چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

آنها هیچ کس نیستند


آنها هیچ کس نیستند

کودکان بی شناسنامه از حقوقی که قانون اساسی به آنها بخشیده است محرومند

ده‌ها دست کوچک و سیاه‌شده از گردو شکستن، طرفم دراز می‌شوند: «خاله با ما هم دست بده». دست‌های کوچک و زبر و سیاه، دست‌هایم را بارها و بارها می‌فشارند، دست‌هایی کوچک که صاحبان‌شان هیچ‌کس نیستند.

آنها، آن جثه‌های ضعیف و لاغر با صورت‌های برنزه شده زیر تیغ آفتاب تابستان، هیچ‌کس نیستند و به همین خاطر اگر زیر برف زمستان یخ بزنند یا در گرمای تابستان از دست بروند یا وقت دستفروشی زیر چرخ‌های خودروهای عبوری له شوند، روی جسد‌های نحیف‌شان می‌نویسند مجهول‌الهویه؛ مجهول‌الهویه‌هایی که در زمان زنده‌بودن حتی همین اسم را هم نداشته‌اند، آنها در هیچ آماری به حساب نمی‌آیند، شمرده نمی‌شوند، در قانون نمی‌گنجند، می‌شود به هر اسمی صدای‌شان زد، سن‌شان را هم می‌شود از کوچکی دست‌ها و پاهای‌شان یا جای خالی دندان‌های‌شان حدس زد، آنها حق مدرسه‌رفتن ندارند و در صورت بیماری در بیمارستان بستری نخواهند شد، زندگی‌شان سایه‌وار است بی‌آن‌که جایی تولد و مرگ‌شان ثبت شده باشد یا برای کسی اهمیتی داشته باشد، آنها محکوم به ندیده‌شدن، نشنیده‌شدن، فقر و محرومیت هستند، بی‌شناسنامه‌های کوچک.

این چندمین بار است که به محله دروازه‌غار آمده‌ام، دفعات قبل در پارک‌های خواجوی کرمانی و حقانی می‌نشستم و با معتادها ـ که همه جا پخش بودند و آزادانه سرنگ‌ها را در رگ‌های سیمی‌شان فرو می‌کردند یا زیر پایپ‌های شیشه‌ای برای هم فندک می‌زدند ـ حرف می‌زدم، اما حالا پی کودکان بی‌شناسنامه‌شان می‌گردم، بچه‌هایی که قرار است میان بیغوله‌های انباشته از زباله‌ها، ویرانه‌ها، سرنگ‌ها و پایپ‌ها قد بکشند و حتی حق داشتن هویتی به اندازه اسم و فامیل هم از آنها دریغ شده است.

● مجتبی، بی‌شناسنامه فرزند ازدواج موقت و اعتیاد

مجتبی یکی از بی‌شناسنامه‌هاست. مادرش در ۱۵ سال گذشته خمارتر از آن بوده است که بتواند جسمش را از لای زباله‌ها بیرون بکشد، از جا بلند شود و از این و آن بپرسد برای گرفتن شناسنامه پسرش چه باید بکند و اصلا، مگر شناسنامه‌دارشدن پسرک کجای زندگی او را عوض می‌کرده است؟!

اما بی‌شناسنامه‌بودن، زندگی مجتبی را به کلی عوض کرده است. هیچ مدرسه‌ای بی‌شناسنامه‌ها را قبول نمی‌کند، نهضت سوادآموزی هم اگرچه در بدو تاسیس قرار بوده رسالتش صرفا باسوادکردن مردم باشد، بی‌شناسنامه‌ها را جزو مردم به حساب نمی‌آورد. به همین خاطر است که مجتبی تا ۱۴ سالگی سواد نداشت و حتی وقتی مسوولان سازمانی مردم‌نهاد با نگرانی برایش توضیح می‌دادند که نباید زخم‌های روباز مادرش را لمس کند و ممکن است آلوده به ایدز شود، گنگ و ترسان نگاه‌شان می‌کرد و سخت می‌فهمید منظورشان چیست.

مجتبی، تا همین سال گذشته، پیش از آن‌که با سازمانی مردم‌نهاد برای حمایت از بچه‌ها آشنا شود کارش دزدی بود؛ دزدی نمی‌کرد که آرزوهایش را برآورده کند، دزدی می‌کرد چون باید خرج مادر، دایی‌ها و مادربزرگ معتادش را می‌داد و اگر نه می‌گفت کتک می‌خورد.

پول دزدی را هر غروب می‌آورد و با پول تن‌فروشی مادر معتاد و ایدزی‌اش جمع می‌کرد و بعد می‌رفت برای همه کراک و شیشه می‌خرید و بین‌شان پخش می‌کرد، ۱۳ـ۱۲ ساله بود که خودش هم دود کردن را یاد گرفت، توی عالم نشئگی مجتبی خوشبخت می‌شد، آقا می‌شد، مادرش تن‌فروشی نمی‌کرد، پدرش هنوز زنده بود، توی عالم نشئگی پایش از کتک‌خوردن‌های دائمی لنگ نشده بود و....

اما خماری که می‌آمد یادش می‌افتاد آقا نیست، یک معتاد کوچک دزد است که سرنوشت حتی چاردیواری برای زندگی‌کردن را از او دریغ کرده است، خانواده‌اش همان ژنده‌پوش‌های کثیفی هستند که بوی زباله گرفته‌اند و مثل بقیه معتادهای دروازه‌غار، کرخت و بی‌حال میان ویرانه‌ها ولو شده‌اند و از لای پلک‌های قی‌کرده و نیمه باز، رفتن و آمدن خورشید را بالای سرشان تماشا می‌کنند.

مجتبی از آرزوی محالش می‌گوید: «دلم می‌خواست خانم ن. مادرم باشد، نه مددکارم» خانم م. ن. مددکار مجتبی که دلش می‌خواهد نامش مثل سازمان مردم‌نهادی که در آن کار می‌کند گمنام باشد، روزی را که پسرک به دفتر انجمن آمد به یاد می‌آورد. آن روز یکی از روزهای پربرف زمستان بود، پسرک شب در خیابان خوابیده بود و کمی دیرتر اگر بیدار می‌شد برف روی بدنش یخ زده بود و دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانست از جایش بلند شود. سخت راه می‌رفت، سر و صورت و دست‌هایش از شدت سرما کهیر زده بودند، نمی‌توانست حرف بزند. پاهایش را روی زمین می‌کشید، بریده بریده ناله کرد «خدا مرا آورد اینجا که کمک کنید...»

حالا یک سال است که مجتبی با کمک نیکوکاران درس می‌خواند، اما هنوز شناسنامه ندارد و دانشجوها داوطلبانه درسش می‌دهند. اعتیاد را ترک کرده است و گرچه یک پایش می‌لنگد، کشتی گرفتن یاد گرفته است و انجمن خیریه نامش را در باشگاهی ورزشی نوشته و او حالا قهرمان باشگاه شده است اما هنوز نمی‌تواند در مسابقات بین باشگاهی شرکت کند چون بی‌شناسنامه‌ها اجازه شرکت در مسابقات ورزشی را هم ندارند.

مجتبی تنها کودک بی‌شناسنامه دروازه غار نیست، مددکار گمنام دروازه غار در چند سال اخیر علاوه بر او بسیاری از بچه‌های دیگر بی‌شناسنامه دروازه غار را شناسایی کرده است. «تا امروز غربالگری کاملی از کودکان نکرده‌ایم تا همه بی‌شناسنامه‌های این منطقه را شناسایی کنیم، اما بدون این غربالگری هم حدود ۱۴۰ کودک بی‌شناسنامه در این دو منطقه از تهران پیدا کرده‌ایم و به دنبال گرفتن شناسنامه برایشان هستیم.»

نکته: بی‌شناسنامه‌ها فقط یتیم‌ها و بچه‌های معتادها یا حاصل ازدواج های موقت نیستند، گاهی هم آنها روزگاری شناسنامه داشته‌اند اما شناسنامه‌های‌شان جایی در گرو چیزی مانده است.

اما کار به این آسانی نیست. بچه‌ها برای شناسنامه‌دارشدن باید پدر و مادری با شناسنامه و عقدنامه داشته باشند. مددکار مجتبی اعتراف می‌کند که فرآیند گرفتن شناسنامه بسیار دشوار است و برای هر کودک حدود ۸ ـ‌۷ ماه طول می‌کشد و گاهی هم کاملا به بن‌بست می‌خورد و بچه‌ها همچنان بی‌هویت باقی می‌مانند مثل مجتبی که برای شناسنامه‌دارشدن باید قیم داشته باشد و ماه‌هاست قرار است اداره سرپرستی کارشناسی برای بررسی وضعیت حضانتش بفرستد، اما هنوز نفرستاده است و بدتر این که مادرش عقدنامه ۹۹ ساله‌اش را گم کرده است، مددکار می‌گوید: «خیلی از بی‌شناسنامه‌ها، فرزندان ازدواج موقت یا اعتیاد هستند.»

مددکار مجتبی تعریف می‌کند که بچه‌های بی‌شناسنامه معمولا از اقشار بسیار محروم جامعه‌اند، یعنی اقشاری که به آموزش بیشتری نیاز دارند اما آموزش و پرورش این حق را از آنها دریغ کرده است! محرومیت از تحصیل فقط برای بی‌شناسنامه‌ها نیست. مددکار گمنام دروازه غار می‌گوید: «مدارس این حوالی از ثبت‌نام بچه‌هایی که پدر یا مادر معتاد دارند هم طفره می‌روند.»

● لیلا، بی‌شناسنامه، فرزند اعتیاد

لیلا لاغر و بلندقد است. سرش را بی‌جهت پایین می‌گیرد و حتی موقع حرف‌زدن خجالت می‌کشد کسی را نگاه کند. «من دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم، سخنرانی کنم، از حق بچه‌های اینجا دفاع کنم....» او هم تا سال قبل شناسنامه نداشته است. لیلا را خیلی‌ها به یاد دارند، او همان دخترکی است که همیشه حوالی پارک‌های دروازه غار پرسه می‌زد.

لیلا هم مثل مجتبی خرج پدرش را می‌دهد، مادرش کار نمی‌کند و گرچه مثل پدرش روزگار را در خماری و نشئگی نمی‌گذراند اما حوصله و وقت شناسنامه گرفتن برای بچه‌هایش را ندارد و تا آنجا که لیلا و مددکار یادشان می‌آید مادرش هر سال، ۹ ماه را باردار است و هربار که طفلی به خانه خرابه‌شان در دروازه غار اضافه می‌کند، می‌گوید: «این یکی برایم فرق می‌کند....» اما واقعیت این است که هیچ‌کدام با هم فرقی ندارند، همه‌شان مثل لیلا بی‌شناسنامه‌اند و احتمالا سرنوشتی شبیه او دارند با این تفاوت که شاید بعضی از آنها مثل لیلا تحت پوشش سازمان مردم‌نهادی که برایشان پی شناسنامه باشد، قرار نگیرند. لیلا اما حالا شناسنامه دارد و قرار است به مدرسه برود.

مددکار مجتبی، قصه شناسنامه‌دارشدن لیلا را به یاد می‌آورد: «بیمارستانی که لیلا در آن متولد شده بود را خراب کرده بودند به همین دلیل گواهی تولد بچه از بین رفته بود و وقتی خواستیم شناسنامه بگیریم سر همین موضوع با مشکل مواجه شدیم و فرآیند گرفتن شناسنامه بشدت طولانی شد.» از طرفی پدر لیلا باید وکالتی به اعضای انجمن می‌داد تا امور حقوقی دخترش را برای شناسنامه‌گرفتن دنبال کنند. آنها ده‌ها بار از پدر لیلا خواهش کردند و مرد بار آخر عاصی شد و نالید اگر برود همین حالا برایم شیشه بخرد که سرپا شوم، امضا می‌کنم.»

● ابوالفضل، شناسنامه گرویی، فرزند زندان

بی‌شناسنامه‌ها فقط یتیم‌ها و بچه‌های معتادها یا حاصل ازدواج های موقت نیستند، گاهی هم آنها روزگاری شناسنامه داشته‌اند اما شناسنامه‌های‌شان جایی در گرو چیزی مانده است مثل ابوالفضل ۸ ساله که پدرش به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان است، مادرش مرده و عمویی که زمانی نگهش می‌داشته است شناسنامه‌اش را در گرو خرید یک میز ناهارخوری گذاشته بود. ابوالفضل برای عمو بیش از این نمی‌ارزید. نانخور اضافه‌ای بود که فقط وقتی پسرعموها خشمگین می‌شدند به کار می‌آمد تا آنها ضرب مشت‌های‌شان را با تن رنجورش بگیرند.

زمانی که مددکار مجتبی، ابوالفضل را از کوچه‌پس‌کوچه‌های تودرتوی دروازه‌غار بیرون کشید پسرک از شدت سرماخوردگی که ماه‌ها در بدنش مانده بود نیمه بیهوش بود، اما چون شناسنامه و دفترچه بیمه نداشت، بیمارستان دولتی.... به‌رغم بحرانی بودن حالش حاضر نشد او را بستری کند و مسوولان بیمارستان خصوصی... هم گفتند فقط در صورتی مریض بی‌هویت‌شان را قبول می‌کنند که همراهانش حاضر باشند شبی ۱۵۰ هزار تومان به عنوان هزینه بستری‌اش بپردازند.

ابوالفضل، دوران بیماری‌اش را در هیچ بیمارستانی نگذراند، بلکه در خانه مددکار گمنام انجمن خیریه‌ای در دروازه غار بستری شد. روزی که شناسنامه‌اش از گرو درآمد لبخندی کمرنگ در صورت مهتابی‌اش ظاهر شد، سرش را کج کرد و پرسید: «حالا اگر مریض بشوم بیمارستان راهم می‌دهند؟» ابوالفضل هنوز از دوران گرسنگی و کتک‌خوردن، صورتی رنگ‌پریده و زیر چشم‌هایی کبود را به یادگار دارد. عمه‌اش حاضر شده است در ازای ماهی ۵۰ هزار تومان که انجمنی خیریه آن را می‌پردازد نگهش دارد و پسرک از سال گذشته به مدرسه می‌رود و امسال شاگرد اول شده است.

بعضی از شناسنامه گرویی‌ها حتی کمتر از یک میز ناهارخوری برای سرپرست‌های‌شان می‌ارزیده‌اند. مثلا شناسنامه حسین ۷ ساله، گرو ۵ پرس چلوکباب بود که خانواده همیشه گرسنه‌اش در کبابی خورده و بعد فرار کرده بودند، شناسنامه صبای ۱۵ ساله که تن‌فروشی می‌کرد و مواد می‌فروخت، گرو چند دست کاسه بشقاب بود، شناسنامه صادق ۱۷ـ۱۶ ساله هم گرو چند دست لباس برای خواهرها و برادرهایش بود، بچه‌ها حالا سر و سامان گرفته‌اند و نیکوکارانی حاضر شده‌اند شناسنامه‌های‌شان را از گرو دربیاورند یا فرآیند سخت و طولانی شناسنامه‌گرفتن برای بی‌هویت‌ها را طی کنند، اما بی‌شناسنامه‌های کوچک انگار تمامی ندارند، بی‌شناسنامه‌های کوچک انگار از در و دیوار دروازه غار و محله‌های اطرافش متولد می‌شوند و عریان و گرسنه در آغوش سرنوشت آرام می‌گیرند تا یا محروم از حقوق اجتماعی به دایره بزهکاران بپیوندند یا کسانی پیدا شوند و از سر رحم، هویت را به آنها بازگردانند.

مریم یوشی‌زاده