جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
آب و گِل عشق
۱) چراغ یکم. رودی گلآلود
رودی گلآلود بر کهنهسنگها میغلتد.
از او جُستم آنچه بعدها خواستم.
در آن هوای تیره او را در دست گرفتم
برای آنکه بگوید، برای آنکه بخندد.
بهخوبی به خاطر دارم نخستین سخنانش را.
و در شامگاه رو به کبودی
مدتها نم هوا را به خود گرفتم.
نه نام و ننگی، نه سرزنشی
خردمندانه
حواس خود را از دست دادم
در آن معرکه.
هرگز فراموش نخواهم کرد
آنچه از دریا گرفتم
سرخ و آتشین و تازه بالیده.
آه چه بندبازی درخشانی
در آن صد شب زمستانی.
۲) چراغ هفتم. با چشمهای هراسی
با چشمهای هراسی از دور میآید کبک کوچکم.
خاموش
به چشمهسار پونه مینگرد.
لبخندش از دور
آتش به دلم زد.
برگ سبز و زردش
میدرخشد در باد.
روزگاری آسمانی ندیده بودم.
روز نخست
کبکی نشست
به چشمهی ریز.
خالک طلایش را بوییدم.
کبک کوچکم رنگ آلا بود
آلا
کوهسار بلوطها و بادامها.
قهقههی دهان شیرین کبک بود
که آوردم به شکار
داغی که برف کهنه در دلم نهاد.
میان ابرونت صدایی شنیدم
نه صدای شاهینی، کبک نری.
ای خون و چوب، گِلم را
با سرانگشتانت سرشتی.
۳) چراغ نهم. آن گاه در پای سنگها ……
آن گاه در پای سنگها به چشم یقین
پنجههای خونین کبک را نگریستم.
منقار آتشینش از شبگیر میگذشت.
سنگهای بخارآلود از کدورتم
همدیگر را دریدند
و در درههای ژرف غلتیدند.
بر روی خطوط باد کردهی بلوطزار
شب و روز
گِل تیرهام عرق میکرد.
از کنار معدن سپیدهدمان گذشتم
و اسبم تا زانو در رنگهای جامهات فرو رفت.
آن گاه در بوتهی چشمهایش گداختم.
در تاریکی گل سرخی به دستم داد.
و در آبکوهههای نیلی تاختم.
آن گاه چراغی روشنتر از خاموشی ندیدم.
۴) چراغ دهم. یاد باد آن روزگاران
یاد باد آن روزگاران یاد باد.
در جوار رودی نیک و بینام
شادمانه
شعرهای بلند پهلوانی میسرودم.
بر روی پلی سنگی ایستاده بود بالابلند
با دو لیموی شیرین در آغوش.
کنج لبانش هنوز
داغدار بوسهای بود.
و از نیمروزیترین سو
باد نیکی میوزید.
شمال، ای شمال
بوی خوش بیاور
از عرق طرهاش.
شمال، ای شمال
بر شکن به جامهاش
بوی خوشی بیاور
از عنبر سینهاش.
۵) چراغ دوازدهم. در شبنم روشنایی
در شبنم روشنایی
به دماغ و دندان خود دست کشیدیم.
و عرق تابناک یکدیگر را نگریستیم.
در پرتو سنگهایی که تازه
از پوستهی سبزشان بیرون میخزیدند
گِل و برف پیکرمان را
در رود گلآلود پنهان کردیم.
و پلکان سنگی سپیدهدمان را آراستیم.
ایستادیم
و رنگهای هر پنج گاه را
بر پوست خود زنده کردیم
اما رنگ ابدی ما
شامگاه رو به کبودی بود.
پس از صد شب زمستانی
هیچ چیز نبود
جز لکهی سبزی بر سنگها
و نوای رودی که از دریچههای پنهان میگذشت.
شعری از: شاپور احمدی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
اسرائیل ایران رئیس جمهور دولت سیزدهم رئیسی توماج صالحی دولت مجلس شورای اسلامی سیدابراهیم رئیسی مجلس تعطیلی شنبه ها شورای نگهبان
سیل مشهد سیل مشهد هواشناسی تهران خراسان رضوی پلیس باران آموزش و پرورش بارش باران قوه قضاییه قتل
خودرو چین قیمت خودرو بازار خودرو قیمت طلا مالیات قیمت دلار مسکن ایران خودرو بانک مرکزی دلار تعطیلی شنبه
لیلا حاتمی زری خوشکام علی حاتمی نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران سینمای ایران کتاب تلویزیون سریال فردوسی سینما دفاع مقدس
رژیم صهیونیستی غزه روسیه آمریکا فلسطین جنگ غزه حماس اوکراین ترکیه یمن لبنان حزب الله لبنان
فوتبال استقلال تراکتور پرسپولیس مس رفسنجان جام حذفی لیگ برتر سپاهان لیگ برتر انگلیس باشگاه استقلال بازی جواد نکونام
هوش مصنوعی گوگل آیفون اپل اینترنت سونی سرعت اینترنت عیسی زارع پور ایرانسل
بارداری کاهش وزن چای دیابت پوکی استخوان سرماخوردگی