چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

عبور طلا با پرهای مرغابی


عبور طلا با پرهای مرغابی

اولین باری بود که به بادکوبه می آمدم, روی عرشه ایستاده بودم و تماشا می کردم هر چه جلوتر می رفتیم دریای آّبی, سفیدتر دیده می شد, شدت باد هم لحظه به لحظه زیادتر می شد

بادهای بادکوبه

اولین باری بود که به بادکوبه می آمدم, روی عرشه ایستاده بودم و تماشا می کردم. هر چه جلوتر می رفتیم دریای آّبی, سفیدتر دیده می شد, شدت باد هم لحظه به لحظه زیادتر می شد.

ناخدا «تنگر بردی گری»، معروف به «تانگ دده», متوجه حالت من شد و نزدیکم آمد وگفت:

چیه, خدر, از امواج دریا تعجب می کنی؟

بلی, هوا که خیلی خوب بود, هیچ علامتی هم از تغییر هوا دیده نمی شد, پس این همه موج برای چیه؟

اسم این شهر بادکوبه است, اینجا همیشه باد می وزد و درب و پنجره ها را بهم می کوبد. قایق ها را به کشتی و اسکله می کوبد, آدمها را بهم می کوبد, و برای همین اسم این شهر را بادکوبه گذاشته اند.

در این سفر به تنهایی به سفارش پدرم جهت گرفتن طلب های اجناسی که به تجار بادکوبه داده بودیم, آمده بودم. من اکثرا به آستاراخان و از آنجا به «نثرنی نوی گورد» برای تجارت می رفتم, واین اولین باری بود که به بادکوبه می آمدم, پدرم وقتی دید که من طلاها را از بندر آستاراخان، با گذاشتن در داخل پالان باربران به کمیش تپه آوردم, مرا مامور کرد که هر طور شده پولهای اجناس بفروش رفته به تجار بادکوبه را هم بیاورم و به همین خاطر با کشتی خودم نیامدم و بعنوان مسافر با کشتی تانگ دده آمده بودم, تا اوضاع را بررسی کرده و راه و روشی درستی را برای خروج پولها پیدا نمایم.

کشتی از میان امواج خروشان به سختی برای پهلو گرفتن راهش را باز می کرد, تانگ دده با داد و فریاد دستور می داد که چه بکنند, و چه نکنند. او ناخدای وارد و با تجربه ای بود و امواج و طوفانهای سنگین تر از این را هم دیده بود. ولی من چشمم به اطراف و موقعیت اسکله و بندر و طرز کار مامورین گمرک بود, مردم و مسافرین ومامورین در زیر باد با سختی به کارشان ادامه می دادند, از تانگ دده پرسیدم, سالن گمرک کجاست؟ با فریاد جواب داد:

گمرک سالنی ندارد, نگاه کن سمت راست اسکله مامورین گمرک مسافرین را در فضای باز, بازرسی می کنند, و به آن طرف می فرستند. در اینجا مسافرین که از شهر می آیند و قصد خروج به آستاراخان و شهرهای ساحلی قفقاز و ایران را داشته باشند, توسط مامورین گمرک بازرسی و سپس به آنطرف طناب که به جای دیوار است می روند, یعنی هنوز پس از انقلاب بلشویکی وقت آنرا پیدا نکرده اند که سالنی بسازند و با این حالت ابتدایی بازرسی می کنند.

دیدن وضعیت بادی و طوفانی شهر و ساحل و توضیحات کامل تانگ دده تا حدودی خیالم را راحت کرد، با دانستن اوضاع، احوال بندر نقشه هایی برای خروج پولها در ذهنم خطور کرد، ولی ابتدا می بایست می رفتم سراغ تجار بادکوبه ای که پدرم آدرس آنها را به من داده بود. در یک مسافرخانه مجلل اتاقی گرفتم و با رییس و کارکنان آنها روابط دوستانه برقرار کردم، چون می دانستم که باتوجه به باد همیشگی، در شهری نمی توان گردش کرد، پس بهتر بود با آنان دوست می شدم، تا وقت ام را می گذراندم. آنروز ناهار خوبی خوردیم و به نظافت شخصی رسیده و استراحتی کردم و شب هم با راهنمایی های کارکنان هتل آدرس دقیق تاجران را که پدرم آدرس اش را داده بود، پیدا کردم. نیمه های شب با صدای وحشتناک شلیک توپ و تفنگ از خواب بیدار شدم، با وحشت و دستپاچگی پنجره اتاقم را باز کردم، آسمان تاریک با صدای انفجار توپ و تفنگ روشن می شد وگاهی انفجاری می شد که تقریباً مانند روز فضای شهر را روشن می کرد، سراسیمه لباس پوشیده به طرف سالن دویدم و با کمال تعجب دیدم که کارکنان مسافرخانه در حال رقص و پایکوبی بودند، پرسیدم چه شده ؟

گفتند: سال نو مبارک، سال نو مبارک، بایرام نوروزی مبارک.

تازه یادم آمد که قبل از حرکت از کمیش دفه، پدرم گفته بود که در بادکوبه نوروز را به خوبی جشن می گیرند. خوشبختانه تعطیلات نوروز در اینجا همانند ایران نبود، وگرنه می بایست یک هفته بیکار می گشتم، اصل تعطیلات آنها در ژانویه یعنی در تحویل سال نومیلادی بوده, چون در کشور شوروی با تقویم میلادی کارها انجام می شد و در نوروز فقط یک روز تعطیل بودند. بنابراین پس از یک روز استراحت وگردش در شهر از روز دوم به سراغ تجار طرف بحساب پدرم رفتم و آنها هم همگی پولهای پدرم را در برابر رسیدهایی که داده بودند گرفتم, و برای خروج آنها نقشه ای کشیدیم. و لذا مانند آستاراخان که قبلا شرح آن شنیدید طلاها را در اخل پالان باربران گذاشته و خارج کرده بودم. ا پولهایم را به طلا تبدیل کردم و آنهم از نوعی که حلقه داشت و می توانستی از آن زنجیر عبور داده و به گردن بیاویزی. کل سکه ها به حدود ۶۵۰ عدد رسید, یک بسته نخ ابریشمی, از همان نخ هایی که برای فیل ماهی ها دام درست می کردند، خریدم و نخ ها را از آنها عبور داده و یک نوار طلایی حدود ۴ تا ۵ متر درست کردم. چندبار آزمایشی به دور کمر و بصورت اریب دور رانها حمایل کرده و شلوار پوشیدم و حرکت کردن را آزمایش می کردم، تا اینکه نوع مطلوب آنرا یاد گرفته و در ذهنم نگه داشتم. صبح زود حرکت طلاها را به کمر و رانها بسته و لباسها را پوشیدم و یک بسته از چیزهای بی ارزش را هم به عنوان سوغاتی خریده بودم را برداشته برای تسویه حساب آمدم سالن و تسویه حساب کرده و خداحفظی نمودم ولی قبل از خداحافظی از آنها خواهش کردم که یکی از متکاهای مسافرخانه را بعنوان یادگاری به من بدهند. رییس مسافرخانه از من پرسید، چرا متکا؟

برای اینکه در ایران و در شهرم کمیش دفه، هر وقت متکا را دیدم یاد شما عزیزان باشم، چون در این سفر برای من خیلی خوش گذشته است و می خواهم این شادی را برای همیشه در یاد داشته باشم، مخصوصاً مراسم نوروز را.

- ما در اینجا غیر از متکا چیزهای دیگری هم داریم، می توانیم به شما بدهیم.

- ولی من دوست دارم متکا ببرم، چون می خواهم یکی از آنها را به کمیش دفه ببریم تا همشهریهای من آن را دیده و از این به بعد آنها هم در داخل متکا پرمرغابی بگذارند.

متکا را گرفتم و به راه افتادم.

در گمرک به غیر از کشتی تانگ دده, یک کشتی به آستارخان و کشتی دیگر به قفقاز عازم بود, تقریبا نیمی از مسافرین بازرسی شده و در آن طرف طناب بودند و بقیه هم در یک صف به میزهای گمرک نزدیک می شدند و پس از بازرسی به آن طرف طناب رد می شدند. من نیز در صف ایستادم, در یک دست بغچه سوغاتی ها و در دست دیگر متکا بود. هرچه به میز گمرک نزدیک می شدم درزهای دوخته شده متکا را بیشتر پاره می کردم, هدف ام این بود وقتی که به میز گمرک نزدیک شدم یه همهمه ای به راه بیاندازم و خودم را به آنطرف طناب برسانم وگرنه اگر بازرس بدنی می شدم تمام طلاها را از من می گرفتند, خیلی خونسرد به جلو حرکت کردم.

دو نفر مانده بود به من که دیگر متکا را کاملا پاره کردم، قدمی به جلو برداشتم و ناگهان انگار پاهایم به وسایل جلویی خورده باشد خودمو انداختم زمین ومتکا را پرتاپ کردم به هوا و آن بادهای بادکوبه چنان طوفانی بپا کرد و پرهای داخل متکا همانند برفی به زمین و هوا متفرق شد و هوای اطراف را تیر و تار و ابری کرد, چنان شلوغی بپا شد و مردم با هلهله و داد و فریاد به پرهای معلق در آسمان و اطرافشان نگاه می کردند. مامورین گمرک هم حواسشان پرت شده و نمی دانستند چه کار کنند، همگی مردم را به آرامش دعوت می کردند و من نیز از زمین بلند نشده سینه خیز در آن اوضاع بهم ریخته به آن طرف طناب خزیدم و در میان مسافرین بازرسی شدن خودم را گم کردم و در گوشه ای بغچه سوغاتی ام را زیر سرم گذاشته و دراز کشیدم و نیم خیز دست راستم را روی چشمها گذاشته و همانند دیگران به پرهای معلق در آسمان نگاه کردم.

به این صورت من در بین افراد بازرسی شده قرار گرفتم و باکشتی تانگ دده به مقصد کمیش دفه حرکت کردم.

عبدالرحمن خزین

منبع : هفته نامه اقتصادگلستان