چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
در پناه عشق
من تمام این سالها، شب و روزم را به عشق روزی سر کردهام که «نیلوفر» برکه آرزوهایم، مهمان گلدان همیشگی دل من باشد.
- پسرجان، عقل کل! یه کم خودتو باور داشته باش. به خداوندی خدا بدت رو نمیخوام. با اون دختر هم هیچ پدر کشتگی ندارم. قبل از اینکه تو دست راست و چپت رو بشناسی، خودم گوشش رو سوراخ کردم و گوشواره واسش خریدم و با دست خودم به نیت تو، به گوشش انداختم. من و «شوکت» مثل دو خواهر بودیم. محض فامیلی نبود ما همسن و سال بودیم و همسایه یه کوچه و راسته، پدرامون هم با هم رفیق بودن و یار گرمابه و گلستان همدیگه.
شوکت بود که باعث و بانی عروسی من و آقاجونت شد. صد بار که اینارو برات گفتم.
قصه «نیلوفر» دیگه فرق کرده، اون دیگه دختر یه از ما بهترونه. درسته باباش به رحمت خدا رفته، اما اون دیگه شاهزادهای است که نصیب تو نمیشه.
آقات هم پیر شده، تو باید عصای دستمون بشی. به خدا خیلیها آرزوی داشتن همچین داماد آقا و با شخصیتی رو دارن. دختر خوب، اصیل و خانوادهدار واست کم نیست. بیا و خودت را بیشتر از این اسیر هوا و هوس نکن، پسرم.
با عقلت راه برو. دل، آدمو خیلی وقتا به خاکستر میشونه.
- بشین عزیزم! بشین. یه استکان چای برات بریزم. تازه از درس و دانشگاه فارغ شدی و خداروشکر یه کار خوب و آیندهدار هم که برات جور شده، یه چند وقت دیگه واسه خودت پیشرفت میکنی. من و آقات قول میدیم به وقتش آستین برات بالا بزنیم. بشین پسرم.
سرم گیج میرفت. شقیقههایم درد میکرد. دلم میخواست فریاد بزنم و دلتنگیهایم را یکجا مثل غذای مسموم بالا آورم تا نفسم سرجاش بیاید. اما نمیشد.
- دردت به جون مادر، پسرم «امیرحسینم» اشک به چشم و صورتت نبینم.
پس این همه که گفتم دلت پی چی بود مادر؟!
- مادر جان؛ خودت میگویی دل. دل را که رها کنی در دل خانه نمیماند. حرف از «نشدن» برام نگو که با همه حرمت و احترامی که دارین، سرم رو میاندازم پایین و میرم توی پستوی خودم میچپم، قصه من و نیلوفر قصه یه روز و دو روز که نیست. گفتین دختره، دختر بابای سرمایهداره، درست، اما خدای ناخواسته دایی اون دخترم که البته آقای من باشه ندار و فقیر نیست. منم گفتم، دختر دوست داره دلش گرم شوهری بشه که کار و پیشه داشته باشه، که آینده و اندیشهای داشته باشه و سر بار کسی نباشه. درس خوندم و از صدقه سر مولا علی(ع) و شما و آقام کسی شدم برای خودم.
اگر میخواستم میتونستم دکتر بشم. اما دلم به این نبود که اون همه درس بخونم که دختر عمهام، پاره تنم که یه عمر همبازی بچگیهام بوده و روی زانوی آقام و آغوش شما بزرگ شده و کبوتر جلد همین خونه و خونوادس، نصیب غریبه یا حتی خدای ناخواسته اجنبی بشه. از کجا معلوم عشق و صداقت منو با جواب ندادنش محک نمیزنه؟ از کجا معلوم هنوز در غم مرگ پدرش عزادار نیست و اصلا از کجا معلوم که هنوز خونهاش همون جا باشه و از این خونه به اون خونه نشده باشه. بحث تحقیر و بیمحلی نیست مادرجون. نیازی به این کارا نیست، اگر واقعا دختر، دلش با من نباشه، غریبه که نیست. یه کلام خودش یا عمه شوکت بگه، آقا تورو به خیر و مارو به سلامت. اسمت رو از روی دختر ما بردار، من غلط بکنم مزاحم بشم.
اما به دلم افتاده که دلش با منه. یا ناز میکنه یا محک میزنه، شاید هم خبر از چیزی نداره و شماره تلفنش عوض شده؟!
در دلم غوغایی بر پا بود اما سعی میکردم با توسل به استدلالهایی که خودم هم جرات نمیکردم در رد یا قبولشان سنگین و سبک کنم، مادر را آرام و قانع به باور کردن چیزی کنم که هنوز خودم در باور کردن آن شک داشتم.
مادرم در عوض آرام مرا مینگریست. اما نگاه او به نگاه کسی نمیماند که از دلایل آدم مرددی چون من، به قطعیت موضوعی رسیده باشد. لبخند تلخی بر لبانش نشسته بود، سری تکان داد. استکان چای را در درست گرفت و جرعه جرعه آن را نوشید.
حرفی باقی نمانده بود. هر دو میدانستیم مغلوب این میدان من هستم. اما مادر بزرگوارانه عقب نشست تا پسرش معذب نشود. نمیدانستم چطور از تحمل سکوت حاکم بین خودمان شانه خالی کنم؟!
شوهر عمه شوکت، برادری در آمریکا داشت که کار و بارش سکه بود و از یک سال بعد از انقلاب ایران با خانواده به «لوس آنجلس» مهاجرت و در آنجا تجارت خانه فرش ایرانی بر پا کرده بود. یادم است که آقا داوود سودای رفتن در سرداشت و میخواست پا جای پای برادر بگذارد، اما نه جرات او را داشت، نه سرمایهاش را و نه به دلش بود که غرورش را زیر پا بگذارد و دست کمک به سوی برادرش دراز کند. شاید هم مقاومت عمه شوکت باعث میشد پایش برای جدایی از وطن جلو نرود. آقا داوود و عمه شوکت سالها بچهدار نمیشدند. اما وقتی بعد از ۱۲ سال از ازدواجشان با آزمایش و راههای پزشکی و نذر و نیاز بسیار، خدا «نیلوفر» را به آنها عطا کرد تا مدتها، آقا داوود از خیالات فرنگ رفتن در آمده و سرش به لاک خودش و زندگیش بود، اما با بزرگتر شدن «نیلوفر» دوباره به بهانه آینده تنها دخترش، ساز فرنگ رفتن را کوک کرد.
همه خانواده تلاششان را کردند، حتی نصایح، خواهش و التماسهای عمه شوکت هم اثری نداشت. آقا داوود ناگهان مورد علاقه و اعتماد خاص برادرش قرار گرفته و با وعده شراکت، دل او را گرم کرده بود.
هیچوقت آن روزها یادم نمیرود، من ۱۲ ساله بودم و «نیلوفر» ۱۰ ساله. هر دو در سالن اصلی فرودگاه از دو سوی شیشهای که سرنوشتمان را به دوپاره جدا از هم تقسیم میکرد، اشک میریختیم، آن روزها کمتر کسی به اشکهایمان به دیده عشق مینگریست. ما را بچهتر از این حرفها میدیدند. اما، ما خود و احساساتمان را جدی باور کرده بودیم. آنها رفتند و ما ماندیم. روزها گذشت و ما خبرشان را از دانمارک داشتیم، قرار بود آقا داوود، یکی دو سالی بازار فرش آنجا را به عنوان نمایندگی دوم «فرش محمودزاده» با سرمایه اصلی برادرش و بخشی از سرمایه فراهم شده توسط خودش از فروش مغازه بازار تهران و خانه خیابان امیریه و خانه خیابان کاخ که این آخری در همسایگی خانه ما بود، بر پا کند. بعد که همه چیز پایه و اساس محکمی پیدا کرد، سرمایه لازم و ویزای آمریکا به دستشان رسیده و به آمریکا مهاجرت کنند.
عمه شوکت و آقا داوود و نیلوفر حدود پنج سالی در کپنهاک ماندگار شدند، تا بالاخره ویزای آمریکا و امکانات اقامت و کار آقا داوود در آنجا فراهم آمد.
در مدت آن پنج سال به بهانه نامههایی که عمه به مادر و آقاجون مینوشت از حال و روزشان در دانمارک خبردار میشدیم. من هم به دو سطر آخری که حرف نیلوفر و گاهی هم تراوشات ذهنی او بود، دلم شاد بود و امیدم آسوده که هنوز «نیلوفر» بر عهد کودکیمان باقی است. اما یکسال بعد از اقامت آنها در «کالیفرنیا» بود که دیگر، واژهها و عبارات نامههایی که گاهی به دستمان میرسید، رنگ باختند.
در تمام این مدت دغدغهای بزرگ آزارم میداد. آیا «نیلوفر» مرا از یاد برده؟
یا هوای غربت، حال و هوای احساس و دلبستگی را از سرش پرانده؟!
چارهای جز تحمل نبود. تنها دلخوشیام، این بود که درسم زودتر تمام شود و راهی بیابم برای رسیدن به او!
