پنجشنبه, ۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 23 January, 2025
بازنده ی برنده
در یک اتفاق ساده، کریس در دریاچهیی زیبا با آنی آشنا میشود. آنها پس از مدتی معاشرت، با یکدیگر ازدواج میکنند. در هنگام مراسم عروسی، آنی میلغزد و کریس او را میگیرد، آن گونه که در بقیهی زندهگیشان چنین میکند. آنها پس از مدتی بچهدار میشوند و کنار هم با هم زندهگی میکنند. روزی از روزها، فرزندانشان با هم سوار ماشین شده و بیرون میروند، اما کریس و آنی دیگر آنها را نمیبینند. بچهها در یک حادثهی رانندگی کشته میشوند.
چهگونه معنایی برای این فاجعه بیابیم و چهطور با آن کنار بیاییم؟ آیا ما عزیرانمان را که مردهاند، برای همیشه از دست دادهایم؟ هرگز! تا وقتی که آنها را در ذهن و قلب خویش داریم، زندهاند. اگر غیر از این بود، نه تنها قادر نبودیم که به آنان بیندیشیم، که حتا نمیتوانستیم غصهدارشان باشیم. فراموش نکنیم، آنان زندهاند تا هنگامی که در ما زندهاند.
چهار سال بعد، آنی در حال آماده شدن برای برگزاری نمایشگاه تابلوهای نقاشیاش است. کریس با بچهها بازی میکند. آنی با او تماس میگیرد و با نگرانی میگوید که تعدادی از تابلوها نرسیده است. کریس به او روحیه میدهد و پیشنهاد میکند تا با جایگزینی چند تابلو جدید مشکل برطرف شود. کریس در راه آمدن به منزل، داخل تونلی میبیند که چند اتومبیل جلو ماشین او با هم تصادف میکنند. او بیتفاوت نمیگذرد و از اتومبیلاش پیاده میشود تا به مصدومان داخل ماشینها کمک کند. در همین هنگام، ماشینی دیگر چپ میکند و به سمت او میآید که ناگهان همه جا تاریک میشود.
▪ خوابیم یا بیدار؟ پس چرا ...
▪ تو مردی ...
▪ اگه مردم، پس چهطور تو با من حرف میزنی ...
▪ ما باید سگمان را راحت کنیم ...
▪ پسرم! من اعتقاد دارم که تو میتونی ... اما اینها اتفاقات گذشته است!
مراسمیست که مجلس ترحیم به نظر میرسد. شخصی که پیش از این نیز پدیدار و ناپدید میشد، در آنجا حضور دارد و به کریس میگوید که این مراسم تدفین اوست!
آنی تنها و بهتزده و به شدت افسرده به نظر میرسد. کسی متوجه حضور کریس نیست و مردم او را نمیبینند. کریس میخواهد همسرش را ببوسد، اما موفق نمیشود. با وجود این، احساسی خاص به همسرش دست میدهد. انگار عواطف تنها رشتهی پیوند دنیاییست که اکنون در آن به سر میبرد با دنیایی که آنی در آن ناگزیر از زندهگیست.
در تابلویی، منظرهییست که اولین آشنایی آن دو را با یکدیگر به تصویر کشیده و تابلویی دیگر، خانهی رؤیاهای آنهاست. آنی با خود سخن میگوید. او روانپزشک را نادان میداند که تصور میکرد او بوده که حالاش را بهبود بخشیده، در حالی که تنها کریس بوده که غم او را تعدیل داده است.
کریس با همان روزنهی باریک عاطفی که دو دنیا را به هم پیوند میدهد، به آنی القا میکند که بنویسد و میگوید که وجود دارد. آنی وسط نوشتن عصبی میشود و آن باور را به همراه نوشتههایش پاره کرده و دور میاندازد. کریس میخواهد بداند، این کابوسها کی تمام میشوند. همان صدای آشنا به او میگوید که هر وقت کریس بخواهد تمام میشوند.
هنگامی که آنی بر سر مزار کریس گریه و مویه میکند و فریاد میزند، کریس ناراحت میشود و میرود. کریس از تونلی عبور میکند و به دیگر سو میرود. او با دنیایی دیگر، در آن سوی مواجه میشود. آنجا باغیست که تنها در رؤیاها میتوان دید، اما همه چیز از جنسی دیگر، فرازمینی و با جلوههای متفاوت و اثیریست. کریس شروع به تجربهی هر چیز در آن دنیا میکند. کریس ابتدا با دیدن حیوانات تصور میکند که به بهشت حیوانات وارد شده است، اما با مشاهدهی مشابهت آن با تابلوهای نقاشی آنی، درمییابد که آن بهشت شکل گرفته در ذهن آنهاست! آن ایهامیست که از یک سوی به جایگاه آفرینشگری هنر نظر دارد که کشیدن آن توسط نقاش، آن را در جهانی والاتر خلق میکند و از سویی دیگر، بر جایگاه فرازمینی منشأ هنر تأکید میورزد.
همان روحی که پس از مرگاش، همچون سایهیی مدام او را میدید، اینجا به وضوح و با ابعادی از زوایای مختلف میبیند. او آلبرت است، دکتر مورد علاقهاش در زندهگی زمینی. آلبرت روح یاریدهنده و راهنمای وی برای تطابق با شرایط دنیای جدید است. آلبرت به او میفهماند که اینجا کریس نقاش است و بهشت خود را میآفریند. آنچه او بخواهد. او به کریس میگوید، آنی با نقاشیهایش یک دریچهی جدید برای بهشت وی ساخت، ولی اکنون کریس با تصوراتاش بقیهی آن دنیا را خلق میکند. به بیانی دیگر، هر آنچه در دنیای زمینی برگزیده یا میآفرینند، عین آن را در دنیای دیگر میبینند. از این دیدگاه، ما اگر در دنیای زمینی، نیکیها و زیباییها یا پلیدیها و زشتیها را برگزیدهایم، دقیقا همان را در دنیای اثیری خواهیم یافت.
اما چنین تأویلی توضیحدهندهی سطح بالایی از تجارب معنوی نیست، جایی که انسان با فداکاری و ایثار، سختیها و شدائد را به جان خود میخرد تا به دیگران کمک کند. از این روی برای تبیین آن، بخشهای دیگری از فیلم و ابعاد دیگر دنیای ماورا توضیحدهنده خواهند بود و فیلم نیز با هر لحظه پیش رفتن به ثبوت میرساند که به هیچ وجه به یک بعد متکی نیست و مدام پاسخهای پیشین خویش را با مسائل جدید به چالش میکشد و در جستوجوی آنها، پاسخهای جدید مییابد.
آنها با هم گشت زده و عجایب بیشتری را کشف میکنند. ناگهان پرندهیی به روی سر کریس کثافت پرتاب میکند. کریس با حیرت میگوید که این خواستهی او نبوده است. آلبرت برایاش تشریح میکند که وقتی آنها دو نفر هستند، تصورات ذهن دو نفر در پدید آوردن خواستههایشان تعیینکننده است. این وجه نظر به خوبی تشریح میکند که با ورود دیگری، دنیای فردیت شکسته میشود. اما این ویژهگی دنیای زمینی نیز هست. دنیای اثیری به این سبب پدید آمده که بخشی از نواقص دنیای زمینی را جبران کند، پس آن هنگامی تکمیل میشود که هر کس در بهشت خویش، چیزی را تجربه کند و دیگری در دنیای خودش چیز دیگری را. تنها آن هنگام است که بهشت یکی، بر روی بهشت دیگری سایه نخواهد انداخت. موقعی که آنها اراده میکنند، نقاشیها تمام شوند، پایان میپذیرند و دنیای زیباتری رخ مینماید. کریس تصمیم میگیرد پرواز کند، آنگاه به پرواز در میآید. در این مرحله، تصمیم آنجا، واقعیت همانجا را برایمان به وجود میآورد، اما بعدی دیگر از دنیای اثیری هست که تواناییها و محدودیتهای آن دنیا را برای هر فرد، اعمالاش و دستآوردهایش طی زندهگی زمینی تعیین میکند.
کریس تابلویی را میبیند که وقتی زنده بود، هنوز نقاشی نشده و سفید بود، اما حالا به تصویر در آمده است. او در کمال ناباوری به آلبرت میگوید که به عنوان یک متخصص (در امور متافیزیکی در آن جهان) حتما غافلگیر شده است! آلبرت با کمی تأمل چنین توضیح میدهد که آنی و او، یک روح در دو جسم هستند و با هم رابطه دارند، از این رو آفریدهی یکی در یک دنیا، بر روی زندهگی دیگری در دنیای دیگر تأثیر میگذارد. آلبرت اعتراف میکند که تا کنون چنین چیزی ندیده بود و برایاش تازهگی دارد. از سویی، آن پیام دیگری را برای ما داراست. «چه رؤیاهایی ممکن است بیایند» میخواهد به ما بگوید که عجایب و ناشناختههای آن جهان را پایانی نیست و نه تنها متخصصان، که حتا ارواح متعالی نیز از همهی اسرار آن آگاه نیستند و آن در هر تجربه میتواند، شهودی جدید را برایمان به ارمغان بیاورد.
باری، کریس مدام به فکر آنی میافتد. آلبرت به او هشدار میدهد که او اکنون نیازی به رؤیا ندارد. اما کریس به آلبرت پاسخ میدهد که هر کجا که باشد ـ حتا در بهشت نیز ـ به فکر آنی خواهد بود. کریس به اسباببازیهای دخترش ماری بر میخورد. آیا او نیز پس از مرگ به اینجا آمده است؟ آلبرت میگوید: "اینجا به اندازهی کافی بزرگ هست که هر کسی دنیای خودش را داشته باشد."
آلبرت برای مدتی زنی به نام لیئونا را به نزد کریس میفرستد. در ابتدا به نظر میرسد که بازگشت ذهنیت کریس به خاطرات با آنی، از تنهایی یا احساس نیاز به همسر ناشی میشود. دوست جدید کریس، بهشت و دنیای ذهنی خویش را به کریس نشان میدهد، اما کریس باز به تناوب به آنی فکر میکند و این که او خود را در مورد مرگ فرزندانشان مقصر میداند. کریس در بارهی لیئونا دوست جدیدش که شکل زنهای آسیاییست، سؤال میکند. او به کریس میگوید که در تولد زمینی پیشیناش، به این شکل نبوده است. او یک بار با پدرش با هواپیما به سفر میرود و مهمانداری آسیایی را میبیند که از او خوشاش میآید و آرزو میکند که شکل او بوده و اکنون در دنیای اثیری، نتیجهی خواهش زمینیاش را میبیند!
چنین تأویلی از یک سوی، بیانکنندهی دستیابی به آرزوهای دستنیافتهی ما در دنیای اثیریست، اما از سویی دیگر، از نقصی رنج میبرد. اگر خواستههای ناشناختهی ما در آن دنیا بر ما نازل شوند و همین تفاوت خواهش نخستین با واقعیت بعدی موجب شود، خود باری شوند بر گردنمان، به نوعی از نعمت به نقمت بدل میشوند. از بعدی، آن هنگامی تکمیل میگردد که تطابق تامی بین خواهش زمینی با رویارویی جهان اثیری وجود داشته باشد. همهی افراد در دنیای زمینی، چیزهای مطلوب و زیبا را میخواهند، ولی مطلوب و خوب عمل نمیکنند، آیا آن به معنای این است که برایشان در دنیای دیگر تحقق نیز خواهند یافت؟
پس اعمال انسانی که در پی خواستههای زمینی میآیند، تعیینکننده خواهند بود. اما آن نیز از شروط و سلسله مراتبی برخوردار است. اگر اعمال انسانها آن گونه باشد که خواهشهایشان، همان تطابق را در دنیای زمینی با دنیای اثیریشان خواهند دید و اگر متفاوت، به سبب همین نقص، خواهشهای زمینیشان نیز آنجا با همان نقص بر ایشان عرضه میشود. و اگر اعمالشان فراتر از خواستههایشان باشد، هر آنچه در آن جهان تجربه میکنند، فراتر از تصورات و انتظاراتشان است و آنگاه دنیاهای فرااثیری که هر یک معادلات و نامعادلاتشان را دارند، برایشان آفریده میشوند. به عبارتی، دنیای آن جهانی، دنیای خودساختهی ما در زندهگی زمینیست که سلسله مراتبی دارد و دنیای اثیری، پایینترین مرتبهی آن است و در مقایسه با سایر جهانها، نزدیکی و مشابهت بیشتری با دنیای زمینی دارد و اعمال ماست که هر یک را برایمان آفریده و آنگاه بر ما عرضه میشوند.
هنگامی که لیئونا بیشتر در بارهی گذشتهاش سخن میگوید، با ماری دختر کریس این همانی میشود. آنها به یاد خاطراتی میافتند که در زمین از بهشت و دنیای ماورا داشتند. بهشت کنونی لیئونا بسیار شبیه بهشتیست که ماری متصور بوده است. آنها رؤیاهایی هستند که در دنیای ماورا به واقعیت بدل شدهاند یا تجاربی در دنیای ماورا بودند که در ناخودآگاه انسان حضور داشتند و حال به شکل خیالات ظهور کرده و درقالبهای مختلف، از جمله رؤیاها، خیالات و آفریدههای هنری بروز پیدا میکنند. فرقی نمیکند، زیرا هر دو تأویل درستاند!
آلبرت به نزد کریس میآید و میگوید مسألهی مهمی را باید با او درمیان بگذارد: "کریس! آنی مرده! خودکشی کرده ..." کریس ایتدا گریهاش میگیرد و سپس توضیح میدهد: "این اشکال روحهای نزدیک است." کریس فکر میکند، حالا آنی به نزد او میآید، اما آلبرت میگوید: "تو متوجه نیستی! هرگز نمیبینیاش. کسانی که میمیرن، میرن جای دیگه." کریس از کوره در میرود و میگوید، منظورش این است کسانی که خودکشی میکنند، میروند جهنم و آلبرت میخواست همین را بگوید! کریس به هیچ وجه توجیهات آلبرت را نمیپذیرد و تأکید میورزد که آنی مقصر نیست و او پس از مرگ فرزندانشان و خودش، بسیار تنها شده بود. او باید برود آنی را پیدا کرده به وی کمک کند و به هر قیمتی نجاتاش دهد.
آلبرت برای کریس شرح میدهد که هر کدام از انسانها، یک سیر طبیعی زندهگی دارند، ولی کسانی که خواست الاهی را در زندهگیشان نمیپذیرند، چون قانونی را زیر پا میگذارند، به بهشت نمیروند. البته همان طور که لیئونا قبلا به کریس اشاره کرده بود، جهنم نه جاییست که او میپندارد و نه شرایطی که بسیاری از ما در زندهگی زمینی تصور میکنیم. کریس به آلبرت پاسخ میدهد، اینجا موضوع فهمیدن نیست، بلکه توانایی انجام کاریست که ممکن است قادر به انجاماش نباشد. او به آلبرت میگوید که میرود تا آنی را نجات دهد و آلبرت در همینجا بماند چون چیزی بیش از این نمیبیند!
در اینجا کریس بهشت را برای نجات انسانی دیگر رها میکند. این اوج فداکاری یک انسان است، آیا خداوند جلوی چنین راهی را سد میکند؟ هرگز! او میآفریند، آنچه را انسان در غایت معنویت برگزیده است. آلبرت از این فداکاری کریس منقلب میشود و میگوید که با او به دنبال ردیاب میگردند تا راهاش را به آنان نشان دهد.
رحمت خداوند حد و حصری ندارد، پس باید راهی وجود داشته باشد.
من همیشه از خود میپرسیدم که چرا خودکشی در ادیان مختلف به شدت نکوهیده است. انسانی را که آب از سر او به حدی گذشته است که حاضر است خودش را نابود کند تا زجرش تمام شود، چرا با زجر «آن جهانی» شکنجهی مضاعف میکنند؟ هنگامی که روایتهای فرازمینی از زندهگییی سخن میگفتند که ارواح در آن جهان برای خودشان در روی زمین برمیگزینند و سپس متولد میشوند تا آن را تحقق بخشند، آنگاه باز با خود اندیشیدم که اگر انسانی در مواجهه با انتخابهای خویش، توانایی آن را نداشت تا آن گونه که پیش از این در جهان دیگر میپنداشت، کارها را سامان دهد و از پس آنها برنیامد، آیا حق ندارد که بازگردد یا پشیمان شود.
در زندهگی زمینی به کرات پیش میآید که راهی را برمیگزینیم، ولی در ادامهی راه میبینیم که متفاوت با برآورد آغازین است و تغییر مسیر داده یا منصرف گشته یا حتا باز میگردیم، به خصوص انتخابهای ما در جهان دیگر، چون با ملاکهای فرازمینی صورت میگیرد. در زندهگی زمینی طبیعیست که در برآوردهای خویش اشتباهات فاحشی را مرتکب شویم. چه بسیار معیارهایی که در آنجا نقطهی قوت است، ولی در زندهگی زمینی نقطهی ضعف به شمار میرود و برعکس.
فرضا زندهگی در نقشی گمنام، ولی بسیار مفید برای دیگران، در آن جهان، وظیفهیی مهم و گزینشی باارزش جلوه میکند، اما همین نقش در روی زمین، جزء نقاط ضعف انسان شمرده میشود و اصولا ارزش معنویاش در همان پارادوکسیست که در تأویلهای زمینی با فرازمینی شکل میگیرد. از این روی کاملا طبیعیست که در آن جهان، زندهگی و آزمونی را برای خویشتن برگزینیم که در این جهان، از پس آن برنیاییم و ماندنمان موجب شود که در مسیر معنوی بیشتر سقوط کنیم.
آیا اصولا خداوند پشیمانی را مگر برای مواردی از این قبیل خلق نکرده است؟ «چه رؤیاهایی ممکن است بیایند» میگوید درست است که خودکشی تخطی به حساب میآید، ولی آن به معنای پایان راه برای انسان نیست، و خداوند پس از مدتی توقف، دو باره راه نجات را برای انسان میگشاید، زیرا آن از ذات خداوند ناشی میشود و آمرزش او را پایانی نیست، از این روی نجات انسان نیز متوقف نخواهد شد. «چه رؤیاهایی ممکن است بیایند» حتا فراتر از آن میرود و مدعیست احتیاج نیست تا در گفتارها و نوشتهها به دنبال پاسخ بگردیم یا حتا بدنبال مشروعیتی باشیم که صحت رفتار ما را تأیید کند. همین تلاش بیحصر انسان در راه نجات دیگران، خود قانون مشروعیت را میآفریند! حتا اگر راهی پیش از این نباشد، و انسان در مقابل قانون خداوند بایستد و توسط او تنبیه شود، چون رحمت خداوند بیپایان است، راهی را برای انسان خلق میکند. در چنین شرایطی ممکن است حتا نه گفتن به آن چه در نگاه نخست الاهی به نظر میرسد و از این روی تخطی از آن نکوهیده شمرده میشود، پیروزی و پذیرش آنچه در ابتدا خواست خداوند پنداشته میشود، و اطاعت از آن جایز، شکست باشد! و تنها با همان عصیان مشخص شود که ارزیابیهای نخستین انسان اشتباه بوده است، چرا که: "بعضی اوقات، وقتی فکرمیکنی برنده شدی، در حقیقت باختی!" و شأن نزول این جمله در فیلم، دقیقا در اینجاست.
با این همه، خوانندهگان ممکن است با خود بیندیشند، این حرفها چه مستنداتی دارند و آیا همهی اینها، مشتی تخیل و حرف نیست؟ «چه رؤیاهایی ممکن است بیایند» در پاسخ به آنها میگوید، همین که رؤیایشان را در سر میپرورانیم، به معنای این است که راهی برای رسیدن به آنها وجود دارد (و گرنه انسان نمیتوانست حتا تخیل و توهم آن را در سر بپروراند) و همین طور که از اسم فیلم بر میآید، آنها رؤیاهای امروز ما هستند که در دنیای فردای ما خواهند آمد، حتا اگر اکنون واقعیت نداشته باشند، چون تأویلهایی هستند که انسانهایی را نجات میدهند، پس خداوند نیز بر آنها صحه میگذارد. در اینجا حکمی از آسمان به زمین نمیآید تا مشروع شود، بلکه قانونی معنوی در زمین طی کنشها و واکنشهای انسانها آفریده شده و از زمین به سوی آسمان رفته و مقبول میافتد.
کریس و آلبرت به جستوجوی ردیاب میروند. او را مییابند. او ابتدا سعی میکند تا ایشان را از تصمیمی که گرفتهاند، منصرف سازد، اما کریس کسی نیست که به این راحتیها تصمیماش را عوض کند. ردیاب از آلبرت میپرسد او همان انسانیست که هرگز تسلیم نمیشود و خطاب به کریس میگوید تا به حال نشنیده است که میگویند، سماجت زیادی کار دست انسان میدهد. کریس اظهار نظرهای او را رد میکند و از او میخواهد که اگر راهی برای رسیدن به مقصودش میشناسد، به آنان بگوید، و گرنه کاری با وی ندارد.
ردیاب شخصی متفکر و اهل مطالعه به نظر میرسد. او نماد انسانی عقلگراست که از خرد و منطق پیروی میکند و بقیهی ابعاد وجودش درخدمت آن وجه قرار دارند. او به آنها میگوید که راه را به ایشان نشان میدهد و باید با او همراه شوند. آنها سوار قایق میشوند. آنها در ارزیابی آنچه به وقوع پیوسته، چنین استنتاج میکنند که روح آنی مثل یک فرستنده، افکارش را برای کریس میفرستد. اینک که او خودکشی کرده است، امواجی از اندوه و تشویش چون ابرهای سیاه و توفان به سوی کریس ارسال میکند.
ردیاب در مورد شغلاش در روی زمین سخن میگوید و این که همچون حالا به کتاب خواندن اشتهار داشت.
آنها به مکانی میرسند که ارواح نیازمند در آن دست و پا میزنند و در هم میلولند و بدون توجه به همدیگر تنها در پی خود و نجات خویش هستند، با این تعریف میتوان گفت اینان در جهنم هستند، در دوزخ خودساختهی خویش. دوزخیان قایق ردیاب و همراهاناش را به سمت خود میکشند تا خویشتن را نجات دهند و کریس و همراهاناش را از قایق به بیرون پرت میکنند. رهروان خلاصه به هر طریقی شده خودشان را به ساحلی امن میرسانند.
حال باید چه بکنند؟ منتظر علامت باشند؟ حتا ردیاب نیز نمیداند!
کریس که اینک با آلبرت همسفر است، به یاد جملهیی میافتد که در زندهگی زمینی به پسرش گفت: "اگه قرار باشه از تو جهنم رد شم، میخوام که از بین همه یک نفر کنارم باشه." (منظور کریس پسرش است.) پس اکنون حضور آلبرت در دوزخ در کنار او، شهودی را معنا میبخشد. آلبرت همان پسر کریس، یعنی آین در تولدی دیگر از زندهگیاش است! آنها با درک این حادثه، نسبت به یکدیگر، همحسی افزونتری پیدا میکنند و بین وقایع گذشته، ارتباطی پیچیدهتر و معنادارتر یافتند. کریس به یاد بگومگوهاییمیافتد که بین او و پسرش پیش آمده بود. این در کسب اهدافاش موفق نبود، در حالی که کریس به عنوان پدری با اراده مدام او را امر و نهی میکرد. اما علت شکستهای او چه بود؟ آیا بدشانس بود، خود را دست کم میگرفت؟
بیقرار و کلافه بود، یا خیالباف و فاقد پشتکار به شمارمیرفت، باید او را عاری از انگیزه دانست، یا دمدمی مزاج؟ علت آن هرچه که بود، رهآورد او یک زندهگی موفق نبود، ولی از یک سوی، حتا آن نیز عاری از پیروزی، آفرینش، ارزش و معنا نیست و از سویی دیگر، چه بسا که تأویلها، چون چهرهی دیگری به ما نشان دهند، او پیروز و موفق جلوه کند و ما شکستخوردهگانی که انگشت به دهان به تماشایش بنشینیم! زیرا تا هنگامی که خداوند در انسان هست، انسان هرگز یک روایت تمامشده نیست. و اینک چنین نیز شده است و در زمین که کریس راهنمای پسرش بود، در بهشت، پسرش یعنی آین در دنیای ماورا، راهنمای او و بسیاری از ارواح دیگر (چه بسا سرگردان و راه گمکرده) شده است!
آین با درک این شهود به کریس ـ پدرش ـ میگوید که مادر را نباید تنها بگذارند و به او دلگرمی میدهد که موفق میشود و به او اطمینان دارد. اما چرا آین آنجا میماند؟ آین میماند تا یاد بگیرد که چهگونه برای کمک به عزیزان، حتا در دوزخ نیز بماند. تنها آن هنگام است که از آن مرحله خواهد گذشت و به مرحلهیی والاتر در سیر کمال صعود خواهد کرد. و کریس از آن وادی پیشتر میرود، زیرا در آن آزمون قبلا پیروز شده بود. او حاضر شد به خاطر همسرش سقوط کند، ولی هبوط او برای دیگری به پرواز وی بدل میشود. پس اینک او میرود تا به دیگری یاد دهد که چهگونه خود را از دوزخ رها سازد.
آین به پدرش تأکید میورزد: "به مادر فکر کن! به اتفاقاتی که بعد از مرگ ما افتاد." چراکه شاید راز آن جستوجو در معنای آن وقایع نهفته باشد. کریس به گذشته میاندیشد. آنی که دچار ناراحتیهای روحیست، فکر میکرد که حق ندارد زندهگی کریس را بیش از این خراب کند، به همین سبب درخواست طلاق کرده بود. آنی به کریس میگوید ما با هم فرق داریم، اما کریس نمیپذیرفت و به آنی یادآور شد که به او گفته بود، باید قویتر بشود.
ردیاب و کریس باز به دوزخیان میرسند. در میان آنان ناله و نیشتر جوش میزند و اینان در خودخواهی و نفرت از یکدیگر دست و پا میزنند. کریس از روی آنها میگذرد. لحظهیی در میانشان چهرهی شخصی را میبیند که به کریس میگوید «فرزندم»، اما کریس پس از اندکی توجه به او، میگوید: "نه، تو پدرم نیستی!" لحظاتی بعد، آنی را میبیند و با دیدن وی به میان آنان فرو میرود. چون آنی غرق شده، پس کریس برای یافتن او باید غرق شود.
کریس و راهیاب خانهیی شبیه آن که کریس و آنی در آن زندهگی میکردند، میبینند. راهیاب به کریس گوشزد میکند، آنانی که خودکشی میکنند، در حقیقت خودشان مرتکب مجازات خویشتن میشوند و از این روست که عذاب میکشند. به بیانی دیگر، آنان در مقطعی از سیر زندهگی، راهی را برمیگزینند که بنبست است، از این روی در آنجا وا میمانند و از راه کمال باز میایستند. ردیاب با نوعی همدلی به کریس خاطرنشان میکند که او هرچه را که میخواهد، عاقبت به دست میآورد.
ناگهان در مییابند، ردیاب همان آلبرت است. دکتری که کریس زیر نظرش آموزش دید و کسی که برای کریس مثل پدر بود. علاوه بر آن، ردیاب در اینجا که ابتدا آموزگار کریس بوده، اکنون به شاگردش بدل شده است. آنها درمییابند که نقشها و جایگاهها در هر تولدی از زندهگی زمینی و حتا دنیای ماورا تغییر میکنند. همراهی آنان نیز بیسبب نبوده است.
ردیاب طی سفر با پسرش، کریس، باید میآموخت جایی هست که با عقل و منطق بیش از آن نمیشود پیش رفت، و باید با راه دل، احساس و عاطفه به کمال رسید. کریس نیز تنها در همراهی با راهنمایی چون آلبرت که نماد عقل و منطق است، میتواند به هدفاش برسد تا او نیز آموخته باشد که عاطفهی صرف و خواهش دل نیز کورکورانه به سر منزل مقصود نمیرسد و «تنها با همآیی خرد و راهنمایی اندیشه است که به گمگشتهی خویش دست مییابد».
آنی و کریس نیز نقشهای مکملی برای هم در زندهگی زمینی برگزیده بودند. نقش آنی این بوده که زندهگی کریس را پر هیجان و پر ماجرا سازد و کریس عملا به همان شخصی تبدیل شود که هرگز تسلیم نمیشود، و کریس به آنی بیاموزد که در زندهگیاش هرگز تسلیم نشود. ردیاب به کریس هشدار میدهد که مواظب باشد و اگر دنیای واقعی آنی، دنیای واقعی او شود و ذهنیتاش را اشغال کند، دیگر بازگشتی برای وی نخواهد بود.
کریس به مکانی میرود که آنی سکونت دارد. آنجا شبیه خانهی پیشین خودشان است، فقط بسیار به هم ریخته به نظر میرسد و شکل یک نیمهخرابه را یافته است، یعنی همان آشفتهگی که در ذهن کسی که خودکشی میکند، وجود دارد. کریس به آنی نزدیک میشود. آنی کریس را نمیشناسد. او همچو انسانی گمگشته و رهاشده به امان «تنهایی» در هستیست. کریس خودش را همسایهشان معرفی میکند. کریس سر صحبت را با او باز میکند و اظهار میدارد که چیزهای زیادی در مورد آنی شنیده است، این که نقاش است، برای موزه کار میکند و بیوه شده است. کریس اشارهیی میکند به این که فرزنداناش را از دست داده است.
آنها از وقایعی سخن میگویند که در ابتدا مشخص نیست در خصوص گذشته است یا آینده و در مورد خودشان است یا اشخاصیدیگر، و آنجا برزخ است، زمین است، دوزخ است یا مکانی دیگر! با ادامهی گفتوگوهایشان معلوم میشود در فیلم آنها از وقایع گذشتهی خودشان سخن میگویند، اما ما ناگزیر نیستیم تا به آن تأویل محدود بمانیم. و از گذشته تا آینده و هر شخصی را میتوانیم در تأویل خویش درنوردیم و آنجا را نیز میتوانیم زمین، برزخ یا حتا دوزخ فرض کنیم که هر یک تأویلهای خود را نیز خواهند داشت.
کریس به آنی قوت قلب میدهد و سعی میکند تا افکار گذشتهاش را که در آنها دست و پا میزند، از وی دور سازد.
آنی که انگار نمیداند، او همان همسر کریس است، از بنبستها و بحرانهای او سخن میگوید، به گونهیی که پنداری آنی شخصی دیگر است که او اینک از بیرون به او مینگرد و مشغول سبک و سنگینی کنشها و واکنشهای اوست. فیلم در این جایگزینی کاملا آگاهانه تعمد میورزد، چون از یک سوی، آنی آن قدر پریشان و سرگردان است که حتا خودش را نمیشناسد و از سویی دیگر، در این مرحله باید شناختی چند جانبه (ازبیرون و درون) نسبت به گفتار و اعمالاش اتخاذ کند. از این روی چون سوژهیی از بیرون به خود و اعمالاش مینگرد و بیغرضانه داوری میکند.
آنها از عدم آرامش آنی گفتوگو میکنند و وقایع ناگواری را که برایشان اتفاق افتاد و واکنشهایی که نسبت به آنها انجام دادند. ایشان میخواهند دریابند که آیا مقصر نبودهاند و اگر مرتکب گناه یا اشتباهی شدهاند، دریابند تا از آنها درس بگیرند و دو باره دچار مشکل نشوند. به خاطر میآورند که کریس تنها آن زمان آنی را ترک کرده بود که تصور میکرد مانعی برای اوست.
در همین هنگام کریس شک میکند، شاید اینک نیز آنی نیاز به تنهایی دارد، از این رو درصدد برمیآید تا مدتی او را تنها بگذارد، اما آنی نمیگذارد. آنها باز وقایع را دو باره نگری میکنند. آنی میگوید با وجود تمامی تلاشها، او باز خودکشی کرد.
آنی احساس نیاز به وجود کریس را به زبان میآورد. کریس قول میدهد که او را برایاش میآورد، به شرط این که یک تابلو از وی بکشد، تا از این طریق هم چیزی از وی خواسته باشد که او احساس نکند، مدیوناش شده است هم انجام یک کار، انگیزهیی برای او باشد.
آنی اظهار میکند: "ما میخواستیم در کنار هم زندهگی کنیم، تا هنگام پیری. دریاچهیی که نقاشی کرده بودیم، بهشت آرزوها و تخیلات ما بود." کریس به نزد آلبرت میآید. آلبرت پیشدستی کرده به او میگوید: "تو نمیتوانی هیچ کمکی به او بکنی. این سفر تنها سفر دیدار بود. تسلیم هم شدی؟" کریس پاسخ میدهد: "تا پای اون رفتم و اومدم که بهات بگم دارم تسلیم میشم، ولی نه اون طور که تو فکر میکنی."
در حقیقت، کریس به عنوان نماد انسان عاطفی و احساسی، به آلبرت، نماد عقلانیت میفهماند جایی که عقل به قضایا به شکل برد و باخت، موفقیت و عدم موفقیت یا سود و زیان مینگرد و از یکی اجتناب کرده دیگری را برمیگزیند، عاطفه و دل میبازد تا کمک کند، برمیگزیند ولو این که شکست بخورد و همدلی و همیاری میکند، حتا اگر از منظر عقل، کاری از دستاش برنیاید و این راز تمایز تماشاچی بودن با غوطهور شدن در زندهگیست.
به همین سبب به او میگوید دارد تسلیم میشود، ولی نه آنگونه که او فکر میکند. جالب اینجاست: کریس شخصی که به هیچ وجه تسلیم نمیشود و زمانی که عقل انسان کاری از دستاش بر نمیآید، دل او کنار نمیکشد و وارد معرکه میشود، تنها هنگامی دستاناش را بالا میبرد که آن به نوعی دیگر، پیروزی عاطفی بر عقل است، چراکه او تسلیم ماندن و زندهگی در شرایط دشوار آنی و کمک به او میشود، که هر محاسبهی عقلانی هشدار میدهد که نه تنها کمکی از دستاش ساخته نیست، بلکه خودش را نیز شریک بدبختی دیگری (آنی) میکند و آن، خود به معنای باز برگزیدن راه دل به جای راه عقل است. کریس با درسی که به آلبرت میدهد، به نزد آنی برمیگردد. به آنی میگوید: "انسانهای خوب خیلی دیر خودشونو میبخشن."
آنی به فوریت، موضوع مرگ بچهها را که نقطهی مرکزی تفکرش است، پیش میکشد. او مدام با خود کلنجار رفته و خویشتن را سرزنش میکند که اگر آن روز او به دنبال بچهها رفته و رانندگی کرده بود، احتمالا آنان زنده میماندند! قضیه وقتی حادتر میشود که کریس نیز برای آوردن تابلوهای آنی رفته بود که او نیز مرد! کریس به او خاطر نشان میسازد که آن قدر خوب است که او جهنم را به بهشت ترجیح داده تا پیش او باشد. و میافزاید تسلیم نشود (چون کسی که خودکشی میکند، تسلیم میشود).
کریس که احساس میکند شاید تلاشاش تأثیری روی آنی نداشته است، کمی مأیوس میشود. آنی تا بارقهیی از آن را حس میکند، بیقرار سعی میکند به کریس روحیه بدهد و به وی میگوید که او اینک نباید تسلیم شود، و به محض وقوع این گزینش، آنها (کریس و آنی) خود را در بهشت میبینند! آری، آنی در آزموناش پیروز شده بود و کریس نیز که قبلا آن را با موفقیت گذرانده بود، موفق میشود، به گونهیی که خود آنی برگزیند، و برخلاف انتظار نگاه عقلانی، او را از جهنم نجات دهد. آنی تنها هنگامی که، نه به خاطر خود، بلکه برای «دیگری» حاضر به فداکاری میشود و از ته دل میخواهد «زندهگی دیگری» را نجات دهد، از بنبستی که خود برای خویشتن آفریده بود، نجات مییابد.
بلی، ما در آزمونهای معنوی میخواهیم به یکدیگر کمک کنیم، ولی در حقیقت به خود یاری میرسانیم! آنی که به خاطر خویشتن خودکشی کرده بود، این بار برای کمک به کریس میشتابد و از منجلابی که بخش خودخواهانهی خودکشی برایاش آفریده بود، رها میشود. "بعضیا چیزایی رو که ندیدن انکار میکنن." (میتوانند باور نکنند، ولی انکار؟).
در سرای بهشت، آلبرت (با چهرهی آموزگارش) نیز حضور دارد. او یک هدیه باورنکردنی برایشان دارد: دختر، پسر و سگشان در کنار آنان خواهند بود.
آیا آنها تا ابد آنجا خواهند ماند؟ بستهگی دارد که در آینده چه تصمیمی بگیرند، پس از سالها استراحت در آرامش ابدی، ممکن است روزی برای درک معنایی، باز زندهگی زمینی را برگزینند و دو باره متولد شوند! اما این حماقت محض است، یا نه، باید گفت دیوانهگیست، ولی این هم کفایت نمیکند. آن پارادوکسی محض است.
با آن چه اتفاق افتاده، آن جنونیست که در خردورزی معناگرایانه برگزیده شده است. درست است، و جملهگی ما که در دنیای زمینی متولد شدهایم، پیش از این، آن حماقت و دیوانهگی خردورزانه را برگزیدهایم تا از هستی تا بینهایت را معنا کرده باشیم.
کاوه احمدی علیآبادی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست