شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
گمشدگی
میدانم كه باورش خیلی سخت است. حتی اگر آدم دلِ خوشی از او نداشته باشد و مامورِ آگاهی هر دم دادبزند و مداركش را به رُخمان بكشد.
ایكاش مادر اینقدر دست دست نمیكرد و میگذاشت یك جایی آوارهاش كنیم تا بلكه همگی با هم نفسراحتی بكشیم. بهتر از این آبروریزی نبود؟ حالا عكساش را هم خواستهاند تا توی صفحهی حوادثروزنامهها چاپ كنند. روزنامهچیها درِ خانهمان را از پاشنه درآوردهاند. قرار است همه چیز با عكس وتفصیلات گزارش شود. همسایهها چند بار قبلاً هم به درِ خانه آمده بودند، اما این بار ناامید از مادر دست بهدامن كلانتری محل میشوند. من هم كه مصیبتهایم یكی ـ دو تا نیست تا از همه كس و همه چیز به وقتشخبردار شوم. شاید اگر صدای خروسك گرفتهی آفت نبود كه هقهقِ گریهاش طاقتم را طاق میكرد باز شصتمخبردار نمیشد آنجا چه میگذرد. وقتی به درِ خانه رسیدم مردم مثل مور و ملخ توی كوچه و پشت پنجره وروی بام خانهها جمع شده بودند. مادر چادر را روی سرش كشیده بود و زیر تیر چراغبرق نشسته بود. آفت،كنارش انگار توی این دنیا نبود. مادر همینطور زُل زده بود به روبرویش و پلك هم نمیزد. خودم را كه بهمأمورین معرفی كردم سین ـ جیمشان شروع شد...
اول بار كه از خانه بیرون زد و دو شبی برنگشت، یك ماه پیش بود. هنوز هوش و حواسی برایش مانده بودكه بداند كجا میرود یا مادر از زیر زبانش كشیده بود. وقتی آفت زنگ زد، پشتم تیر كشید. بدبختیهایم كم بود،اینبار میبایست جوركش مادر هم میشدم.
پُرسان، پُرسان با دهان روزه به قهوهخانههای دور و بر ترمینال سر زدم، فقط چند تایی باز بود. وقتِ اذانمغرب بالاخره ردش را پیدا كردم. گوشهی ساختمان خرابهای با چند نفر دیگر دورِ حلبی پُر هیزم نشستهبودند، تا آمدم دستش را بگیرم و بلندش كنم، باقی مثلِ قومِ تاتار به طرفم حمله كردند. حتا یكیشان چنگانداخت و كتم را از پشت پاره كرد كه من هم نامردی نكردم و با مشت خواباندم توی صورت استخوانیاش،طوری كه روی حلبی دمر شد و سوخت. پدر را كشان كشان به سر خیابان رساندم و سوار ماشین كردم. رانندههر چه فحش بود حوالهی اموات وانصار خودش كرد. بندهی خدا حق هم داشت، بوی گندش خفهمان میكرد.توی آن سوز مجبور شدیم شیشهها را تا ته پایین بكشیم. به درِ خانه كه رسیدیم مادر حاضر نشد تو ببرمش.بیرون، كنارِ باغچه نشاندمش و لباسهایش را درآوردم و چند سطل آب ولرم به سر و رویش ریختم. مادرجایش را نزدیك بخاری پهن كرد و یك مشت قرص و شربت به خوردش داد...
حالا اینها كه به چشم مادر نمیآید، پشت سرم صفحه میگذارد كه من دُم زن و بچههایم را گرفته بودم وسراغشان نمیرفتم. آفت به كنار، بقیه مگر چه گلی به سرشان زدهاند كه من نزدهام. دستكم مادر كه خیلیچیزها را میداند، اما چه كنم كه این بچهها سرِ سازگاری ندارند. یك جمعه اگر میخواستم دستشان را بگیرمو ببرم آنجا حاضر نبودند همراهیام كنند، مبادا روزِ تعطیلیشان خراب شود. دیگر چشم غرههای اطلس بهكنار كه تا چند روز زندگی را كوفت آدم میكرد...
دیروز به سراغ محسن برادرم رفتند. گفته بود قضایای خانوادهام هیچ ربطی به من ندارد. افسرنگهبان كاریبه حرفهایش نداشت. مامور فرستاده بود تمام سوراخ سنبههای خانه و شركتش را گشته بودند، مبادا پدرآنجا قایم شده باشد. گفتم سركار او راه جهنم را پیش بگیرد درِ خانهی پسر بزرگاش محسن سبز نمیشود.هنوز این حرف از دهانم بیرون نیامده بود كه باز مرا كشید زیر سوال و جواب. این شاخ و آن شاخ میپریدممبادا حرف نامربوطی بزنم، اما انگار قبلاً از آفت پرسیده بودند و او گفته بود چهطور محسن بیشتر پولی را كهپدر از بابت فروش خانه پسانداز كرده بود بالا كشید و دیگر هم پس نداد. بقیه را هم كه لابد میدانی چه كاركرد، به توصیه آشنایی كلی لیوان و چوب بستنی خرید. خانه پر شده بود از بوی پلاستیك و ثعلب و وانیل. اماتابستان كه فصلِ فروششان بود یكباره جنگ تمام شد و همه چیز توی بازار به هم ریخت. پدر ورشكست وبیكار شد. وقتهایی كه اعتراض هم میكردم دادش به هوا میرفت كه یك عمر تاریخ تولد و مرگ آدمها رانوشته و كارِ دیگری هم بلد نیست.
كدورتمان از همانجا شروع شد. دیگر فقط بهانهی بچهها نبود، خودم همرغبتی به دیدن خانوادهام نداشتم... اینبار هم وقتی پیدایش كردم و به خانه برگرداندم دیگر خبری نگرفتم تاآفت دوباره زنگ زد و گفت كه مادر حالندار است. فردای عید فطر به سراغش رفتم. غروب بود. تا صدایزنگ بلند شد مادر از پشت پنجرهی رو به كوچه نگاهی به من كرد و از پلهها پایین آمد. پشت سرش بالا رفتم.خانه بوی بدی میداد.
رختخواب مادر كنار بخاری پهن بود. یك هفته باز وقت و بیوقت بیرون میزد و گاهیشبها برنمیگشت. پدر سرگرمی تازهای پیدا كرده بود. این را مادر گفت كه هر بار به بهانهای به اتاقشمیرفت. یك شب با یك كیسهی زباله به خانه برگشته بود. اوّل، دعوایشان میشود، بعد مادر مثل همیشهكوتاه میآید. سرگرمی تازهاش به هم چسباندن عكسهای پاره و كثیفی بود كه از كیسهاش بیرون میآورد... درِاتاقش را باز گذاشتم. رفتم پنجره را هم باز كنم كه مادر نگذاشت، گفت: «داد همسایهها در میآید.»
بریدهی عكسها را به دیوار زده بود. از آن عكسهایی كه در آلبوم هر خانوادهای پیدا میشود. مثلاً چندنفر دست به سینه كنار حرم ایستاده بودند. یك نفر كه سرش پیدا نبود و نوزادی را در هوا گرفته بود. عكسهایعروسی و تولد... تحمل هوای سنگین اتاق را نداشتم. بیرون آمدم و هر چه به او اصرار كردم تا به خانهی آفتبرود راضی نشد. آفت چند بار دیگر هم زنگ زد، اما من به روی خودم نیاوردم و شانه خالی كردم. میدانم كهباورش سخت است و اگر من هم با چشمهای خودم نمیدیدم باور نمیكردم. وقتی باز پدر غیبش میزند وكلید اتاق را هم با خودش میبرد، همسایهها به كلانتری محل خبر میدهند. من كه رسیدم در را شكسته بودندو مأموران كلانتری منتظر آگاهی بودند. مادر همان اوّل از حال رفته بود.
در این چند روز یك كلمه حرف نزدهاست. گاهی او را هم برای بازجویی میخواهند، زُل میزند توی چشمهای افسرنگهبان و فقط نگاهش میكند.افسرنگهبان به او كه میرسد خودش را كنترل میكند و میگوید: «آخه مادر چهطور متوجه نشدی توی آن اتاقچه خبر است». آن وقت من دوباره به یاد دست و پاهای سیاه شده و بو گرفتهای میافتم كه زیر تخت و كنارپنجره جفت جفت گذاشته شده بود. امروز افسرنگهبان نشانیات را از من خواست. فكر میكند شاید پدر آنحوالی آمده باشد. اگر دیدیاش زیاد تعجب نكن، فقط باورش سخت است.
انوش صالحی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست