دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
روایت غیرمعتبر از عشق
ـ نیاوران؟
ـ بیا بالا.
ساعت ۱۰ صبح است. فقط یک آدم دیوانه این وقت روز با ماشین درست از وسط شهر رد میشود. ماشینها مثل مورچه پشت سرهم هر چند دقیقه یک تکان میخورند. آفتاب بیداد میکند. راننده دزدانه نگاهی به آینهی ماشینش میاندازد و تنها مسافرش را دید میزند و میگوید: «با این وضع تا ظهر هم نیاوران نمیرسیم».
مسافر بدون اینکه نگاهی به جلو بیندازد، آرام میگوید: «اشکالی نداره. عجله ندارم».
چند دقیقه میگذرد. گرمای هوا دیگر غیر قابل تحمل شده. رادیو هم مدام ونگ میزند. یک زن با صدای جیغ چند دقیقهای است که در مورد ورزش و نقش آن در سلامت روانی حرف میزند. بیشتر از نیم ساعت است که حتا برای چند ثانیه آهنگی از رادیو به گوش نرسیده است. قبل از این زن، یک زن دیگر اعلام وضعیت ترافیک میکرد و خبر میداد تمام خیابانی که راننده و مسافرش در آن هستند گرفتار ترافیک سنگین است. راننده موج را عوض میکند. روی یک موج دیگر مردی با لحنی خیلی رسمی در مورد دیپلماسی غیرانسانی آمریکا صحبت میکند. باز موج را عوض میکند، کسی اخبار میگوید. آن موج دیگر هم در مورد راههای پولدار شدن صحبت میکند. روی همین موج توقف میکند. نگاهش به تابلوی تبلیغات قرعهکشی دور جدید حسابهای قرضالحسنهی یک بانک تازهتأسیس میافتد. ماشین پشت سری بوق میزند، بوق ممتد. رانندهاش سر خود را بیرون میآورد و شروع میکند به فحشدادن. به جلو نگاه میکند. با ماشین جلویی بیست سی متر فاصله دارد. آرام راه میافتد و میرود میچسبد به ماشین جلویی. کارشناس برنامه یک دفعه میزند زیر خنده و با هیجان روش پولدار شدن و موفقیتش را توضیح میدهد. میگوید: «باید بخواهید. شما میتوانید. باید بخواهید. زندگی آنقدرها هم سخت نیست. مشکلاتتان حل میشود. فقط باید اراده کنید.»
راننده صدای رادیو را کم میکند و کاغذهای بین صندلی خود و صندلی بغل دستش را زیرورو میکند. یکی را بیرون میکشد و نگاه میکند. قبض برق، آخرین مهلت پرداخت بدهی همین امروز است. باز صدای بوق میشنود و این بار زود حرکت میکند. کاغذ را روی صندلی بغلی میاندازد. بیرون را نگاه میکند. صف طولانی ماشینها آخرش معلوم نیست. پیادهروی سمت راست چندان شلوغ نیست. یک زن جوان با لباسی جیغ، زنجیر نازکی را دستش گرفته و دنبال خودش سگی کوچک و بیحال را میکشد. صدای رادیو را بلندتر میکند. مرد هنوز دارد ماجرایش را تعریف میکند، ماجرای پولدار شدنش را. حالا دارد از خانه و زندگی و شغلش حرف میزند. مجری میپرسد: «شما به عنوان یک انسان موفق چه پیشنهادی برای موفقیت بقیه دارید؟» او هم دوباره شروع میکند به تعریف کردن ماجرای پولدار شدنش. اول آدم بدبختی بوده، از بچگی وردست یک تراشکار بداخلاق کار میکرده، بعد پادوی یک بوتیک میشود. بعد میافتد توی کار دلالی، بعد دلار فروشی و بعد پولش را جمع میکند و یک موتور درب و داغان میخرد و مسافرکشی میکند. بعد چند سال با بدبختی تاکسی قراضهای را قسطی میخرد. صبح تا شب تمام شهر را زیرورو میکرده و دنبال یک لقمه نان میگشته. وقتی به اینجا میرسد بادی به غبغب میاندازد و میگوید: «دوستان من! همیشه در کارتان جدی باشید. زندگیتان کارتان باشد. مثلن اگر رانندهی تاکسی هستید باید تمام آدمها را مثل یک اسکناس ببینید. شما باید این اسکناسها را جمع کنید و وقتی جمع کردید میشوید یک آدم موفق».
