دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
مجله ویستا

نویسنده ای که قبل از خودکشی, بیمار بود


نویسنده ای که قبل از خودکشی, بیمار بود

از زندگی پرحادثه ارنست همینگوی چقدر می دانید

ارنست همینگوی، یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان آمریکایی است که آثار متعددی از او به زبان فارسی ترجمه شده است. «پیرمرد و دریا» و «وداع با اسلحه» ترجمه نجف دریابندری و «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» ترجمه رحیم نامور از جمله آنهاست...

«ویل دورانت» مورخ مشهور، در مقاله‌ای جزییات جالبی از زندگی و سرگذشت این نویسنده که پدرش پزشک بود و خود به طرزی عجیب به زندگی‌اش خاتمه داد، ارائه داده‌است. بخش‌هایی از این مقاله از کتاب «تفسیرهای زندگی» (ترجمه ابراهیم مشعری – نشر آوازه – ۱۳۶۳) که شما را در جریان بیماری‌ها، رفتارها و خودکشی عجیب ارنست همینگوی قرار می‌دهد، برایتان انتخاب کرده‌ایم.

او در سال ۱۸۹۹ در یکی از نواحی ساکت و آرام اطراف شیکاگو (اوک پارک، ایلینویز) متولد شد. پدرش پزشکی کم و بیش موفق بود که انس و الفت با زندگی در هوای آزاد و ورزش را به او آموخت. در سالروز تولد ۱۲ سالگی، پدربزرگش تفنگی به او هدیه داد و به زودی با پدر که تیرانداز ماهری بود، به رقابت برخاست. او ماهیگیری، قایقرانی، اسکی و مشت‌زنی را آموخت. در طول زندگی‌اش، مشت‌زنان بسیاری را به مبارزه طلبید و به ‌ندرت مواردی پیش می‌آمد که نتواند رقیب را شکست دهد. هنگامی ‌که در یک مسابقه‌ ماهیگیری برنده شد، رقبای شکست خورده را با این پیشنهاد خشنود کرد: «هرکس بتواند در مسابقه‌ مشت‌زنی، چهار دور در مقابل من ایستادگی کند، دویست دلار دریافت خواهد کرد.» عده‌ای پذیرفتند اما هیچ‌یک نتوانستند مقاومت کنند.

نقصی در چشم چپش، موجب عدم صلاحیت او برای خدمت در ارتش شد ولی در صلیب سرخ آمریکا (آوریل ۱۹۱۸) نام‌نویسی کرد و به عنوان راننده‌ آمبولانس- نخست در جبهه‌ فرانسه و سپس در جبهه‌ ایتالیا- در جنگ جهانی اول به خدمت پرداخت. او که ترس را می‌شناخت و به آن اذعان داشت، طعم خطر را هم چشید. در هشتم ژوئیه- دو هفته پیش از آنکه پا به ۱۹ سالگی بگذارد- در «فوسالتا»، هنگامی ‌که می‌خواست مجروحی را با عبور از زیر رگبار گلوله‌های اتریشی‌ها به پناهگاه امنی برساند، به شدت مجروح شد.۲۲۸ تکه فولاد از پاهایش درآوردند؛ حدود ۲۰۰ تکه را در بیمارستان میلان خارج کردند که برخی از آنها را خودش با چاقوی جیبی بیرون کشید و تعدادی هم تا آخر عمرش، همان جا باقی ماند.

این بخشی از زندگی او بود که به رمان «وداع با اسلحه» حیات بخشید. بخش دیگر، اگنس فون کورووسکی - پرستارش در میلان- بود. همینگوی عاشق او شد چرا که مردان بیشتر به دام ظرافت می‌افتند تا زیبایی و دخترک به او قوت قلب داد تا دوران نقاهتش را به خوبی سپری کند و به پیشنهاد ازدواج برسد. هنگامی ‌که توانست به‌تدریج راه برود، به جبهه‌ ایتالیا بازگشت ولی در آنجا یرقان گرفت و دوباره به بیمارستان میلان بازگردانده شد. جنگ در ماه نوامبر به پایان رسید و همینگوی در ژانویه‌ ۱۹۱۹ با کشتی از «ژنو» به نیویورک رهسپار شد.

● ازدواج پشت ازدواج

همچون یک قهرمان مورد استقبال خانواده و اهالی «اوک پارک» قرار گرفت ولی به زودی دلش هوای ایتالیا - یا اگنس- را کرد. گفت: «ما در اینجا زندگی ناقصی داریم، ایتالیایی‌ها زندگی کاملی دارند.» وقتی پیام اگنس را که گفته بود به مرد دیگری دل باخته است، دریافت کرد، برای فراموشی و تسلای دل خود، به دختران آمریکایی روی آورد، به طوری که مادرش به فغان آمد که: «او روح خود را به شیطان فروخته است.» هنگامی‌که ارنست (در سوم سپتامبر۱۹۲۱) با الیزابت هادلی ریچاردسن- دختری از اهالی سنت لوئیس – ازدواج کرد، مادرش بسیار خشنود شد. هادلی ۲۹ ساله بود و ارنست ۲۲ ساله؛ اما دخترک درآمدی معادل ۲۵۰۰ دلار در سال داشت. (پدر الیزابت خودکشی کرده بود؛ پدر ارنست هم در ۱۹۲۸ با گلوله‌ای به زندگی خود پایان داد).

او در سال ۱۹۲۶ متوجه دلبستگی «پائولین پفایفر»- دختری از ارکانزانس که عمویی ثروتمند داشت- شد و از آن استقبال کرد و هادلی که مظهر وفاداری، هنر و شکیبایی بود، او را ترک کرد. پسرشان- جان- را با خود برد و در ۲۷ ژانویه ۱۹۲۷ طلاق گرفت. ارنست در ۱۰ماه می‌ با پائولین ازدواج کرد، او را به هاوانا، کانزانس سیتی (که در آنجا پسرش پاتریک را به دنیا آورد) و شرایدن در ایالت وایومینگ برد و آنجا در سپتامبر ۱۹۲۷ نخستین نسخه‌ «وداع با اسلحه» را به پایان رساند.

در ۱۹۲۹ با پائولین به فرانسه بازگشت و در سپتامبر همان سال او را به جشن گاوبازی دیگری در پامپلونا برد. در مادرید با سیدنی فرانکلین- گاوباز یهودی روسی الاصل اهل بروکلین- آشنا شد. روابط دوستانه‌ آنها، دلبستگی او را به گاوبازی برانگیخت؛ پی‌در‌پی از پامپلونا دیدن کرد و آنقدر با قواعد، آیین‌ها و تراژدی‌های مراسم گاوبازی آشنا شد که در سال ۱۹۳۲ به خود اجازه داد تا به نوشتن «ماجرای شورانگیز مرگ در بعدازظهر» دست بزند. گونه‌ای مرگ‌گرایی یا روی‌آوردن به مرگ، او را می‌فریفت: «تنها جایی که می‌توانستی زندگی و مرگ را ببینی، یعنی مرگ خشن را، حال که جنگ تمام شده بود، در میدان گاوبازی بود و من خیلی دلم می‌خواست به اسپانیا، جایی که می‌توانستم آن را مطالعه کنم، بروم.» گاوبازها را با شور و حرارت تحسین می‌کرد، چرا که آنها هر روز بی‌هیچ شکوه‌ای، ۱۲-۱۰ بار با خطر مرگ روبرو می‌شدند.

● ضعف بینایی و شدت بدبیاری

بین یک کتاب و کتاب بعدی، باید حتما حادثه یا ماجرایی برای همینگوی رخ می‌داد. او منکر این بود که آدم بدبیاری است، اما بینایی چشمش ضعیف بود و پی‌در‌پی حوادث ناگواری برایش پیش می‌آمد. در سال ۱۹۲۷ هنگامی‌ که از بیماری زکام، درد دندان و بواسیر رنج می‌برد، پسر ۴ ساله‌اش، انگشت اشاره‌اش را در چشم سالم پدر فرو برد و او را به مدت چند روز تقریبا کور کرد. یک ماه بعد، همینگوی به اسکی رفت، چند بار به شدت پایش پیچ خورد و در طول یک هفته، ۱۰ بار از بلندی سقوط کرد. ۲ ماه بعد، در آپارتمانش در پاریس، زنجیر سیفون دیواری را کشید، منبع سیفون روی سرش افتاد، او را بیهوش کرد و زخم عمیقی در سرش به وجود آورد که ۹ بخیه خورد. حوادث دیگری، فرق سرش را دوباره شکافت و بخیه‌های بیشتری را سبب شد. در سال ۱۹۳۰، پس از یک ماه شکار و ماهیگیری در مزرعه‌ای واقع در مونتانا، با یک اتومبیل فورد روباز راهی جنوب شد. تابش نور چراغ اتومبیلی که از روبرو می‌آمد، بینایی چشمانش را مختل کرد و او به درون گودالی سرنگون شد. اتومبیل واژگون شد، یک بازویش شکست و چنان زخم‌هایی برداشت که ۷ هفته با بی‌تابی در بیمارستان «بیلینگز» بستری شد.

با این همه از پا ننشست. در پاییز سال ۱۹۳۳، یک گروه شکار موتوری را در شرق آفریقا رهبری کرد. گروه، به شکار آهو، بزکوهی، گربه وحشی، یوزپلنگ و شیر پرداخت. در ماه ژانویه، همینگوی به اسهال خونی دچار شد اما به شکار ادامه داد. چنان ضعیف شد که ناگزیر برای معالجه، او را به نایروبی در کنیا فرستادند. سپس دوباره به گروه پیوست. او داستان این سفر را به تفصیل در کتاب «تپه‌های سبز آفریقا» (۱۹۳۵) بازگو کرد.

بهترین کتابش «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» در اکتبر ۱۹۴۰ چاپ شد. همینگوی کتاب را به مارتا گلهورن تقدیم کرد و در ۲۱ نوامبر ۱۹۴۰، به عنوان سومین همسر با او پیمان زناشویی بست. مارتا که برای خودش نویسنده و زنی صاحب‌اندیشه بود، به زودی از این اعتقاد و خلق‌و‌خوی همینگوی که زنان باید از مردانشان فرمان ببرند و رنگ آنان را به خود بگیرند، خسته شد. هنگامی‌ که مشاجراتشان به مرحله‌ انفجار رسید و مارتا نتوانست از پس همینگوی برآید، دیگر بار شغل خبرنگار خارجی خود را از سر گرفت و او را ترک کرد. ارنست به دنبال این اعلام استقلال همسرش، به می‌خوارگی شدیدی روی آورد و تا هنگامی ‌که جنگ دوم جهانی برای او این امکان را فراهم آورد تا به عنوان گزارشگر جنگ، اندوه خود را در شور و شوق خطر کردن و بوی جنگ فراموش کند، روز خوشی به خود ندید.

● استقبال از خطرها و صدمه‌ها

در چند ماموریت بمباران انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بر فراز آلمان پرواز کرد. سپس به لشکر چهارم پیاده نظام ارتش ایالات‌متحده پیوست و با بی‌باکی آشکارش در مقابل ترس، احترام سربازان را به خود برانگیخت. گفته شد که او شخصیتی با نفود بود، با یک متر و ۸۳ سانتی‌متر قد، سری همچون شیر، چهره‌ای سبزه، شانه‌های پهن، عضلاتی ستبر، سینه‌ پرمو و ریش انبوه توپی. سربازان آمریکایی با رغبت او را «پاپا» می‌نامیدند و این لقبی بود که قبلا اطرافیانش به دلیل ریشش به او داده بودند. او اغلب در اتومبیل جیپ خود می‌نشست و پیشاپیش پیاده نظام حرکت می‌کرد. به هنگام آزادسازی پاریس در خط اول بود. در اواخر سال ۱۹۴۴ با یک بمب‌افکن نظامی ‌به ایالات‌متحده بازگشت، سپس در مزرعه‌اش در کوبا اقامت گزید. در ماه مه ۱۹۴۵، ماری به او پیوست. هنگامی‌ که «مارتا» از او طلاق گرفت (۲۱ دسامبر ۱۹۴۵)، ارنست طلاق را همچون «هدیه‌ کریسمس» پذیرفت و ۳ ماه بعد با ماری ولش - چهارمین همسرش – ازدواج کرد.

در ژوئن ۱۹۴۶، هنگامی‌ که همراه ماری به هاوانا می‌رفت، با اتومبیل به درختی برخورد کرد، سرش جراحات سختی برداشت، چهار دنده‌اش ترک خورد و مفصل زانوی چپش خونریزی کرد. در سرتاسر سال‌های پر حادثه‌‌ زندگی‌اش، رویدادها و نمودهایی را که به طنز‌های هستی انسان اشاره دارند و اندیشه‌های مرموز و شخصیت آدم‌ها را آشکار می‌کنند، حداقل با یک چشمش می‌پایید. او این نمودها و نکته‌های باریک را در تکان‌دهنده‌ترین و کامل‌ترین داستان‌های کوتاه عصر خود توصیف کرد. تقریبا همه‌ این داستان‌‌ها با بیانی ژرف و نافذ، نیشدار و تلخ- که هم زندگی را توصیف می‌کند و هم معنی و ارزش آن را زیر سوال می‌برد- نوشته شده است. در یکی از بهترین آنها- «برف‌های کلیمانجارو» (۱۹۳۶)- از نویسنده‌ای سخن می‌گوید که در آفریقا، در حالی که از بیماری قانقاریا در حال مرگ است، افسوس می‌خورد که وسوسه‌ برخورداری از زندگی غوطه‌ور در بطالت اغنیا، او را که یک هنرمند است، از پا درآورده است.

در ژوئن ۱۹۵۳ همینگوی ماری را به جشن گاوبازی دیگری به پامپلونا، سپس به سفری چهارماهه برای شکار به آفریقا برد. همینگوی ناچار بود عینک بزند اما هنوز هم تیرانداز خوبی بود و معمولا هر روز با خطرهایی روبرو می‌شد. در ۲۳ ژانویه ۱۹۵۴ هواپیمایی که با آن به طرف آبشار «مارچیسون» در اوگاندا می‌رفتند، به سیم تلگراف برخورد و سقوط کرد. آنها نجات یافتند و بیشترین صدمه‌ای که دیدند، رگ‌به‌رگ شدن شانه‌ راست ارنست بود. روز بعد با هواپیمای دیگری عازم «انتبه» بودند. هنگامی‌ که هواپیما از زمین بلند می‌شد، سقوط کرد و آتش گرفت. زانوی ماری به سختی صدمه دید، سر همینگوی به در خورد و مجروح شد و ضربه‌ مغزی دید، کبد، کلیه و طحالش پاره شد، ماهیچه‌ نشیمنگاهش و مهره‌های پایین ستون‌فقراتش آسیب دید، بینایی چشم چپ و شنوایی گوش چپش را از دست داد، پای چپش دررفتگی پیدا کرد و در سروصورت و بازوهایش سوختگی درجه‌ یک ایجاد شد. ضربه‌ مغزی مدتی او را ضعیف و ناتوان کرد اما حتی در همان حال که درد می‌کشید، نامه‌ زیبایی به برنارد برنسون نوشت و از رسیدن به پیری «دوست‌داشتنی و شکننده» سخن گفت. در همین حال تقریبا در تمام شهرهای بزرگ شایع شد که او و ماری کشته شده‌اند. پس از چند روز استراحت، به نایروبی پرواز کردند و از آنجا برای استراحت عازم کوبا شدند و در آنجا همینگوی شجاعانه تصمیم گرفت که سلامت خود را بازیابد.

در ۲۸ اکتبر ۱۹۵۴، جایزه‌ نوبل به او اهدا شد، اما هنوز ضعیف‌تر از آن بود که بتواند به استکهلم سوئد برود. اما در سال ۱۹۵۶، یک گروه تلویزیونی را در نزدیکی پرو- در اقیانوس آرام- رهبری کرد و پیش از آنکه رمان «پیرمرد و دریا» به صورت فیلم درآید، چند ماهی عظیم را به قلاب کشید. در اواخر همان سال و در سال ۱۹۵۹، او و ماری باز هم برای دیدن گاوبازی به اسپانیا رفتند. در سال ۱۹۶۰ با افزایش تشنج و فشارخون شدیدش، همینگوی پذیرفت که در ایالات‌متحده اقامت کند.

● تمرین مرگ و خودکشی

او عجیب بود؛ چرا که به تمام ‌زنده بود و نیروی زندگی‌اش به اندازه‌ ۱۲-۱۰ گاوباز بود. شهامت او برای ستیز با ترس بسیار زیاد بود. اگرچه نیمه کور بود، پیش از آنکه برای نجات جان خود به مهارت تیراندازی‌اش متوسل شود، می‌گذاشت که جانور وحشی تا ۱۲-۱۰ متری‌اش پیش بیاید. ما به «من گرایی» او می‌خندیم، اما این امر ناشی از اعتماد به نفسی بود که بر موفقیت‌ها و ذخایر جسمی‌ و ذهنی او تکیه داشت. تنها مردان بزرگند که می‌توانند «من» خود را خاموش یا پنهان کنند؛ در این مورد تردید دارم، چرا که «من»، ستون‌فقرات شخصیت، شهامت و کردار انسان است. همینگوی هرگز «اهمیت ارنست بودن» را از یاد نمی‌برد. او در هنر وسعت بخشیدن به «منِ» خود (هنر ویژه‌ جهان و انسان متمدن) که در عین حال جایی برای ایفای نقش «من»های دیگر باقی بگذارد، کامیاب نبود. اکثرا عضلات، زور بازو و استقامت خود را در برابر فشار و درد، به نمایش می‌گذاشت و کارهایش را معمولا با آب و تاب و اغراق بیان می‌کرد. می‌گویند که «در هنگام هوشیاری، به ندرت دروغ می‌گفت» اما او اغلب مست بود.

«مرگ، همه‌ آدم‌های خیلی خوب، همه‌ آدم‌های خیلی شریف و همه‌ آدم‌های خیلی شجاع را بدون تبعیض می‌کشد. اگر هیچ‌کدام از اینها نباشی، می‌توانی مطمئن باشی که تو را هم خواهد کشت، اما عجله‌ خاصی در کار نخواهد بود. مرگ زودرس نعمتی است؛ هرکس که به زودی پس از یک دوران شاد کودکی می‌میرد، نیکبخت است؛ چرا که به این کشف نائل نمی‌آید که زندگی بی‌رحم و بی‌معنی است.» (ارنست همینگوی) این همان «پوچی» و «اضطرابی» است که «سارتر» و «کامو» چندی بعد در فلسفه‌ اگزیستانسیالیسم بیان کردند. تنها شجاعت است که انسان را از بلاهت زندگی و خواری مرگ می‌رهاند. قبلا- حتی در سال ۱۹۳۶ هم- اندیشه‌ مرگ به ذهن همینگوی خطور کرده بود. در سال ۱۹۶۰، ریش و موهای تنکش کاملا سفید شده بود؛ بازوان و دست‌ها و پاهایش که زمانی نیرومند بودند، حالا دیگر لاغر و ضعیف شده بودند، از نظر جسمی، جنسی و ذهنی فرسوده شده بود و حتی از اینکه باز هم بتواند خوب بنویسد، ناامید شده بود. نگرانی و اضطراب، فشار خونش را گاهی تا ۱۲۵/۲۵۰ بالا می‌برد. لحظاتی بود که می‌ترسید دیوانه شود.

در ۳۰ نوامبر ۱۹۶۰، دوستانش او را به کلینیک مایو در روچستر مینه‌سوتا بردند. آزمایش‌ها نشان می‌داد که دیابت (مرض قند) دارد و کبدش بزرگ شده است. به گفته‌ شرح حال نویسش «علت، مصرف شدید الکل در طول سالیان بود.» به کمک پرهیز غذایی، ورزش‌های سبک، درمان با شوک الکتریکی و گردن نهادن به دستورات پزشک، تا اندازه‌ای بهبود یافت و توانست در ۲۲ ژانویه ۱۹۶۱ از بیمارستان مرخص شود و به شهر هیلی در آی داهو پرواز کرد. در آنجا، ماری با عشق و علاقه از او مراقبت کرد. همینگوی نوشتن را از سر گرفت اما فشارخونش دوباره بالا رفت و با یأس و افسردگی قلم را کنار گذاشت. روزی در ماه آوریل، ماری او را دید که تفنگ دولولی در دست دارد و تعدادی پوکه‌ فشنگ روی لبه‌ پنجره‌ مجاور است. اسلحه را از او گرفتند، اما چند روز بعد اسلحه‌ دیگری پیدا کرد، آن را پر کرد و به گلویش نشانه رفته بود که دوستی وارد شد.

در ۲۵ آوریل، دوباره به کلینیک مایو بازگردانده شد. به مداوا تن داد و در ۲۶ ژوئن مرخص شد. یکی از دوستانش، او و ماری را- پس از هزار و هفتصد مایل رانندگی- به کتچام «آی داهو» رساند. در آنجا، در دوم ژوئیه ۱۹۶۱، پس از مدتی جستجو، کلید قفسه‌ تفنگ‌ها در انبار را پیدا کرد. تفنگ دولولی انتخاب کرد، آن را پر کرد، قنداق را روی زمین گذاشت، لوله را به پیشانی فشرد و مغزش را متلاشی کرد.

پدرام اسدی