یکشنبه, ۳۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 19 May, 2024
مجله ویستا

دنیا چیزی شبیه آینه


دنیا چیزی شبیه آینه

من فکر می کنم که خیلی مهم هستم البته فکر می کنم دیگران هم مهم هستند قبلاً اینطوری فکر نمی کردم یعنی فقط خودم را به حساب می آوردم و اصلاً به بقیه فکر نمی کردم

من فکر می‌کنم که خیلی مهم هستم. البته فکر می‌کنم دیگران هم مهم هستند. قبلاً اینطوری فکر نمی‌کردم. یعنی فقط خودم را به حساب می‌آوردم و اصلاً به بقیه فکر نمی‌کردم. توضیح دادنش سخت است. مثلاً فکر می‌کردم وقتی من خوابم، همه دنیا خواب است و همه چیز در آن متوقف شده یا چیزی در همین مایه‌ها.

اگر هم دیگران را می‌دیدم در واقع خود آنها را نمی‌دیدم، چیزهایی را می‌دیدم که آنها داشتند و من نداشتم مثل کفش‌های ورزشی امیر، اسکیت میلاد و کامپیوتر احسان یا کارهایی را می‌دیدم که آنها – نه که بتوانند- بلکه باید برای من انجام می‌دادند مثل پدرم که باید کفش اسپرت و اسکیت و کامپیوتر می‌خرید یا دوستم آرش که باید با من بازی کامپیوتری می‌کرد.

یا مثلاً برایم مهم نبود چند نفر در صف اتوبوس ایستاده‌اند، من باید سوار می‌شدم مهم نبود سنگ به پای کسی می‌خورد یا نه، من می‌خواستم شوتش کنم، مهم نبود شاگرد نانوایی جلوی مغازه را همین حالا آبپاشی کرده، من دلم می‌خواست گل کفش‌هایم را پاک کنم، مهم نبود طوطی بستنی فروش گیج شود و هنگ کند من می‌خواستم یک جمله سخت را تکرار کند. مهم نبود گربه‌ها و پرنده‌ها موجودات زنده‌اند و حس دارند با آنها تمرین نشانه گیری می‌کردم.

راستش را بخواهید دنیا را با کارتون اشتباه گرفته بودم. بقیه کسانی بودند مثل آدم‌های توی کارتون‌ها که هم هستند، هم اصولاً نیستند و من قهرمان قصه بودم تا این که یک روز یک اتفاق بد افتاد.

مهم نبود چراغ راهنمایی رانندگی برای عابر پیاده قرمز است و آدمک ایستاده، قهرمان قصه می‌خواست که از خیابان رد شود پس ماشین‌ها باید می‌ایستادند. اما یکی از آنها که راننده‌اش درست شبیه قهرمان قصه فکر می‌کرد، یعنی وقتی در خیابان بود انتظار داشت همه بایستند تا او رد شود، ترمز نگرفت و زد به قهرمان قصه.

این طوری بود که با دست و پای گچ گرفته، چیزی حدود دو ماه از کار و مدرسه و زندگی افتادم.

اوایل که خیلی درد داشتم، این چیزها یادم نمی‌افتاد، اما یک هفته بعد حوصله‌ام سررفت و تازه فهمیدم ساعت‌ها چقدر کش می‌آیند و روز و شب چقدر می‌تواند طولانی باشد.

تا به حال دلتان برای دیوار تنگ شده؟ دلم برای دیوارهای مدرسه تنگ شده بود، چه برسد به بچه‌ها و هیاهوی حیاط مدرسه و کلاس و درس و خنده بازارهای‌مان. هیچوقت فکر نمی‌کردم دلم برای مدرسه تنگ شود.

دلم برای خیابان و مغازه‌ها تنگ شده بود، دلم برای درختان، گربه‌ها، پرنده‌ها و حتی آدمک چراغ راهنمایی و رانندگی هم تنگ شده بود. تا این که یک روز در اوج سررفتن حوصله، یک اتفاق خوب افتاد.

به عمرم این همه از دیدن همکلاسی‌ها و معلم و مدیر مدرسه‌مان خوشحال نشده بودم. آنها دسته جمعی آمده بودند عیادت من.

خوشحال بودم و دلم می‌خواست به حرف‌هایشان گوش بدهم. اوایل به ندرت کسی سراغم می‌آمد اما کم کم که با آنان خودمانی‌تر شدم، دوستانم هم بیشتر شدند. درست از همان وقت بود که کم کم فهمیدم همه آدم‌های دور و بر من مثل خود من یک قصه زندگی دارند، هر چند همه‌شان مثل هم نیستند. آنها درست مثل من در حال زندگی‌اند و تازه آن وقت بود که فهمیدم از حال هم خبردار شدن، به یکدیگر توجه کردن و خلاصه بنی آدم اعضای یک پیکرند یعنی چه.

علاوه بر آرش، چند دوست دیگر هم پیدا کردم. مثلاً محمد امین در ریاضی به من کمک می‌کرد، احسان کامپیوتر یادم می‌داد، میلاد وعده می‌داد که تا پایم خوب شد همراهم اسکیت بازی می‌کند، بستنی فروش سر خیابان گاهی برایم بستنی می‌فرستاد، شاگرد نانوا سنگک مخصوص برایم می‌پخت و بعد از آن همه زندگی در آن محل، تازه فهمیده بودم که پسر بستنی‌فروش بیماری خونی دارد و او گرفتار بیماری پسرش است، شاگرد نانوا برای کمک خرجی خانواده‌اش کار می‌کند، شغل پدر احسان جوری است که شب‌ها باید کار کند چون ناظر یک کارخانه است و دختر مدیر مدرسه‌مان دارد ازدواج می‌کند و خلاصه زندگی برای همه در حال جریان است.

حالا فهمیده بودم که همه دنیا برای من نیست، همه دارند زندگی می‌کنند و اگر بخواهم دنیای خوبی داشته باشم، باید دیگران را ببینم و در غم‌ها و شادی‌های‌شان شریک باشم و به آنان کمک کنم. یاد گرفتم دنیا چیزی مثل آینه است.

دیگران با من مهربان بودند من این را فهمیدم، پس من هم باید با همه نه فقط آدم‌ها بلکه با همه موجودات مهربان باشم تا انعکاس آن را ببینم و این درست روزی بود که برای پرنده‌های پشت پنجره دانه ریختم.