جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

روز بزرگداشت فردوسی


روز بزرگداشت فردوسی

۲۵ اردیبهشت ماه, سال روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی

● دهقان بزرگمرد توس

ایران، هر چه هست من است.

ایران، میراث نیاکان آسمانی است.

ایران، سرزمین مردان پاک تر از آفتاب است.

ایران، سرزمین زال و رودابه است.

رستمِ حکیمِ سرزمین کلمات! سیمرغ عرصه های بلند شعر! حکیم، دهقان بزرگمرد توس! آستانه ادب تو را می جویم، به کُرنشی بلند...

فردوسی! فردوس از آن تو باد!

شاهنامه خوانی روزهای جمعه پدر، به من آموخت بهترین سرمایه پاکی را و تو پاک بودی.

حماسه حماسه دارم بزرگ می شوم، توی قصه هات رشد می کنم؛ با زال عاقل و با رستم.

با دیوها می جنگم، با پری ها دوستی می کنم.

راستی! پنجاه هزار بیت، گنجینه و میراثی است از فرهنگ و تاریخ گسترده سرزمین من.

هر چه نگاه می کنم، کسی را نمی بینم که بتواند مثل تو، باز حماسه ای نو بسراید.

سال های جوانی ات را پای تاریخ نیاکان من گذاشتی.

امانتدار تاریخ بودی؛ صریح و دقیق.

ستم ستمکاران را بی وقفه مذمت کردی و درفش عدل کاوه را بر ستیغ فرهنگ ایرانی کاشتی.

فریدون تازه ای برای ما آوردی و شک دارم که خود تو سیمرغ نباشی.

وقتی تو وصف می کنی از سیستان و ایران قدیم، انگار که خود ما درون آن جاری می شویم و می بینیم وقتی که از جنگ می گویی؛ چکاچک شمشیرها در گوش ها می نشیند.

گاهی به حکمت می نشینی و موعظه؛ چنان که پیران را باید و گاهی به شرح عشق، همچون جوانان برومند خاک عاشقان، صریح سخنی و محکم سراینده.

زبان فارسی، سهل و آسان می گویی؛ آن طور که حتی کلمه ای نمی توان کم و زیاد کرد

سر سپرده ی ولایت بودی و پشتیبان امامت.

این خاک، همه از نسل تو اند.

آری! یک ایران فردوسی وجود دارد، یک هزاره فردوسی.

دوست علی و خاندانش! علی پناهگاه تو باشد!

ـ امیر مرزبان

● خاکِ پیِ حیدر

«به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد

خداوند نام و خداوند جای خداوند روزی دهِ رهنمای»

آن روز که دهقان ستمدیده توس، پا به بارگاه محمود غزنوی گذاشت، هیچ کس نمی پنداشت کلید گنج فرهنگ پارسی در دست های خسته او باشد. راز آن چشمان اساطیری که در چشمخانه ابوالقاسم فردوسی، چون خورشید باستان از فراز صخره های سخت می درخشید، از همگان پوشیده بود.

ایران، در پهنه تاریخ همواره خوان یغمای بیگانگانی بوده است که می آمدند و بر خوان می نشستند و لقمه برمی گرفتند و... نمی رفتند، که نمک گیر می شدند و می ماندند و ایرانی می گشتند؛ تو گویی جاذبه خاک، در این تکّه از زمین بیشتر از سرزمین های دیگر است.

ایران، اسلام ـ این مهمان عزیز ـ را به آغوش باز پذیرا شد، امّا عرب نشد.

بذر اسلام، خاک مستعدّی می خواست تا ببالد و بار بیاورد و خاک بی حاصل بیابان جزیرة العرب، این مایه طراوت نداشت.

باد، آن بذر را به خاک ایران آورد تا ذرّه ای از رازهایش را در این خاک، شکوفا کند. و ایران مسلمان شد. و ایران با اسلام یگانه شد.

امّا میان گذشته باستان و آینده اسلام، درّه ای عمیق بود که اگر پلی شگرف آن را از میان برنمی داشت، جان ایرانیان دو پاره می شد که هر یک، به جنگ دیگری بر می خاست.

و فردوسی بر این درّه پل زد.

دهقان طوسی به تختگاه آمده بود که دادش را از والی ظالم بستاند، امّا تقدیر چنین رفته بود که فردوسی، زبان ایرانیانی باشد که ایران و اسلام را توأمان می خواستند.

ابو القاسم فردوسی، پلی شد تا ایرانی از گذشته باستان به آینده اسلام رهنمون شود و در برهوت سرگردانی میان گذشته و آینده راه گم نکند. و گفت:

«منم بنده اهل بیت نبی سقایده خاک پای وصی

منم بنده هر دو تا رستخیز اگر شه کند پیکرم ریز ریز

به این زاده ام، هم به این بگذرم چنان دان که خاکِ پیِ حیدرم.»

ـ امید مهدی نژاد

● خداوندگار شعر و حماسه

دمیده از پگاهان عطرانگیز «توس»، چون خورشیدی که از مشرق عشق برمی آید تا مغرب وصال را با شکوه نامش پیوند بزند.

از پس ابرهای تیره روزگار، روزگار «نابسامانی»ها، همچو خورشید، دمیده بود تا با چشمک نور، حواس مردمانی را به ضیافت آیینه ای فرا خواند که میان غبار غم، در حال فراموشی بود:

«بیا تا جهان را به بد نسپریم بکوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود، یادگار»

همچو خورشید، همچو «ید بیضای» معرفت، دمیده بود از شرق اندیشه، تا سخنش در دل ها ریشه کند.

دمیده بود قامت استوارش از میان کلماتی که نور «مولایی»اش، توانایی لایزالی به «رستم» می بخشید؛ مولایی که از صبح ازل تا شام ابد، یگانه گُرد گردان و یگانه پهلوان یلان تاریخ است!

به احترام نام مولایش می سرود:

«جهان آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم، نیامد پدید»

به احترام نام مولایش بود که دیباچه شاهنامه را به نام نامی اش مزیّن می کرد:

«منم بنده اهل بیت نبی صلی الله علیه و آله سراینده خاک پاک وصی علیه السلام

برین زادم و هم برین بگذرم چنان دان که خاک پی حیدرم

اگر چشم داری به دیگر سرای به نزد علی علیه السلام و نبی صلی الله علیه و آله گیر جای»

دمیده بود وجود جاری اش، از برکه ای زلال که هیچ گاه غبار حقارت نپذیرفت؛ حقارت دریوزگی از غلامان «تُرک»؛ غلامانی که با نهاد حقیرانه خود، او را که خورشید بود، حقیر می خواستند؛ حقیر، مثل تمام قصیده سرایان، مثل تمام آنها که گوهر کلام را به حذف دربارها، می فروختند.

مُرید «مولا علیه السلام » را که دم از مناعت رستم می زند، چه جای دریوزگی غلامان!

هشتاد سال، دل به کرم مولایش سپرد تا خداوند، عظمت هزارها سال جاودانگی را به نامش عنایت کند؛ نامی که تندباد حوادث روزگار، کتیبه جاودانگی اش را نتوانست گزندی برساند و روز به روز به تسخیر دل ها می پردازد!

نامی که عظمت و شکوهش را نه تنها «شاهنامه»، بلکه تمامی «دیوان»ها می ستایند.

نامی که حکمت جاودانه اش را آیینه اندیشه روزگاران کرده است.

ـ سید علی اصغر موسوی

● سیمرغ توس

می تازی در میدان های گسترده شعر.

می خوانی و می سرایی کلمات را به دیگر گون.

کوهوار ایستاده ای؛ قله های نظم، در سرپنجه هایت.

کلمات، رام تو اند؛ آن گونه که می خواهی.

سرت بر ابرهای فشرده می خورد. گام هایت، خاک را در می نوردد، نه اینکه دستانت چیره بر خاک، که اندیشه ات آن چنان گسترده که دست می یابی به آن چه آرزو می کنند و نمی توانند.

فواره وار می ریزد کلمات، به شیوه ای دیگر از دهانت.

می سرایی و حماسه ای تازه می آفرینی، می تازی و غبار وار، کلمات محو می شوند از ضربِ گام هایِ توسنِ سرکشِ ذهنت.

در محدوده مکان دست و پا می زنند کلماتت. اسطوره می بافی. ایران، تو را سرگردان خویش می کند، تمام شریان هایت منبسط می شود خون می جوشد و می خروشد در رگ هایت.

قلم در دست می گیری و سی سال دلمشغولی ات را بر صفحاتِ پیوسته تاریخ حک می کنی.

قلم در دست می گیری و می سرایی؛ آن چنان که گویی هر آن چه حماسه تورا می سراید و تو ایران را.

تو را نه به زر، نه به زور، تو را نه به تسلیم، نه به سیم، تو را به هیچ گونه پا در بند نمی توانند آورد؛ که فراتر از هر چه خاک، ذهنت بال گرفته است.

قلم می گردد در دستانت و می چکی قطره قطره بر کاغذ؛ دریا می شوی، طغیان گر بر ظلم. سیمرغ می شوی؛ پر گرفته از بند، دست در کمرگاه حادثه می اندازی، شمشیر می زنی، اسب می تازی، خلاصه می شوی در مرزهای ایران. به جنگ می روی با توران، پیروز می شوی بر نفس خویش، شعر می شوی، خلاصه در ابیات.

تو را شعر می سراید، تورا کلمات، شاعرند.

هنوز تویی و بزرگی شاهنامه ات.

تویی و عظمت خلقت در نظم، تویی و توس که در مقابلت سر خم کرده است.

ـ حمیده رضایی

● «کجا خفته ای»

«کجا خفته ای ای بلند آفتاب برون آی و بر فرق گیتی بتاب

نه اندر خور توست روی زمین ز جا خیز و بر چشم دوران نشین

کجا مانده ای، روح قدسی سرشت به چارم فلک، یا به هشتم بهشت؟

به یک گوشه از گیتی آرام توست همه گیتی آکنده از نام توست»

بزرگ باد نامت ای بزرگ مرد ایران زمین!

بلند باد سایه سار اندیشه نابت و شگرف باد وسعت باورت!

تمام لحظات و ثانیه های تاریخ، گواهی می دهد که تو افتخار بزرگ سرزمین بزرگان هستی، که هر چه زمان از تو دور می شود، تو تازه تر می شوی.

تو هرگز در برابر سیاهی ها سر خم نکردی و برای ایستادن در برابرشان، گاهی «زال» آفریدی و گاهی «رستم».

گاهی کودکی را در دامن سیمرغ پروراندی و گاهی فرشته ای را همراز خوبان کردی.

ز شهنامه، گیتی پر آوازه است

جهان را کهن کرد و خود تازه است

تویی دودمان سخن را پدر

به تو باز گردد نژاد هنر

این شعله های گرم و روحانی بزرگان این سرزمین است که جاده های فردا را در آینه تجربه، برای آیندگان ترسیم می کنند و خاطره های گذشته را حال و هوای دیگر می دهند.

«ز بهر پادشاهان جهانخوی

نبینی همچو فردوسی سخنگوی

به نور رای کز شهنامه افروخت

شهان را پادشاهی کردن آموخت»

فردوسی، شاعری است که با خنده هر مظلومی، شاد می شود و با اندوه آنها، جامه سیاه بر تن می کند.

او از هنر و شعر و احساس، بناهایی ساخته است که هیچ توفان سختی، نمی تواند خرابش کند و هیچ حادثه ای نمی تواند از یادها و خاطره ها پاکش.

«بناهای آباد گردد خراب

ز باران و از تابش آفتاب

پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد و باران نباشد گزند».

فردوسی، نقاشی است که با زبان خامه، تاریخ می آفریند و از هر رنگ عشق و تنفر در آن به کار می برد.

زنده باد یادش و درخشان باد نامش بر فراز تاریخ.

ـ ابراهیم قبله آرباطان