بعد ادامه میدهد که او خودش هم همین کار را کرده تا اینکه یک روز که مثل همیشه با جدیت دنبال مسافر یا همان اسکناس! بوده چشمش به یک آدم خوشلباس با کیف سامسونت میافتد که کنار خیابان منتظر تاکسی است. سوارش میکند. مرد خیلی عجله داشته و به او میگوید که اگر به موقع به مقصد برساندش کرایهی خوبی به او میدهد. او هم خیلی سریع مرد را به مقصدش میرساند. ظهر وقتی کاملن اتفاقی باز آن مرد را میبیند، میفهمد این یک موقعیت استثنایی است. یک موقعیت برای نجات از این زندگی. سوارش میکند. مرد او را میشناسد و شروع میکند به صحبت، تا اینکه مرد از زندگی و کار و بارش میپرسد و او هم از بدبختیهایش میگوید و اینکه حتا نمیتواند قسط خود ماشین را بدهد. مرد هم به او پیشنهاد میکند بیاید پیش خودش کار کند. مثل اینکه یک شرکت بزرگ بازرگانی داشته و آن روز اتفاقن ماشینش خراب بوده. بعد ظرف چندسال میشود معاون صاحب شرکت و حالا هم که برای خودش یک شرکت دارد.
کارشناس میگوید: «باید حواستان جمع باشد. موقعیت استثنایی برای تمام شما اتفاق میافتد، اما تنها برای یک بار! پس آن را از دست ندهید. راههای خوشبختی یا همان پولدار شدن به همین راحتی است».
باز نگاهی به بیرون میاندازد. خیابان هنوز پر از ماشین است. ترافیک بدجوری گره خورده. گرما هم که هرلحظه بیشتر میشود. نگاهی به آینه میکند و چشمش به مسافرش میافتد. دارد بیرون را نگاه میکند. قبلن زیاد دقیق قیافهاش را برانداز نکرده بود. از چهرهاش معلوم است که آدم حسابی است. لااقل ریخت و لباسش که به پولدارها میخورد. مثلن مانتویش که خیلی شیک است یا مثلن گردنبندش که خدا میداند وزنش چقدر است. جایی هم که میخواهد برود مخصوص پولدارهاست. احتمالن سر کار میرود. ساعت ده و نیم است. خوب همه مثل او نیستند که از ۶ صبح تا ۱۲ شب برای یک لقمه نان سگدو بزنند.
چند ثانیه همانطور خیره میشود به صورتش، به چشمانش. مسافر سرش را برمیگرداند طرف جلو و چشمانش میافتد توی چشمان او. راننده سریع سرش را میاندازد پایین، اما چند ثانیه بعد باز از توی آینه مسافر را دید میزند. با خودش فکر میکند تا به حال چنین مسافری نداشته، نه اینقدر شیک و مرتب و نه اینقدر...
کف دستانش سریع خیس عرق میشود. سرش شروع میکند به مورمورکردن و پاهایش به لرزیدن. به چشمانش خیره میشود، چشمان مشکی و براقش. نه! تا حالا چنین مسافری نداشته. رادیو را میبندد و چند لحظه ساکت به جلو خیره میشود. بعد ناگهان میگوید: «امروز خیلی گرم شده. وحشتناکه. نفس آدم در نمیاد».
مسافر حتا سرش را هم به طرف او برنمیگرداند.
باز میگوید: «اگر گرمتون شده، شیشه رو بدم پایین».
مسافر باز با بیمحلی سرش را آرام به نشانهی منفی بالا میبرد. چند دقیقه به سکوت میگذرد. راننده میگوید: «چند ماهه توی این خط کار میکنم اما تا به حال همچین ترافیکی ندیدم. اگه عجله دارین میتونم از فرعی برم».
مسافر سرش را برمیگرداند و توی آینه را نگاه میکند. آرام میگوید که عجله ندارد و مهم نیست که چقدر طول میکشد. راننده میگوید: «سرِ کار میرین؟»
زن نگاهی به او میکند و بعد از کمی مکث میگوید: «نخیر».
هر دو ساکت میشوند. صدای رادیو هم کاملن بسته است. مرد دنبال جملهای میگردد تا صحبت را ادامه بدهد. چشم از صورت زن برنمیدارد. به نظرش خیلی بیحال میرسد. انگار شب را نخوابیده. چشمش انگار گود افتاده باشد. دور چشمش سیاه شده و خیلی بیشتر از گودافتادگی به نظر میرسد. مثل اینکه کتک خورده باشد. زن یک دفعه توی آینه را نگاه میکند. چشمش توی چشم او میافتد. راننده نگاهش را میدزدد و سریع ماشین را راه میاندازد. ماشینها هنوز توی هم میپیچند. مرد چند دقیقهای به خودش فشار میآورد تا آینه را دید نزند اما باز دنبال چشمان مسافرش میگردد. صدای بوق همه چیز را به هم میریزد. دیدن او و لرزش و اشکهای زن را. با بیمیلی ماشین را تکان میدهد و باز ترمز میکند. این بار زن سرش را به طرف زانوهایش خم کرده و بین دستهایش گذاشته و بیشتر میلرزد. مرد این بار بیشتر مکث میکند و دنبال یک جمله میگردد. روسری زن عقب رفته و بیشتر موهایش بیرون ریخته. خیلی آزاد و رها به لرزیدن و اشکریختن ادامه میدهد و لرزشها هر لحظه شدیدتر میشود. بعد یک دفعه سرش را بلند میکند و روسریاش را جلو میکشد. چشمانش قرمز شدهاند. آن قرمزی، کنار سیاهی چشمش بدجوری توی ذوق میزند. مرد هولشده میگوید: «خانم اتفاقی افتاده؟ میتونم کمکی بکنم؟ میخواید بریم...»
ـ نه چیزی نیست.
ـ من کاری کردم؟ چیز بدی گفتم؟
ـ نه، نه.
و باز شروع به لرزیدن میکند. ماشینها توی هم میلولند. آفتاب مستقیم روی سر مرد افتاده. زن میلرزد. ماشینها بوق میزنند. یک نفر دارد مدام فحش میدهد. زن میلرزد. بوی لجن از جوی کنار خیابان بلند شده. پیادهرو پر از آدمهای ریز و درشت است، همه تنها. زن همچنان میلرزد و مرد وسط همهی اینها گیر کرده. نمیداند باید چه بگوید. ساکت هم نمیتواند بماند، طاقتش را ندارد. زن آرام دستمالی سفید را روی قرمزی چشمانش میگذارد و چند دقیقه همانطور ساکت و بیحرکت میماند. آن چند دقیقه درست مثل چند ساعت میگذرد. زن شروع میکند: «مدام دنبالمه. همون دفعهی اول که بهش گفتم نه، اخلاقش عوض شد، وحشی شد. وقت و بیوقت تلفن میزد و بدوبیراه میگفت. پدرم جوابشو میداد. چند بارم پلیس خبر کرد اما از رو نمیرفت اما... اما حالا...»
و باز شروع میکند به لرزیدن. این بار با بیقیدی، خیلی راحت. ادامه میدهد: «اما از وقتی پدرم رفت دیگه کسی نبود که جوابشو بده».
مرد هاج و واج مانده است. خیره شده به او. میگوید: «کی؟ کسی مزاحمتون شده؟ اسم و آدرسشو بدین من تا دخلشو بیارم. نمیذارم دیگه سراغتون بیاد...»
زن لحظهای به او نگاه میکند و میگوید: «گندهتر از این حرفهاست که از آدمهایی مثل شما بترسه».
ـ حالا اصلن کی هست؟
ـ چه اهمیتی داره؟ یه عوضی که به جاهای محکمی بنده.
ـ چرا پیش پلیس نمیرید؟
ـ پلیس؟ تا حالا صد بار رفتم. هر بار میگن خبرتون میکنیم. مشخصات و آدرسشو میگیرن و میگن خبرتون میکنیم. اما فقط یه تلفن از طرف اون کافیه تا دیگه خبرم نکنن.
ـ خب حالا میخواین چی کار کنین؟
ـ فقط یه راه داره.
ـ چی؟
زن با مکثی بلند زمزمه میکند: «با یکی ازدواج کنم».
مرد میگوید: «میشه دوباره بگین؟»
زن این بار بلندتر میگوید: «ازدواج کنم. اون وقت دیگه دست از سرم برمیداره».
مرد میچسبد به صندلیاش و بلند میگوید: «ازدواج؟»
ـ این تنها راهشه.
ـ یعنی شما برای فرار از ازدواج با اون میخواین همین جور با یک نفر دیگه که چندانم ازش خوشتون نمیاد ازدواج کنید؟
ـ مطمئنام! مطمئنام که هر کسی که باشه از اون هیولا بهتره.
بعد هر دو سکوت میکنند. مرد ماشین را راه میاندازد. ماشینها کمی سریع تر از قبل تکان میخورند.
آفتاب هنوز میسوزاند. مرد باز آینه را نگاه میکند. چشمهای زن دیگر قرمز نیست. دوباره همان سیاهی است که توی چشم میزند، آن سیاهی درشت و براق. زن به حرف میافتد: «شما چند سالتونه؟»
ـ بیست و شش سال.
ـ این ماشین مال خودتونه؟
ـ مال خودم؟
مرد میخندد و ادامه میدهد: «من اگر تمام پولامو جمع بکنم حتا یه چرخشم نمیتونم بخرم. نه خانوم! من فقط یه رانندهام. یه دانشجوی بدبخت که مجبوره مسافرکشی کنه».
ـ دانشجو؟ جدن؟ چه رشتهای؟
ـ مگه مهمه؟ دانشجو! همین.
ـ همین کافیه. ببینم، ازدواجم کردی؟ نامزدی، چیزی؟
ـ یه نفر بود که... نه!
ـ خوبه! نظرت چیه اگه...؟
ـ نه! یعنی؟! مسخرهاس.
ـ آره، به همین سادگی.همیشه همینقدر مسخرهاس.حتا مسخرهتر از این. من وقت ندارم. همین الان بگو آره یا نه؟
ـ اصلن شما میدونین من کیم؟ کارم چیه؟ دزدم؟ یا اصلن خود شما. کی هستین؟
ـ خب! تو که دانشجویی، رانندهی تاکسی هم هستی. قیافتم بد نیست. منم که میبینی پدر و مادرم مردن و موندم تنها. هیچ کسم ندارم. در ضمن وضعم هم بد نیست؛ زندگیت از این رو به این رو میشه.اصلن مگه مهمه؟ چه فرقی میکنه؟ فقط برای چند ماهه! برای چند ماه دو تا عاشق دیوونه میشیم.جونمون برای هم درمیره.
پسر ساکت میماند. چند ثانیه خیره میشود به چشمان زن. بعد سرش را میاندازد پایین و گوشهی قبض برق را میبیند. باز نگاهش به بیرون میافتد. به بیلبوردهای تبلیغاتی، به آفتاب، به جوی کنار خیابان، به ماشینها. سرش را برمیگرداند عقب و نگاهی به زن که منتظر جواب است میاندازد. بعد ماشین را راه میاندازد. زن لبخند تلخی میزند...
علی شیعهعلی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست