جمعه, ۱۵ تیر, ۱۴۰۳ / 5 July, 2024
مجله ویستا

رویای مرا ندیدی؟


رویای مرا ندیدی؟

من که یادم نیست, تو یادت می‌آید اولین باری که خواب دیدی و فهمیدی چیزی که دیده‌یی اسمش خواب است، کی بود؟ اولین باری که از وسط یک قصه دیگر برگشتی میان بدن واقعی خودت و دیدی این دو قصه با هم فرق می‌کنند؟

من که یادم نیست, تو یادت می‌آید اولین باری که خواب دیدی و فهمیدی چیزی که دیده‌یی اسمش خواب است، کی بود؟ اولین باری که از وسط یک قصه دیگر برگشتی میان بدن واقعی خودت و دیدی این دو قصه با هم فرق می‌کنند؟

داستان اولین خوابت را برای کی تعریف کردی، مادرت، مادربزرگت، دوستت یا آب روان؟ قصه اش ترسناک بود و از بیدار شدنت ذوق کردی، یا جذاب بود و دلت سوخت که نصفه های راه به تخت تکراریت برگشته‌یی؟ تو هم خواب‌های سریالی می‌بینی که داستان نیم‌کاره امشب را فردا ادامه بدهی؟ خواب‌هایت رنگی است یا طبق آمار به اکثریت سیاه و سفیدبین‌ها تعلق داری؟ خب، فیلم‌های سیاه و سفید همیشه سحرآمیزتر و غمگین‌ترند و تشخص روشنفکرانه‌تری هم دارند, اما توی خواب که کسی فکر این کلاس‌ها نیست، فقط دلت می‌خواهد... راستی، توی خواب دلت چی می‌خواهد؟ تو هم دلت می‌خواهد بخوابی تا کسی را که به واقعیتش دسترسی نداری آنجا ببینی؟ چند نفری هستند که دلم می‌خواست زنده بودند و با سوال‌هایم سرشان هوار می‌شدم. یکی‌شان فروید است که حتما می‌نشستم جلویش تا کوتاه بیاید که تمام رویاها تفاله‌های زشت و زیبای خودآگاه و ناخودآگاه رها یا سرکوب‌شده ما نیستند. می‌خواستم در نظریاتش جایی هم برای سرزمین ناشناخته‌یی بگذارد که پای ناخودآگاه هم به آن نرسیده؛ سرزمینی به کل بی‌دلیل که گاهی درهایش را روی چشم‌های بسته خسته ام باز می‌کند تا بی‌ترس تحلیل‌های روانکاوانه، کمی در آن خوش باشم. بخیل که نیستی آقای فروید، کل آن چند ساعتی که توی خوابم ماجراجویی می‌کنم، تنها برابر چند ثانیه از این یکی دنیا – دنیای واقعیت- است که با حرکت تند کره چشم‌ها و تغییر ضربان قلب رسمیت می‌یابد. فقط چند ثانیه از ۲۴ ساعتی که واقعیات سمج روزمره با تمام شناخت نیم‌بندم از خودم و اجتماعم روبه‌رویم می‌ایستند. بیا و از خیر تفسیر علمی آن چند ثانیه بگذر. کاش می‌شد من آن دنیای دومی را ببینم که تو در خواب و پشت لرزش پلک‌هایت مخفی می‌کنی؛ یا تو می‌توانستی واقعیت خواب‌های مرا تجربه کنی، آن وقت قضاوت‌های بیداریمان هم فرق می‌کرد. وقت‌هایی که وسط‌های خوابم بی‌دلیل می‌پرم و تنها همین یادم می‌آید که خوابی دیده‌ام که یادم نمی‌آید، سبکی شادمانه لحظه حال را تجربه می‌کنم: زمان خیلی کوتاهی که نه گذشته‌ پردغدغه‌یی هست و نه آینده نامعلومی. فقط وسط آن لحظه هستم تا به تاریکی خیره شوم.

می‌گویند اینجور وقت‌ها که زندگی واقعی برای یک لحظه می ایستد، آدم دارد در جایی دیگر، در رویای کسی دیگر، به زندگی ادامه می‌دهد، طوری که نیازی به وجودش در زندگی خودش نیست. با این حساب، من هم بارها با دلتنگی تو را از زندگیت بیرون کشیده و به وسط داستان خوابم احضار کرده‌ام؛ آنقدر که دیگر جای دنیاهای اول و دوم، و واقعیت و رویا قاطی شده‌اند. واقعیت؟ واقعیت این است که می‌خواهم تو رویایی باشی که در بیداری سراغم می‌آید، تا کسی که باعث بیداری رویاهایم می‌شود.

شیوا مقانلو