چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
تامارا
اولین بار که تامارا (نامی هماهنگ با نام واقعی او) را دیدم پانزده سال داشت و من یکسال بزرگتر از او بودم. مکان، روستایی با طبیعت خشن اما زیبا (صنوبرهای سیاه،غانهای سفید، مردابها، یونجهزارها و زمینهای بایر) در جنوب سنپترسبورگ بود.جنگ در جایی دور از ما همچنان ادامه داشت. دو سال بعد دست غیب از آستین انقلابروسیه درآمد و میان من و آن چشمانداز فراموش ناشدنی جدایی انداخت. در واقع ازهمان زمان، یعنی از ژوئیهی ۱۹۱۵ نشانههای گنگ و هیاهوی پشت پرده و نفسهای داغآشوبی حیرتانگیز رفته رفته بر مکتب "سمبولیست" شعر روسی، خاصه شعرآلکساندر بلوک تأثیر نهاده بود.
در اوایل تابستان و سراسر تابستان قبل، نام تامارا (با نوعی معصومیت دروغین کهشگرد همیشگی تقدیر است وقتی که نقشهای در سر دارد) در گوشه و کنار مِلکخودمان (ورود ممنوع) و ملک عمویم (ورود اکیداً ممنوع) و در آن طرف رودخانه پیشچشم من ظاهر میشد. این نام، نوشته با قطعه چوبی بر ماسههای قرمز کوچه باغ، یا بامدادی بر دری سفید، یا به تازگی (اما ناتمام) کنده بر تختهی نیمکتی قدیمی یکسر جلوچشمم بود، انگار ما در طبیعت با اشاراتی رمزآمیز مرا از وجود تامارا باخبر میکرد. آنبعدازظهر ساکت در ماه ژوئیه که او را خاموش و بیحرکت (فقط چشمهایش حرکتمیکرد) در بیشهی غان دیدم، انگار همان لحظه آنجا سبز شده بود، زیرچشم کنجکاودرختان و در سکوتی که آن جلوهی اساطیری را کامل میکرد.
اما این ویژگیها به جایآنکه چیزی از شخصیت او فاش کند، پردهای درخشان گرداگرد او میکشید که من هروقت سعی میکردم بیشتر بشناسمش در تار و پود آن گرفتار میشدم. وقتی به او میگفتمروزهای آخر سال ۱۹۱۷، وقتی از مدرسه دربیایم، باهم ازدواج میکنیم، در نهایتآرامش مرا احمق میخواند.
با یک ضربهی دست خرمگسی را که در کمیناش ایستاده بود تا بنشیند، هلاک کرد وبعد به سراغ دو دختر دیگر رفت که صدایش میکردند و البته به زیبایی خودش نبودند.من از آن بلندی بالای رودخانه میتوانستم ببینمشان که با تق تق پاشنههای باریک و بلنداز پل گذشتند، هر سه نفر دست توی جیب کتهای آبی رنگ فرو کرده بودند و گاه بهگاه، کلافه از هجوم پشهها، سرشان را که آراسته با روبان و گل بود به این ور و آن ور تکانمیدادند. کمی بعد رد تامارا را گرفتم و به داچکای(۲) (خانهی ییلاقی) سادهای رسیدم کهخانوادهاش اجاره کرده بودند. با اسب یا دوچرخه در آن حوالی میگشتم و یکباره سرپیچ جاده جلو روی تامارا سبز میشدم، آن وقت چیزی مثل انفجاری خیره کننده دروجودم احساس میکردم و تا دلم به خود بیاید و دست و پاش را جمع کند کلی وقتمیطلبید. مادرِ طبیعت اول یکی از همراهان او و کمی بعد دومی را هم از سر راهمبرداشت، اما تا من دل و جرئت حرف زدن با تامارا پیدا کنم ماه اوت فرارسیده بود، اگربخواهم مثل پترارک(۳) دقیق حرف بزنم نهم ماه اوت، ساعت چهار و نیم بعدازظهریدلنشین در آلاچیقی که پنجرهای از طاق رنگین کمان داشت و دیده بودم که گاهی اوقاتبه آنجا میرود.
امروز که از پشت عدسیهای پاک و بیغبار زمان نگاه میکنم زیبایی چهرهی او را بههمان نزدیکی و به همان تابندگی آن روزها میبینم. کم و بیش فربه بود اما هیکلی خوشترکیب داشت، با آن ساق پای ظریف و کمر پرنرمش چشمهای مورب و خندانش و تهرنگ تیرهی گونههای شادابش احتمالاً نشانهی قطرهای از خون تاتار یا چرکس بود. کرکیظریف و کمرنگ، مثل کرک بادام، قابی از نور گرداگرد نیمرخ او میگرفت. همیشه ازدست مویش کلافه بود و میگفت رام نشدنی و مایهی دردسر است و تهدید میکرد کهبالأخره کوتاهش میکند و سال بعد همین کار را هم کرد، اما من همیشه مویش را همانطور که بود به یاد میآرم، گیسی بافته یک تخت و محکم که پشت سر جمع میکرد وفکل درشتی از ابریشم سیاه به آن میبست. گردن خوش ترکیبش همیشه، حتا درزمستانهای سنپترسبورگ عریان بود، چون به هر نحو که شده اجازه گرفته بود خود را ازشر یقههای خفت مانند اونیفورمهای مدارس دخترانه خلاص کند. هر وقت مزهایمیپراند یا از انبان پر و پیمان شعرهای پیش پا افتادهاش مضمونی کوک میکرد. پرههایبینیاش به دلربایی تمام میلرزید و خردهنفیری از آن برمیآمد. اما هیچ وقتسردرنیاوردم که کی جدی است و کی جدی نیست. خندهی مواجش، گفتارشتابزدهاش، رهای غلیظ و غلتانش و آن برق لطیف و نمناک بر پلک زیریناش، در یککلام تک تک اطوار چهرهاش برای من سکرآور و فریبنده بود، اما این ویژگیها به جایآنکه چیزی از شخصیت او فاش کند، پردهای درخشان گرداگرد او میکشید که من هروقت سعی میکردم بیشتر بشناسمش در تار و پود آن گرفتار میشدم. وقتی به او میگفتمروزهای آخر سال ۱۹۱۷، وقتی از مدرسه دربیایم، باهم ازدواج میکنیم، در نهایتآرامش مرا احمق میخواند. خانهشان را پیش چشم مجسم میکردم اما تصویر مبهمی ازآن داشتم. اسم کوچک مادرش و نام پدر او(۴) (تنها چیزی که از آن زن میدانستم) نشان ازتبار بازاری یا اداری داشت. پدرش که، بعدها دانستم، چندان دلبستگی به خانوادهنداشت، مباشر ملکی وسیع در جنوب بود.
از مدرسه جیم میشدیم، یادم نیست تامارا چه دوز و کلکی سوار میکرد، اما خودماغلب با دو رانندهمان قرار گذاشته بودم مرا سر راه مدرسهای در کنج خیابانی پیاده کنند
آن سال پاییز زودتر فرارسید. اواخر ماه اوت آن قدر برگ خشک از درختها ریخته بودکه تا مچ پا توی برگ فرو میرفتیم. پروانهها با بالهای سیاه مخمل گون که حاشیهی شیریرنگ داشت آرام در هوا چرخ میزدند. معلم سرخانهای که مراقبت از من و برادرم در آنفصل به کف بیکفایت او سپرده شده بود، اغلب با تلسکوپ کهنهای که در انبار خانه پیداکرده بود، میان بوتهها پنهان میشد تا زاغ سیاه من و تامارا را چوب بزند. اما این جنابِ،فضولباشی هم یک روز مچش پیش باغبان دماغ قرمز عموی من، آپولستوسکی(۵) (که ازقضا صیاد چیره دست دخترهای دَدَری بود) باز شد و باغبان هم لطف کرد و ماجرا را بهمادرم خبر داد. مادرم تحمل خبرچینها را نداشت. از این گذشته (با وجودی که منچیزی از تامارا به او نگفته بودم) از شعرهایی که بی هیچ رودربایستی برایش میخواندمو او هم با ذوق و شوق در آلبومی یادداشتشان میکرد، از ماجرای عشق من تا آنجا کهخود میخواست باخبر شده بود. پدرم با هنگ خود از پیش ما رفته بود و یک ماه بعد کهاز جبهه برگشت، وقتی از ماجرای ما باخبر شد بنا بر وظیفهای که احساس میکرد چندسؤال ناجور از من کرد. اما خوش قلبی مادرم وظایفی دشوارتر بر دوش او میگذاشت واین وظایف بعدها دشوارتر هم شد. باری، او به این قناعت کرد که سرش را با تردید، امانه با سرزنش، این ور و آن ور بجنباند و به پیشخدمت سفارش کند هر شب کمی میوهبرای من توی مهتابی بگذارد و چراغ مهتابی را هم خاموش نکند.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست