جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

ترس متروک, لرز مبهم


ترس متروک, لرز مبهم

ترس و لرز به ظاهر داستان آدم های جنوب است, و تعاملشان با جهان و بدویتشان و همین بدویت است که شالوده استوار می کند برای ترسیدن در جهان بدوی همه چیز محدود است, درنتیجه همه چیز می رود به سوی نماد شدن

▪درباره «ترس و لرز» غلام‌حسین ساعدی

غلام‌حسین ساعدی، نویسنده‌ی «ترس و لرز» و «واهمه‌های بی‌نام و نشان» و «عزاداران بیل» است و نه هیچ‌کس دیگر. اما همان هم در نگاه نخستین ده پانزده نفر به نظر می‌آید. او در این بالا پایین‌ها، زبان‌ها ساخته و فضاهای مختلفی پرداخته که هرکدام مال یک گوشه‌ی وهم‌اند.

اما اینجا دست می‌گذاریم روی «ترس و لرز». حتا نویسنده‌ی شکوه‌مند دهه‌ی چهل هم نه. دقیقاً نویسنده‌ای که ترس و لرز را نوشته و ترسش و لرزش را در حروف ریز و درشت کاغذ ریخته. ضمن آنکه این نوشته فقط برای آن‌ها نیست که کتاب را خوانده‌اند. سیری است در معناگرایی و مصداق‌یابی برای احوالات مربوط به ترس و لرز.

ترس و لرز به ظاهر داستان آدم‌های جنوب است، و تعاملشان با جهان و بدویتشان. و همین بدویت است که شالوده استوار می‌کند برای ترسیدن. در جهان بدوی همه‌چیز محدود است، درنتیجه همه‌چیز می‌رود به سوی نماد شدن.

در این جهان، هرچیزی قابلیت آن را دارد که نشانی از غیب داشته باشد. راوی انگار که هم‌ولایتی آن‌ها باشد در جهل‌شان سهیم است و این جهل است که ما را با ترس و لرز آن‌ها همراه می‌کند.

ترسی چنین، از جهل برمی‌خیزد اما علتش جهل علمی و زمینی نیست. جهل آدم است نسبت به ترسیدنش. جهلی که تا ابد ادامه خواهد داشت.

در رویکردی نمادین، شخصیتی هست به اسم «محمد احمد علی»، که از همه‌چیز می‌ترسد. و غایت ترس برای او مرگ است. و به‌راستی یاد مرگ هم هست که آدم را بیش از هرچیز می‌ترساند. و گشایش راز بعد از مرگ. و جهان قبل و بعد.

تو هم به عنوان خواننده‌ی داستان اشاراتی می‌بینی که تنها مال توست و باقی اهالی روستا نمی‌بینند. محتمل آن‌ها اشارات دیگری می‌بینند که خودشان برای خودشان می‌لرزند. مثلا مردی که بی‌هوا به روستا آمده و نمی‌دانیم از کجا آمده (مثلا می‌خواستم فقط برای کسانی ننویسم که کتاب را خوانده‌اند، نمی‌شود. خیلی قشنگ است!. هزار و هشتصد تومان چیزی نیست. بخرید بخوانید.حیف است!) مرد آب به صورتش که می‌زند و نفس تازه می‌کند، مشتی مگس ریز از دهانش بیرون می‌ریزند. و تو از او می‌ترسی.

این ترس از کجا آمده و با ترس‌های دیگر چه تفاوتی دارد؟ این‌که این آدم واسطه‌ای باشد از جهان دیگر که قدرتش از آدم‌های عادی بیشتر است و می‌تواند امنیت آرام یک جهان کوچک به وسعت یک روستا را به هم بزند؟

این‌که نمادها در این میان چه می‌کنند؟ مثلاً اگر پروانه می‌زد بیرون دیگر این شخص بده نمی‌شد. مگس از دهان! ترس ما از چنین آدمی از جنس همان ترسی است که نسبت به الهگان و خدایان شرور، شیاطین، حیوانات وحشی، آدمی اسلحه به دست و سرانجام از قوه‌ی قهریه‌ی خداوندی داشته‌ایم. از هرآنچه زورش از ما بیشتر است. ترسی که عصای موسا به جان کافران می‌انداخت. اما این تمام ترس آدمی نیست. چون فرعون هم هست که جانانه می‌ایستد و نمی‌ترسد. البته فرعون هم ترس‌های خودش را دارد. ترس از آن‌که خدایش نپندارند. اما این ترس از آدم مگس در دهان جنبه‌ی «خیال‌پردازانه» و «عدم امکان» آدم را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. عدم امکان آن‌که این مگس‌ها در دهان آدم باشند. پس اگر کسی این قدرت را داشت قدرت‌های دیگری نیز دارد که تو از آن عاجزی. مانند معجزه که به ایمان منجر می‌شد. کسی که عصایش به مار تبدیل می‌شد، پس حتماً اگر می‌گوید خدا هست و رستاخیز خواهد رسید و به سزای گناهان خواهید رسید، حرفش حجت است. پس برویم بترسیم و سرمان را پایین بیندازیم تا خداوند چوب جزا در آستینمان نکند.

و این نوع از ترس، ترسی است که به ایمان منجر نمی‌شود بلکه خود ایمان است. این‌جا باز رابطه‌ی مستقیم میان ایمان و ترس پدیدار می‌شود.

از طرفی «محمد احمد علی» در جریان داستان، نماینده‌ی جنس برتری از ترس است. جنسی از ترس که گفتم به مرگ باز می‌گردد. هنگامی که می‌گوید: «وقتی کسی می‌میرد نمی‌تونم پاهام روی خاک باشن» اشاره به باوری دارد که منتهی می‌شود به جهان پس از مرگ. و ترس از نکیر و منکر. شب اول قبر. و می‌ترسد از پس‌دادن حساب. این‌ها را همه، با دریا، با نماد بی‌کرانگی بخشنده جبران می‌کند. و «محمد احمد علی» که نمی‌تواند روی خاک بایستد پناه می‌برد به آب. ایمان به وسعت دریا می‌بخشد. دریایی که برای این آدم‌ها محل ماهی‌گیری است. محل فرو رفتن خورشید است. محل تأمین معاش است. تا نترسند از گرسنگی. آخر آدم از «گرسنگی» می‌میرد.

باز ترس از مرگ.

گرسنگی یعنی ضعف. ضعفی که در فصل فرجامین کتاب به وادادن آن‌ها منجر می‌شود. به سنگینی. آن‌ها که با موهای بلند از آن‌سوی آب‌ها آمده‌اند تنها استعمارچی نیستند. هیبتی غریب از آدم‌اند که از دورادور بخشندگی آمده‌اند تا تشنه‌تر کنند.

اگر آن مرد به قول خودش ملا نمی‌آمد، اگر از آن آدم‌های غریب و غذاهای چربشان خبری نبود، آدم ترسیده‌ی نحیف در ایمان متوقف می‌شد و راحت به زندگی‌اش می‌رسید. هم مدام از کوچک‌ترین نشانه‌ای خیال می‌کرد و از خیال خودش می‌ترسید، هم با ایمان آرام می‌شد.

اما در جهان دوگانه‌ی ما که آدم مجبور می‌شود بفهمد غیر از دهات خودش جهان‌هایی دیگر هم وجود دارند، جهان‌هایی بهتر، ترسی عمیق وجودش را فرا می‌گیرد که با ایمان نه تنها حل و فصل نمی‌شود، بلکه این آب شور تشنه‌تر می کند و ترس می‌ماند و ایمان نه. تنها ترس می‌ماند و می‌لرزی و آن‌قدر خدا خورده‌ای که فربه شده‌ای و توان رفتن و بلم نشستن و روی امواج دریای ایمان قوس کردن را هم نداری، جانی که پیش‌تر داشتی.

و اینجا نمادهای پنهان داستانی فرو می‌ریزند و انسان و ترس‌هایش سر بر می‌آورند. ایمان مأمن اصلی نیست. خدا داشتن آدم را راحت نمی‌کند، گرفتارترش می‌کند تا بیش‌تر و عمیق‌تر بترسد. این آب شور است، نمی‌شود در اعماقش فرو رفت. ایمان سؤالی در خود دارد بی‌پاسخ:

ایمان به چه؟

صالح تسبیحی



همچنین مشاهده کنید