چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

روزگار کودکی برنگردد دریغا


روزگار کودکی برنگردد دریغا

اوج لذتمان شنیدن قصه هایی بود که مادر می گفت وقتی زیر کرسی دراز کشیده بودیم و با صدای نرم مادر که از شنگول و منگول سخن می گفت بخواب مرفتیم و می ترسیدیم اقا گرگه وقتی مادر نباشد …

اوج لذتمان شنیدن قصه هایی بود که مادر می گفت وقتی زیر کرسی دراز کشیده بودیم و با صدای نرم مادر که از شنگول و منگول سخن می گفت بخواب مرفتیم و می ترسیدیم اقا گرگه وقتی مادر نباشد بیاید و ما را ببرد .مادر رفت و و گرگ ها هم امدند و خواستند ما را ببرند و نبردند! بزرگ شده بودیم و دست سیاه گرگ را از زیر سفیدی دروغین تشخیص دادیم .دلمان خوش بود به مادر بزرگ که جای خالی مادر را پر می کرد برایمان و گاه و بیگاه که به دیدارش میرفتیم مادر را او می دیدیم و گاهی همراه با هم قطره اشکی به یاد مادر به یاد دخترش می ریختیم . یکماه قبل از عید در بیمارستان بقیه الله به بالینش رفتم .نمی خواستم باور کنم که باید قطع امید کنیم .دائی ها و خاله ها گفتند امیدی نیست و من گفتند عمر دست شما نیست و امید را شما بوجود نمی اورید که امید تلاشی است برای نپذیرفتن آنچه هست . به خانه آوردندش تا در محیط خانه باشد و در آرامش بقیه عمر را طی کند . ۲۸ اسفند در ملایر به بالینش رفتم .چشمانش بسته بود .گفتند که من امده ام بزحمت چشمانش را باز کرد .سو سو یی بجای برق چشمانش دیدم و او را بوسیدم و رفتم و فردا یش در اهواز بودم که خبر دادند او هم رفت تا شب عید را با دخترش با مادرم سر کند . ….قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته …..و همیشه نگران بودیم که چرا کلاغه به خانه اش نمی رسد و در اندیشه زمانی بودیم که هیچکس نبود به جز خدا و تنبلی حسن کچل و سیبهایی که او را بیرون می کشید از خانه و می اندیشم کدامین سیب ما را از این خانه به بیرون می کشد به دیاری دیگر تا در انجا جمع شویم با همه کسانی که دوستشان می داشتیم با آنهایی که برایمان قصه گفتند با آنهایی که قصه زندگیمان را بیادمان آوردند با آنها که رفتند از این خانه بدنبال سیب عشق!