سه شنبه, ۲۶ تیر, ۱۴۰۳ / 16 July, 2024
مجله ویستا

هنر متعالی,محاکات,آفرینش


هنر متعالی,محاکات,آفرینش

بحثی كه از نظرتان می گذرد, در سطحی كلی و نظری به بررسی مفهوم هنر متعالی در كنار مفاهیم محاكات و آفرینش می پردازد این بحث ممكن است در مطالعات موردی مربوط به شاخه های مختلف هنر مورد استفاده قرار گیرد به نظر می رسد مفهوم هنر متعالی در سطحی كلی و ورای شاخه های منفرد هنر, حامل ویژگی های مشتركی است كه در حوزه های مختلف فعالیت هنری به اشكال گوناگون تجلی عینی می یابد

«پرسیدم‌ شیخ‌ را، این‌ پر جبرئیل‌ آخر چه‌صورت‌ دارد؟ گفت‌، ای‌ غافل‌، (ندانی‌ كه‌) این‌ همه‌، رموز است‌ كه‌ (اگر) بر ظاهر بدانند، (این‌ همه‌) طامات‌ بی‌حاصل‌ باشد.» (شیخ‌ اشراق‌، آواز پر جبرئیل‌ )

بحثی‌ كه‌ از نظرتان‌ می‌گذرد، در سطحی‌ كلی‌ و نظری‌ به‌ بررسی‌ مفهوم‌ هنر متعالی‌ در كنار مفاهیم‌ محاكات‌ و آفرینش‌ می‌پردازد. این‌ بحث‌ ممكن‌ است‌ در مطالعات‌ موردی‌ مربوط‌ به‌ شاخه‌های‌ مختلف‌ هنر مورد استفاده‌ قرار گیرد. به‌نظر می‌رسد مفهوم‌ هنر متعالی‌ در سطحی‌ كلی‌ و ورای‌ شاخه‌های‌ منفرد هنر، حامل‌ ویژگی‌های‌ مشتركی‌ است‌ كه‌ در حوزه‌های‌ مختلف‌ فعالیت‌ هنری‌ به‌ اشكال‌ گوناگون‌ تجلی‌ عینی‌ می‌یابد.

۱ـ محاكات‌ (تقلید)

بنا ندارم‌ در این‌ مختصر همه‌ی‌ آن‌ چه‌ را كه‌ پیشینیان‌ از افلاطون‌ و ارسطو به‌ این‌ سو در باب‌ ارتباط‌ میان‌ هنر و محاكات‌ گفته‌اند، بازگو كنم‌ و فرض‌ را بر این‌ می‌گذارم‌ كه‌ مخاطبان‌ كم‌وبیش‌ با این‌ مفهوم‌ و آن‌چه‌ در موردش‌ گفته‌ شده‌ است‌، آشنایند.می‌گویند «هنر محاكات‌ است‌»، اما افلاطون‌ این‌ محاكات‌را در انتقال‌ شناخت‌ واقعی‌ ناتوان‌ می‌داند، زیرا آن‌ را تقلیدی‌ از تجلی‌ احساسات‌ به‌شمار می‌آورد كه‌ انعكاس‌ مُثُل‌ است‌ و نتیجه‌ می‌گیرد كه‌ هنرمند مقلد دو مرحله‌ از حقیقت‌ فاصله‌ دارد. او در رساله‌ی‌ ایون‌ نتیجه‌ می‌گیرد كه‌ شاعر بر مبنای‌ دانش‌ مطمئنی‌ عمل‌ نمی‌كند و كارش‌ نه‌ مبتنی‌ بر فن‌ (تخنه‌) است‌ و نه‌ دانش‌ مكتسب‌ (اپیستمه‌). افلاطون‌ سرانجام‌ در رساله‌ی‌ فایدروس‌ نوعی‌ جذبه‌ی‌ غیبی‌ را به‌ این‌ مهارت‌ (سرایش‌ شعر) نسبت‌ می‌دهد. شاپلن‌ فرانسوی‌ (۱۶۳۵) تحت‌ تأثیر خردگرایی‌ دكارتی‌، مفهوم‌ تقلید را نوعی‌ به‌كمال‌رساندن‌ واقعیت‌ طبیعی‌ می‌دانست‌. گوتشد (۱۷۱۵) نیز به‌همین‌ منوال‌ می‌نویسد: «مسئله‌ی‌ تقلید نیز شرایط‌ خاص‌ خود را داراست‌: آن‌چه‌ طبیعی‌ است‌، در ذات‌ خود زیبا است‌؛ پس‌ اگر هنر بخواهد زیبایی‌ را پدید آورد، باید به‌ تقلید از طبیعت‌ بپردازد.»همان‌طور كه‌ در ابتدا گفته‌ شد، قصد بررسی‌ دیدگاه‌های‌ مختلف‌ را در مورد محاكات‌ ندارم‌. نمونه‌های‌ بالا را به‌اصطلاح‌ نمونه‌وار انتخاب‌ كردم‌ تا زمینه‌ای‌ برای‌ ورود به‌ بحث‌ خود باز كرده‌ باشم‌. آن‌چه‌ در این‌ دیدگاه‌ها، با وجود همه‌ی‌ تفاوت‌هایشان‌، به‌ چشم‌ می‌خورد، این‌ است‌ كه‌ به‌هررو هنرمند از جهان‌ تقلید می‌كند. حال‌ آن‌كه‌ افلاطون‌ معتقد است‌ هنرمند در این‌ تقلید نمی‌تواند به‌ شناخت‌ واقعی‌ دست‌ یابد و بر مبنای‌ دانش‌ مطمئنی‌ عمل‌ كند ولی‌ ارسطو از امكان‌ خلاقه‌بودن‌ و مثبت‌بودن‌ این‌ تقلید سخن‌ می‌گوید و دیگران‌ هم‌ حرف‌ از این‌ می‌زنند كه‌ طبیعت‌ زیبا است‌ و هنرمند هم‌ اگر بخواهد زیبایی‌ را بیافریند، چاره‌ای‌ جز تقلید از آن‌ ندارد. درهمه‌حال‌، یك‌ جهان‌ واقعی‌ و طبیعی‌ (و زیبا) وجود دارد كه‌ هنر در غایت‌ خود و در موفقیت‌آمیزترین‌ تجلی‌اش‌ قاعدتاً باید به‌ آن‌ نزدیك‌ شود. در یك‌ سوی‌ این‌ پیوستار تقلید از جهان‌، افلاطون‌ است‌ كه‌ هنر را با معیارهای‌ علم‌ می‌سنجد و ایراد می‌گیرد كه‌ نمی‌توان‌ با آن‌ به‌ دانش‌ مطمئن‌ دست‌ یافت‌ و درنتیجه‌ كاذبش‌ می‌داند و آن‌ را تحقیر می‌كند و اخراج‌ شاعران‌ را از مدینه‌ی‌ فاضله‌ می‌خواهد؛ و در سوی‌ دیگر پیوستار، آن‌ها كه‌ كمال‌ در زیبایی‌ را كمال‌ در تقلید از طبیعت‌ می‌دانند. ولی‌ آیا هنردراساس‌ تقلید است‌ و اگر آری‌، تقلید از چیست‌؟

۲ـ به‌ سوی‌ تخیل‌ فعال‌

آیا هنرمند واقعیت‌ تازه‌ای‌ را می‌آفریند و یا واقعیت‌ را تقلید می‌كند؟ آیا پشتوانه‌ی‌ كار هنرمند «خرد» است‌ یا نیروی‌ تخیل‌؟ آیا كار هنرمند آن‌ است‌ كه‌ واقعیتی‌ سهل‌الوصول‌ را بیافریند یا هدفش‌ بیان‌ آن‌ چیزی‌ است‌ كه‌ بیان‌ناشدنی‌ است‌ و یا دریافتش‌ بسیار پیچیده‌ و غامض‌ است‌، یعنی‌ آن‌چه‌ بر ژرف‌ترین‌ رمزوراز هستی‌ پرتو می‌افكند؟ این‌ها سؤالاتی‌ اساسی‌اند كه‌ كوشش‌ برای‌ پاسخ‌گویی‌ به‌ آن‌ها می‌تواند پرتویی‌ بر مفهوم‌ هنر متعالی‌ بیندازد. گفته‌ شد كه‌ در چارچوب‌ فكری‌ افلاطون‌، هنر جهان‌ تازه‌ای‌ نمی‌آفریند و از مُثُل‌ یا از آن‌چه‌ مشابه‌ مُثُل‌ است‌، یعنی‌ جهان‌ محسوسات‌ تقلید می‌كند. برای‌ یونانیان‌ تصور آن‌كه‌ انسان‌ بتواند واقعیت‌ تازه‌ای‌ را بیافریند ممكن‌ نبود؛ فراورده‌های‌ انسانی‌ باید همیشه‌ به‌ چیزی‌ ارجاع‌ می‌كردند. بحث‌ اصلی‌ ما بر سر همین‌ مسئله‌ی‌ جهان‌ محسوسات‌ و در تقابل‌ با آن‌، مفهوم‌ «تخیل‌ فعال‌» است‌ كه‌ اندیشمندان‌ جهان‌ اسلام‌ مطرح‌ كرده‌اند. مسلمانان‌ دریافت‌كنندگان‌ منفعل‌ دانش‌ یونانیان‌ نبودند و در میان‌ آن‌ متفكران‌ بزرگی‌ می‌زیستند كه‌ به‌ مسائل‌ جدلی‌ قدیمی‌ حیاتی‌ تازه‌ دادند و راه‌حل‌هایی‌ را برای‌ آن‌ها ارائه‌ كردند. تركیب‌ اندیشه‌های‌ افلاطون‌، ارسطو و پلوتینوس‌ در پرتو مذهب‌ اسلام‌، به‌ شكل‌گیری‌ نظریه‌ی‌ جدیدی‌ در باب‌ تخیل‌ انجامید: تخیل‌ فعال‌. نخستین‌ گام‌ را در این‌ زمینه‌ فارابی‌، معلم‌ ثانی‌، برداشت‌. او مفهوم‌ عقل‌ سلیم‌ یا حس‌ مشترك‌ را كه‌ ارسطو مطرح‌ می‌كرد، كنار گذاشت‌ و تخیل‌ را بر جای‌ آن‌ نهاد و به‌ این‌ ترتیب‌ گسستی‌ در نظریه‌ی‌ رئالیستی‌ شناخت‌ حسی‌ به‌وجود آورد. فارابی‌ معتقد است‌ نه‌ حس‌ مشترك‌ به‌ مفهوم‌ ارسطویی‌ آن‌ (حسی‌ كه‌ برای‌ تلفیق‌ و دریافت‌ آن‌چه‌ حواس‌ مختلف‌ از چیزی‌ به‌ ما ارائه‌ می‌دهند، مثل‌ رنگ‌، بو، صوت‌ و غیره‌) بلكه‌ تخیل‌ است‌ كه‌ دریافت‌ها را منظم‌ می‌كند، درباره‌ی‌ آن‌ها قضاوت‌ می‌كند، آن‌ها را درهم‌ می‌آمیزد و از هم‌ منفك‌ می‌كند، و سرانجام‌ تركیباتی‌ را می‌سازد كه‌ برخی‌ با «واقعیت‌» منطبق‌ است‌ و برخی‌ نیست‌. از دید فارابی‌، نه‌ تنها تخیل‌ بر حواس‌ غالب‌ است‌ و برتری‌ دارد، بلكه‌ می‌تواند در تماس‌ مستقیم‌ و بی‌واسطه‌ با هستی‌ غیرمادی‌ متعال‌ قرار گیرد. به‌این‌ترتیب‌، جهان‌ مادی‌ و شناخت‌ حسی‌ كه‌ حاصل‌ حواس‌ پنج‌گانه‌ است‌، اعتبار و ارزش‌ خود را در برابر تخیل‌ از دست‌ می‌دهد. ابوعلی‌ سینا نیز از وجود پنج‌ حس‌ درونی‌ برای‌ انسان‌ سخن‌ گفته‌ است‌ كه‌ نخستین‌ آن‌ها حس‌ مشترك‌ یا تخیل‌ است‌ كه‌ داده‌های‌ حواس‌ بیرونی‌ را گرد می‌آورد. دومین‌ آن‌ها توان‌ خلاقیت‌ است‌ كه‌ آن‌چه‌ را به‌ تخیل‌ می‌رسد، حتی‌ پس‌ از توقف‌ فعالیت‌ حواس‌ بیرونی‌، حفظ‌ می‌كند. سومی‌ توان‌ قضاوت‌ است‌ و چهارمی‌ قوه‌ی‌ خیال‌ كه‌ تخیلات‌ در آن‌ تجزیه‌ و تركیب‌ می‌شوند و سرانجام‌ حافظه‌ است‌ كه‌ انبار تخیلات‌ است‌. فرایند معمول‌ شناخت‌ با حواس‌ بیرونی‌ آغاز شده‌، مسیر حواس‌ درونی‌ را طی‌ می‌كند و سرانجام‌ به‌ ذهن‌ می‌رسد و مفهوم‌ شكل‌ می‌گیرد.به‌این‌ترتیب‌، دریافت‌ و شناخت‌ حسی‌ مرحله‌ی‌ مقدماتی‌ شناخت‌ است‌. ابوعلی‌ سینا به‌تدریج‌ از خردگرایی‌ یونانی‌ و از ارسطو فاصله‌ می‌گیرد و به‌ سوی‌ عرفان‌ پیش‌ می‌رود. جهان‌ محسوسات‌ كاذب‌ است‌ و فقط‌ روحی‌ كه‌ از محسوسات‌ پاك‌ شده‌ باشد می‌تواند به‌ حقیقت‌ دست‌ یابد. حقیقتی‌ كه‌ این‌گونه‌ دیده‌ می‌شود، را تنها به‌ زبانی‌ رمزگونه‌ و با تمثیل‌ و نماد می‌توان‌ بیان‌ كرد، و ابوعلی‌ سینا در آخرین‌ آثارش‌ چنین‌ زبانی‌ را به‌كار می‌گیرد. ابن‌عربی‌ از این‌ هم‌ فراتر می‌رود و معتقد است‌ كه‌ تخیلات‌ حاوی‌ حقیقت‌ به‌ زبانی‌ نمادین‌ و یا حتی‌ حقیقت‌ صریح‌ و بی‌پرده‌اند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.