جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

دیروزهای صمیمی کجا رفتند


دیروزهای صمیمی کجا رفتند

مروری بر شخصیت های دوست داشتنی کودکان دیروز

روزهای کودکی ما (آن روزها که می‌گویم منظورم همان سال‌ها پیش از این است. شاید بیست و اندی سال پیش، شاید هم پیش‌تر!) ساده بودند، خیلی ساده. روزهایی که درست با صدای مادر و طلوع آفتاب آغاز می‌شدند، خبری از تا لنگ ظهر خوابیدن‌ها نبود و با غروب آفتاب و برگشتن پدر از کار به خانه روزمان به شب می‌رسید و دور هم نشستن‌ها...

دور هم نشستن‌ها و چشم در چشم هم دوختن‌ها و گل گفتن‌ها و گل شنیدن‌ها... شب‌هایی در تاریکی و خاموشی و بمباران و شب‌هایی زیر سایه بزرگ‌ترها و مهمان‌ها و شب چره‌ها... و باور کنید خبری از دنیای دیگری که این روزها در مانیتورها جا خوش کرده است، نبود.

ما کودکان آن روزها (آن روزها که می‌گویم منظورم همان سال‌ها پیش از این است. شاید بیست و اندی سال پیش، شاید هم پیشتر!) کاری نداشتیم. همه روزمان می‌رفت به انتظار رسیدن وقتی که الهه رضایی بگوید: حالا اگر گفتید نوبت چیست؟ و ما مثلا زمزمه کنیم: آقای حکایتی اسم قصه‌گوی ماست؛ و درست همان لحظه بهرام شاه‌محمدلو پیدایش بشود با همان موهای فلفل نمکی و سبیل کم پشت و لبخند بزند و برایمان مثلا قصه روباه ناقلا را بگوید.

ما کودکان آن روزها کاری نداشتیم، دوست داشتیم مجید قناد را،که برایمان کف بزند و آفرین صد آفرین بگویدو بعد هم ما با حسرت به آن جعبه‌های بزرگ کادو که به مهمانان برنامه‌اش می‌داد نگاه کنیم که؛ چه چیز ممکن است باشد و بعد او از مدرسه تا مدرسه‌ای می‌گفت و ما می‌ماندیم در همین آرزو و انتظار.

کاری نداشتیم. نه کامپیوتری در کاربود نه پی اسی، نه ‌ای پدی، نه حتی گاهی بازی فکری که مشغولمان کند. یا خسته گل کوچک بودیم یا تازه از مهمانی خاله بازیمان برگشته بودیم و منتظر می‌ماندیم تا هوشیار و بیدار، و مسابقه‌ای که با همه سادگی هیجانزده مان می‌کرد.

بعضی فصل‌ها هم بود که مهمانان و جذابیت‌های خودش را داشت و ما را که خسته از مدرسه و مشق بودیم میخکوب می‌کرد که مثلا پدر پادشاه را با بچه‌های لوسش به انتظار بنشینیم یا نگران چاق و لاغر شویم یا ببینیم این بار چه کسی از زباله دان تاریخ بیرون می‌آید.

کاری نداشتیم جز دیدن این‌که همه آن چند نفر در​«ما می‌توانیم» مــی‌توانند به جای ما رویا ببافند و در آن خرابه محله‌شان رویاهایشان را بازی کنند. کاری نداشتیم بجز همین دیدن‌های ساده و آدم‌ها و شخصیت‌های ساده‌ای که جزئی از زندگی‌مان شده بودند.

شخصیت‌هایی که از جنس زندگی زمینی ما بودند، گریه می‌کردند و می‌خندیدند و کلی مشکلات داشتند یا علی کوچولویی بودند که پدرش جبهه بود یا همان دخترکی با بادکنک سفید یا شاید هم آن دیگری که آرزویش داشتن مداد جادویی بود. آن یکی که برای چکمه اش گریه می‌کرد. او که همیشه مدرسه‌اش دیر می‌شد یا مجید و ما همه مان یا علی بودیم و مادرش و خانه خالی از پدر یا مجید بودیم و دلخوشی بی‌بی و قصه‌های ساده زندگی. همه‌مان روزهایی دنبال بادکنک سفیدمان می‌دویدیم و برای چکمه پلاستیکی‌مان گریه می‌کردیم و همه مان روزهایی را به مدرسه دیر می‌رسیدیم و آواز باز مدرسه‌ام دیر شد سر می‌دادیم. بدمان نمی‌آمد مستاجر خانه عزیز خانم باشیم و پسرخاله‌ای داشته باشیم که از شهرشان برای تعطیلات تابستان پیش ما بیاید و ما با بچه همسایه فضولمان که از قضا همیشه سر دیوار است تا می‌توانیم شیطنت کنیم و نگران باشیم که فندق، طوطی عزیز خانم دستمان را رو نکند.

شخصیت‌های تلویزیونی دوران کودکی ما (آن روزها که می‌گویم منظورم همان سال‌ها پیش از این است. شاید بیست و اندی سال پیش، شاید هم پیشتر!) شخصیت‌های پیچیده‌ای نبودند که درکشان سخت باشد. کارهای عجیب و غریبی هم نمی‌کردند. آنها هم چون ما معنی انتظار و صبوری را می‌دانستند و کار خارق العاده‌ای برای برطرف کردن مشکلات نمی‌دانستند.

خبری از هری پاتر و جادوهایش نبود، کسی ماشین پرنده سوار نمی‌شد، اسلحه عجیب و غریبی نداشت و دنیایش دنیای پر رنگ و لعاب غریبه‌ای نبود.

روزهای کودکی ما ساده بودند. خیلی ساده و همین روزهای ساده با همین شخصیت‌های ساده تلویزیونی درخششی در ذهن ما داشتند که با یادآوریشان همان‌قدر کودک می‌شویم و همان‌قدر مسرور.

پروانه عبداللهی