جمعه, ۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 24 January, 2025
یک داستان معمولی در یک روز معمولی
یکی بود یکی نبود. تقریباً همه بودند، به نظر نمی آمد چیزی کم باشد، چند تکه ابر در آسمان، خورشید که داشت به آخر یه نیم دایره می رسید، بوی خاکی که در کوچه تازه پخش شده بود، خشت های خامی که با این همه آفتاب و آب و سنگینی پا هنوز خام بودند، صدای توپ پلاستیکی که گرومب گرومب به دیوار می خورد، برمی گشت و باز و باز، پسربچهها با آب دماغ های آویزان و سرآستینهای خشک شده، زیرانداز حصیری توی حیاط، پچ پچ گل و درخت و حوض و چک چک ریز شیر آب توی پاشویه، قیچی تیز کلاغ و برشهای ریز و درشت خبرهایی که از آسمان می برید و این طرف و آن طرف پخش می کرد. شاخههای پر و خالی گنجشکها و نرمی صدای جیرجیرکهایی که از لا به لای برگها و سوراخ دیوارها به سختی شنیده می شد. سماور می رفت تا تن به گرمی شعلههای آبی بدهد و دستانی که خش خش آخر جارو را روی ایوان با دقت روی بندانگشت ها و خطوط زبرش جابجا می کرد. مادربزرگ کلاغی روسریش را به باد داد و دستانش در امتداد بلندترین شاخه ی توت شیرین شد و برگشت. پسر جوان همسایه بود که برای دختر نوجوان همسایه یواشکی میگفت اگه چشمات بگن آره و هیچ کس نمی دانست چرا او همیشه همین یکی دو تا آهنگ را می خواند با چشم هایی که در اوج بی اعتنایی زل می زد به آسمان و پاهایی که روی تخت چوبی دراز می کرد و فقط دختر نوجوان همسایه بود که معنی این همه بی اعتنایی را میفهمید و او که منتظر می ماند تا فانوس با مهربانی برایش چای بیاورد وقتی خودش را لوس میکرد و به جای مامان می گفت، فانوس باز کجا رفتی؟! چایت پس چی شد؟! و فانوس که دل ضعفه ی شنیدن صدای پسر را با دلخوری نگاه می کرد، من که می دانم چته؟! صدای نفس های سنگین باد روی گونه های پیر خانه و نشستنش لبه ی حوض تا چاق کردن نفسی تازه و دسته موهای سفید مادربزرگ و سیاه و سفید مادر که می ریخت روی پیشانی. رفت و آمد تمام نشدنی مورچه ها و این ذره ذره هایی که مدام جابجا می شدند.
صدای خاکستری با سایه ای روی شهر، سرهایی که بلند می شوند، توپ در کوچه تنها می ماند، نارنجی پخش می شود، هراس شتابان و اعصابی که درد او را کش میدهد، شهری در انفجار صدا و بوی تند حجمهای سربی ، بارش رنگ های سفید. خاکستر نرم روی پلک ها ، آهنگ قطع می شود، فانوس های خاموش را باید بااحترام به گوشه ای قهوه ای برد و گذاشت تا راحت بقیه ی روزها و شب هایشان را بخوابند. حوض خاطره ی چک چک شیرآب را در گره ی تند دست های باد و سایه ای که سنگینی اش برای پیکر او زیاد است حفظ می کند. گنجشک ها جایی برای نشستن پیدا می کنند و قیچی سیاه کلاغ هاست که هنوز تکه تکه ابر می بُرد با آسمان، گریه و خاکستر روی پلک ها و می پاشد این طرف و آن طرف شهر. این هم تمام می شود. خاطرهای برای پریشانی خوابهایی که بعداً خواهی دید.
تقریباً همه هستند، چند تکه ابر در آسمان، زیرانداز حصیر، صدای گرومب گرومب یک توپ پلاستیکی جدید، چند پسر بچه، دخترهایی با عروسک در دست، درختی که دارد بزرگ می شود، حوضی که تازه نقاشی شده، پسر همسایه ای که زیر لب برای دختر همسایه.... زندگی زیر سایهی مرگ
ظاهراً خدا یادش می رود داستان ها را تمام کند
یکی بود یکی نبود، تقریباً همه خواهند بود
مژگان امیری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست