزش موبایل زیر بالش آغاز نمی شود, چشم هات را باز می کنی, می بینی خنکی اول پاییز از لای پرده لیز می خورد و روی پوستت می نشیند

نخستین روزی که صبحش، با لرزش موبایل زیر بالش آغاز نمی‌شود، چشم‌هات را باز می‌کنی، می‌بینی خنکی اول پاییز از لای پرده لیز می‌خورد و روی پوستت می‌نشیند.

دلت که نیاید پنجره را ببندی، پتو را دور خودت می پیچی و در تاریک روشن صبح، می نشینی به تماشای تک و توک آدم هایی که از کوچه می گذرند. وقت هست تا بیدار شدن گنجشک های درخت روبه رویی و شلوغی صبح، لابه لای برگ هایی که می روند تا طلایی شوند.

تاریک و خنک و خلوت، وحی از همین جا آغاز می شود، می روی به روزهای دور. پای کتاب و دفتر نشسته بودی و داشتی فکر می کردی این چه حالی است که داری؟ خوب یا بد؟ زیبا یا زشت؟ همین طور که آرام و قرار نداشتی، خواب و خوراک نداشتی، یک روز عصر رفته بودی توی باغ نیمه مخروبه نزدیک دانشگاه و سرت را تا می توانستی بالا گرفته بودی رو به نقطه آغاز آسمان و پایان چنارهای قدیمی. کلاغ ها می خواندند و از آن بالا طلا می بارید. یکی از همان ثانیه ها بود که فهمیدی حالت چیست.

دویده بودی یک جایی، به​کسی گفته بودی که عاشق شده ای. گفته بودی گمانم به خاطر پاییز است. به همکلاسی دانشگاهت گفته بودی. او هم از همان طبقه دهم ساختمان دانشکده، خودش را به شوفاژ نزدیک کرده بود و گفته بود، آدم ها بهار عاشق می شوند، وقت خلقت و زایش و زندگی.

بلند بلند خندیده بودی و گفته بودی از جفتگیری و گرده افشانی و این طور چیزها حرف نمی زنی. از یک جور تکامل، از یک چیز تازه است که این طور عجیب و غریب شادی.

گنجشک های درخت روبه رویی کم کم بیدار می شوند. مثل خنکی صبح پاییز، خاطره نخستین بارها ذهن را نوازش می دهد. حالا که این همه سال گذشته است و هیچ چیز دیگر مانند سال های دور نیست. حالا که آرام آرام قدم به چهارمین ده سال می گذاری و هنوز، پاییز که می شود، ترافیک ماشین ها را پشت سر می گذاری و با موسیقی توی گوش، به ریتم تند جوانی راه می روی و از روی جوی های آب می پری و گاهی گره روسری ات را زیر گلو محکم می کنی.

«بر پلیدی ها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم، آیا چیره خواهی شد؟»

امروز عصر باران می زند. امروز عصر حتما باران می زند و آیا، باغ قدیمی کنار دانشگاه، هنوز همانجاست؟ هنوز فرش طلایی برگ ها، عشق را به کسی الهام می کنند؟

این شهر پر از ساختمان است. پر از ماشین. دیگر باید سرگردانی ات را کجا تفسیر کنی؟ این مردم سرگردان توی عصرهای شلوغ این شهر، باید توی کدام فصل پر از رنگ، بسته عاشقی شان را از خداوند دریافت کنند؟ این همه چراغ، این همه چراغ رنگی، نه فایده ای ندارد... عشق رنگ واقعی می خواهد، رنگ واقعی....

رنج می خواهد؛ رنج عریانی درخت و سرمایی که تا استخوان می رود. عشق رنج می خواهد، خلوت، سکوت، عاشقی توی مرکز خرید؟ نه، عشق طبیعت است، درخت می خواهد، آسمان، غروب، باران، خنکی؛ عشق پاییز می خواهد. عشق بلوغ است، بلوغ در فصل سوم زندگی. فرش طلایی زمین... قدم های محکم، بوی چوب نم گرفته... نفس های عمیق.

همین طور در میانه قدم هایت، سنگفرش خیابان همیشگی خیس می شود.

چقدر دقایق نخست خیس شدن سنگفرش این خیابان را دیده ای؟ شما و دو جفت کفش که هر شب کهنه تر از شب قبل بود، چند پاییز را روی صحنه سنگفرش های این خیابان بازی کرده اید؟

صبح دلت نیامد پنجره را به روی خنکی این فصل ببندی، به روی حس زیبای سکوت و آرامش. آن جفت کفش سیاه چرمی، حالا حتما پشت در جفت شده است. او، لابد دارد به جان خیسی گل های فرش، زیر پنجره غر می زند. «چرا پنجره را نبستی؟»

به خانه که می رسی، کفش هایت را کنار خیسی کفش های او جفت می کنی. لبخندش را از میان در یخچال و ظرف میوه نشانت می دهد و می گوید: «چه پاییزی بشه!»

و فصل سوم آغاز می شود.

الناز اسکندری