دوشنبه, ۱۷ دی, ۱۴۰۳ / 6 January, 2025
مجله ویستا

پای صحبت های یک مادرخوانده موفق


پای صحبت های یک مادرخوانده موفق

وقتی در میان حرف هایم ناگهان از دهانم پرید و گفتم «نامادری», بلافاصله حرفم را اصلاح کردم و گفتم «ببخشید, منظورم مادرخوانده بود » اما او فقط با خونسردی لبخند زد و گفت «راحت باش

وقتی در میان حرف‌هایم ناگهان از دهانم پرید و گفتم «نامادری»، بلافاصله حرفم را اصلاح کردم و گفتم: «ببخشید، منظورم مادرخوانده بود.» اما او فقط با خونسردی لبخند زد و گفت: «راحت باش....

من ناراحت نمی‌شوم.» با او از رازهایی که یک مادرخوانده موفق باید بداند حرف زده‌ایم؛ با او که اگرچه قبول نکرد اسم و عکس او را چاپ کنیم، اما سخاوتمندانه پذیرفت که تجربیاتش را با خوانندگان درمیان بگذارد.

▪ اولین و بزرگ‌ترین مشکلی که در برخورد با فرزندخوانده‌هایتان داشتید، چه بود؟

ـ زمانی که من به همسرم معرفی شدم و گفتند ۳ فرزند پسر دارند که ۱۲ ساله، ۱۰ ساله و ۶ ساله هستند، اولین حس من استرس و نگرانی بود؛ اینکه آیا خواهم توانست با این بچه‌ها ارتباط خوبی برقرار کنم یا نه؟ به عقیده من، اولین مشکل که باید خود فرد آن را حل کند همین است. باید بر نگرانی‌ها چیره شد و به توانایی‌ها اعتماد کرد و بالاتر از همه به لطف خدا امیدوار بود. نیت خیر داشتن و مدد گرفتن از خدا باعث شد به هدفی که داشتم (مادری کردن برای این بچه‌ها) برسم. اگر تصمیم و نیت، جدی و خالصانه باشد، به حرف‌ و حدیث‌های مردم و اینکه آنها چه خواهند گفت بی‌توجه می‌شوید.

▪ رمز موفقیت یک مادرخوانده خوب چیست؟

ـ صبور بودن خیلی مهم است؛ اینکه نگاه مردم یا تشکر کردن یا نکردن اطرافیان بچه‌ها ناامیدش نکند. از اینکه فقط دنبال عکس‌العمل بقیه باشد باید بپرهیزد و اهمیت ندهد او را زن‌بابا بنامند یا هر چیز دیگر. مهم‌تر از همه این است که رمز موفقیت‌ انسان‌ها در هر جایگاه و نقشی صداقت و عشق ورزیدن است. از لحظه‌ای که بچه‌ها را دیدم هر سه آنها را در آغوش کشیدم و تک‌تک آنها را به نام صدا کردم. مثلا گفتم: «امیرجان، مامان! من کاری ندارم پدر و مادرتون چرا طلاق گرفتند. مادرتون برای من قابل احترامه و خودم می‌برمتون تا ببینیدش اما دلم می‌خواد تا وقتی زنده‌ام هر کاری که از دستم برمی‌آید برای شما بکنم. من قسم خوردم در نبود مادرتون مادر خوبی باشم و پای قسمم هستم.» آنها را بوسیدم و این رابطه شروع شد.

▪ یعنی به همین راحتی؟

ـ نه! اصلا این‌طور نبود. هر کدام از آنها اخلاق خاص خود را داشتند. اوایل کار این احساس عاشقانه که به پای آنها می‌ریختم بی‌پاسخ می‌ماند و پسر وسطی‌ام حاضر نبود حتی مامان صدایم کند اما من اهمیتی نمی‌دادم و از نظر عاطفی به او می‌رسیدم و مدام می‌گفتم دوستشان دارم. هیچ جایی را بدون بچه‌هایم نمی‌رفتم. در خانواده خودم، میهمانی، گردش و هر جایی احترام آنها را حفظ می‌کردم و به آنها بها می‌دادم. سعی می‌کردم تحت تاثیر حرف‌های مردم، حتی اگر دوستان یا خانواده‌ام بودند، قرار نگیرم و بر محبت کردن اصرار بورزم تا نتیجه بگیرم. هر بچه‌ای عصبی می‌شود، بهانه می‌گیرد، حرف گوش نمی‌کند و این طبیعی است. ما مثل همه مادر و بچه‌ها قهر و آشتی داشتیم و از کارهای بد آنها انتقاد می‌کردم و راه درست را می‌گفتم اما تاکید می‌کردم کارهای بدشان باعث نمی‌شود از عشق و علاقه‌ای که به آنها دارم کم شود.

▪ اشاره کردید به حرف‌های مردم. منظورتان چه حرف‌هایی است؟

ـ مثلا می‌گفتند: «اوه، چقدر پسرم پسرم می‌کنی؟! یکی ندونه فکر می‌کنه بچه‌های خودتن!» یا «یعنی چی که هر جا دعوتت می‌کنیم جلوتر از خودت اینارو راه می‌اندازی؟!» اما من اصلا به این حرف‌ها اهمیتی نمی‌دادم. آنقدر عاشقانه حس مادری را نثار بچه‌ها کردم که بالاخره به من اعتماد کردند. آنها بچه‌های ناسپاسی نبودند و نیستند. همین الان که بزرگ شد‌ه‌اند و اولین پسرم داماد شده، عاشقانه دوستم دارد و احترام می‌گذارد. حالا خستگی‌ام در رفته و وقتی مرور می‌کنم، می‌بینم ارزش آن همه سختی و فداکاری را داشته‌اند.

▪ با پسر بزرگتان که صحبت می‌کردم، اشاره کردند به دیدارهایشان با مادر و اینکه آخر هفته پس از دیدار با او و تاثیرپذیری از مادر و خانواده او به خانه برمی‌گشتند. شما چه می‌کردید؟

ـ خب، این طبیعی بود که ناآگاهی مادر یا اطرافیان و هر کلام نسنجیده‌ای باعث عصبی شدن بچه‌ها شود و آنها را پرخاشگر کند. گاهی به پدرشان تعدی می‌کردند. من به همسرم اشاره می‌کردم فقط سکوت کند و خودم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. سعی می‌کردم با دلشان راه بیایم و هر تقاضایی داشتند اجرا کنم. با یک برنامه شام بیرون یا سینما آنها را از ناراحتی درمی‌آوردم. اگر انصاف داشته باشید به بچه‌ها در این شرایط حق می‌دهید و حس آنها را درک می‌کنید. پس جای گله‌ای نمی‌ماند.

▪ اجازه می‌دادید به دیدار مادر بروند و عصبی برگردند؟

ـ بله، صددرصد! او مادرشان است. اتفاقا چون این خانم مقید بود زمان مشخصی بچه‌ها را ببریم آنها را از خواب بیدار می‌کردم و لباس می‌پوشاندم و خودم به خاطر احترام به حرف یک مادر آنها را تا جلوی در خانه مادر می‌رساندم. حتی مادرشان آزادانه به منزل ما تلفن می‌کرد. تا متوجه می‌شدم اوست، گوشی را برنمی‌داشتم و بچه‌ها را صدا می‌زدم که بیایید تلفن را جواب بدهید. حتی اگر کسی در خانه‌مان بود، طوری رفتار می‌کردم که کسی متوجه نشود آن سوی خط چه کسی با بچه‌ها حرف می‌زند تا مبادا آنها استرس بگیرند. من آنقدر با پسرهایم دوست بودم که بدون هیچ نگرانی از اینکه شاید در موردشان قضاوتی بکنم رازهای خود را با من می‌گفتند. اینکه با که دوست شده‌اند یا از چه دختری خوششان آمده یا چیزهای دیگر.

▪ دوست دارید کمی با خانم‌ها یا آقایانی که سر دو راهی چنین انتخابی مانده‌اند، صحبت کنید؟

ـ بله؛ البته انتخاب سختی است و ابتدای راه بسیار سخت‌تر هم خواهد بود. اما پدری کردن و مادری کردن، چه برای بچه‌ای که خودتان به دنیا بیاورید و چه فرزندخوانده، کار پردردسری خواهد بود؛ کاری بدون تعطیلی که حوصله و صبر می‌خواهد. ولی مسلما اگر به بچه‌ها محبت کنید آنها خواهند فهمید و آن خوبی‌ها را بی‌اجر نمی‌گذارند. برحسب سن بچه‌ها و شخصیت آنها راه‌های مختلف را امتحان کنید؛ درست مثل بچه‌های خودتان. از بچه‌های بزرگ‌تر کمک بگیرید تا در رسیدگی به امور بچه‌های کوچک‌تر یاریتان کنند. آنها از اینکه بزرگ‌ترند و روی آنها حساب می‌کنید لذت می‌برند. هرگز به آنها یا پدر و مادرشان بی‌احترامی نکنید تا آنها هم یاد بگیرند احترام گذاشتن یعنی چه. بین مادر و پدرها هم خوب و بد، مسوول یا غیرمسوول دیده می‌شود پس نباید ناامید شد و تحت تاثیر نام‌ها بود.