قبولی در آزمون دانشگاه و کسب رتبه بالایی که توانست سرنوشتم را به بورسیه پتروشیمی گره زند، آینده کار و پیشهام را تضمین کرد. حالا وقت آن بود که جدیتر از گذشته تکلیف دلم را روشن کنم. اگر این فرصت از دست میرفت، نمیتوانستم خود را ببخشم، به خصوص که با فوت ناگهانی شوهر عمهام، عمه شوکت و نیلوفر، بدون هیچ توجهی دوباره راهی دانمارک شده بودند. این پرسش رنجآور ذهنم را میآزرد که اگر آمریکا یا اصولا غربت و تنهایی آنها را اذیت میکند چرا به دانمارک برگشتند، چرا عمه که در تمام این سالها، دل شادی برای زندگی در غربت نداشت، دست دخترش را نگرفته و به وطن برنگشته است؟!
صدای در خانه مرا از افکارم جدا کرد. آقاجون بود. از وقتی خواهرم زهرا را راهی خانه بخت کرده بود، اگر عصرها سری به خانه زهرا نمیزد به خانه نمیآمد. به «سعید» پسر همسایه و دوست و همکلاسی دوران مدرسهام غبطه میخورم.
او هیچوقت معنی رنج دوری از عشق را نچشیده بود. راحت دوره دکترای عمومی را که گذراند، قبل از آنکه راهی مرحله انترنی شود، به آرزوی دل نایل آمد و «بله» را از آقاجونم و زهرا گرفت.
مادر خیلی دلش میخواست من هم همان راه سعید را میرفتم و حال به جای «مهندس» دکتر شده بودم. اما به عشق «نیلوفر» بود که نخواستم خود را اسیر درس و درگیر مسئولیتی کنم که باید عمری را وقفش میکردم.
- سلام آقا حبیب، خوش اومدین. به زهرا هم سر زدین؟ بچه خوب بود؟
- سلام آقاجون.
- سلام خانوم. سلام باباجون... خداروشکر خوب بودن. تو چیکار میکنی باباجون. از درس و کارت چه خبر؟!
- خوبه، آقاجون. امتحانای ترم آخرم تموم شد. نمرههام که اومد باید برای مدرکم اقدام کنم.
- خداروشکر. خدارو صدهزار مرتبه شکر پسرجان. شیر مادرت حلالت.
- اختیار دارین آقاجون هر چی دارم از صدقه سر شما و مادر جونه.
- از صدقه سری امامزمان(عج) و خداست که بهت لطف داشته و بعدشم همت خودت که اونم باز لطف خداست پسر. قدر خودتو بدون. خانم انشاا.... گفتم حالا که هوا خوبه اگر عمر یاری کنه، به نیت فارغالتحصیلی این شازده که نذر آقا علیبنموسیالرضا کرده بودمش، یه سفر دور هم بریم مشهد. به آقا سعید و زهرا هم گفتم، گفتن تا امتحان تخصصی آقا سعید شروع نشده وقت دارن، اگه شما هم مایل باشین هفته دیگر راهی بشیم؟!
یک هفته بعد در حرم، گشایش گرهکور قدیمی دل را از خود آقا به التماس طلبیدم. توی حرم آقا ایستاده بودم. چشمهایم را بستم و زیر لب زمزمه میکردم که ناگهان دستی بر شانهام فرود آمد. اشکهایم را پاک کردم و سر را چرخاندم آقاجون با چشمهایی سرخ از تضرع، اما نگاهی شاد از وصل، لبخندی زد و گفت:
- برات فکرها دارم پسر. اما اول باید جلوی همین آقا قولش را مردانه بدی که راز دلت و صداقت عمل و رفتارت یکیه.
- هر چی شما بفرمایین. آقاجون.
- بگو نیلوفر رو واسه خودش میخوای یا ثروت باباش؟ تو لقمه منو خوردی و شیر مادرت رو، اما نمیخوام چند وقت دیگه تنم تو گور بلرزه که پسرم به ندای دل، دنبال خواهرزادهام نرفته و حرف، حرف طمع مال بادآورده بوده.
از تعجب ماتم برده بود. آقا انگار داشت به سر پنجه بخشش و کرم، مراد دلم را میداد و گره کورم را میگشود!
- خونه قدیمی پاچنار رو به نامت زدم، بقیه کارا با خودت. یه بار دیگه بهت اعتماد میکنم؛ تا حالا که رومو زمین نزدی. ببینم از این به بعد مرد میدونی یا نه؟!
● هفت ماه بعد
همه چیز آماده شد. ساعت ۹ شب پرواز من به فرانکفورت و از آنجا به طرف «کپنهاک» بود.
نیمه فروردینماه بود اما سرمای «کپنهاک» در استخوانم رخنه کرده بود. از فرودگاه تا شهر «کپنهاک» حدود ۲۰ دقیقهای راه بود و من هنوز انگار در خواب بودم. شهر از برف سفیدپوش بود و خورشید که معلوم نبود غروب کرده یا در حال غروب است! منظرهای سرخ و بنفش بادمجانی در آسمان مخملین «کپنهاک» گسترانده بود.
مقصد من خیابان «Solvagde» بود آدرس را که نیلوفر به دست خط خودش پشت پاکت آخرین کارت پستال ارسالی از دانمارک در سالهای گذشته و قبل از مهاجرت به آمریکا نوشته بود به راننده نشان دادم و او سری به علامت تایید تکان داد و به راه افتاد. آرامش شهر و زیبایی مناظری که برای من افسانهای بودند، مرا مبهوت کرده بود و بیش از همه در دلم تشویشی از برخورد با «نیلوفر» بر پا بود. او حاضر نشده بود به تماسهای من پاسخ دهد، اما بالاخره عمه شوکت با پیغام آقاجون بر روی پیامگیر تلفن منزلشان که خبر راهی شدن مرا میداد، با صدای لرزان خود را مشتاق و خوشحال از استقبال من دانست و گفته بود با کمال میل بیصبرانه منتظر دیدن همه خانواده است.
به میدان شهرداری و بلوار «آندرسن» رسیدیم وقتی تابلوی بلوار را دیدم، چند بار ناباورانه خواندم و لذت بردم. «هانس کریستین اندرسون» او مردی بود که در سالهای کودکی داستانهای زیادی از او با «نیلوفر» میخواندیم. مرد جوان سادهای که همیشه داستانهای زیادی برای بچهها در آستین داشت.
راننده بالاخره در کنار خانهای، اتومبیل را نگه داشت و من ناباورانه به آن خانه خیره شدم. کرایه را پرداختم و او چمدانم را مقابل در خانه گذاشت. پیاده شدم و به حصار درختچههای دور باغچه، خانه و در چوبی و کندهکاری آن چشم دوختم. نگاهم به روی خانه و پنجره طبقه بالا چرخید و در یک لحظه انگار چشمهایم از حدقه درآمد. نگاهم با نگاهش گره خورد. قلبم انگار از تپش ایستاد. سر از پا نمیشناختم. دست و پایم را گم کرده بودم.
وقتی بالاخره خودم را پشت در ورودی ساختمان رساندم و با دو ضربه چهره عمه شوکت که انگار دیگر نمیشناختمش از پشت در ظاهر شد نفسم بند آمد.
عمه شوکت مرا در آغوش خود فشرد و گریه میکرد. من هم گریه میکردم. سرم را که از روی شانه عمه بلند کردم، چیزی دیدم که بیش از پیش قلبم را به درد آورد. باورش سخت بود. او نیلوفر است؟! آن دخترک سر حال و شاد و سالم. پس آن قوی فریبا چرا مثل مرغک پر و بال شکسته روی ویلچر گم شده؟!
آرامآرام سعی کردم به خودم مسلط شوم. پس علت فرار از تماسهای من این بود؟
پاهایم انگار به فرمانم نبودند. تمام قوایم را جمع کردم و پیش رفتم. در مقابل او بر زمین نشستم. او اشک میریخت و من سرم را پایین آوردم تا احساسی از درماندگی در چشمهایم نخواند.
- امیرحسین جان، عمه. نخواستم شماها دردمان را بفهمید. اون خدا بیامرز بعد از تصادف نیلوفر عقلش را پاک از دست داد. هر چه داشت و نداشت خرج درمان نیلوفر کرد و بعد افتاد به قمار! قمار میکرد و میباخت. دیگر چیزی نمیفهمید. وقتی مرد، طلبکاران دست از سرمان بر نداشتند. برادرش که وضع را این طور دید کمی از بدهیهایش را تقبل کرد و اصرار کرد برگردیم ایران. اما من این خونه رو با چنگ و دندون همونسالهای اول به نام «نیلوفر» کرده بودم و بعد از مرگ داوود، فکر کردم تنها جای امن برای ماست.
- عمه دیگه سختیها تموم شده. من به آقام قول دادم هر طوری باشه شما رو راضی کنم با من برگردید. مگه اینکه نیلوفر دیگه منو نخواد و شماها دلتون به برگشتن پیش ما نباشه!
«لانژین» پارک مصفای دانمارکیها و مجسمه زیبای دوشیزه کوچولو در کنار ساحل دریا، آخرین یادمان من و نیلوفر با کپنهاک بود.وقتی در مقابل فواره gefion ایستادیم و به اوج گرفتن آب چشم دوختیم. روزهایی را در ذهن مجسم کردیم که بار دیگر در کنار همه آنهایی که دوستشان داریم و دوستمان دارند، شادی حقیقی و خوشبختی را مهمان دلهایمان کنیم و عهد بستیم که «در پناه عشق»، پناه یکدیگر باشیم.
دلارا مشتاق
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست