پنجشنبه, ۱۴ تیر, ۱۴۰۳ / 4 July, 2024
مجله ویستا

به امید لبخند دخترم زندگی می کنم


به امید لبخند دخترم زندگی می کنم

من روی تخت و کنار جیمی نشسته بودم این اتاق کوچک تنها پل ارتباطی او با دنیای خارج از آسایشگاه بود جیمی لبخند می زد, ولی چشم هایش خسته بود و نشان می داد خیلی خوشحال و سرحال نیست می دانستم که او فکر می کند من اصلا متوجه شرایطش نیستم, ولی وقتی به چشم هایش خیره شده بودم, لحظه ای را تصور می کردم که متوجه حضور مارگارتا می شود دوست داشتم بدانم واکنش او چیست و چطور از این خانم جوان استقبال می کند

من روی تخت و کنار جیمی نشسته بودم. این اتاق کوچک تنها پل ارتباطی او با دنیای خارج از آسایشگاه بود. جیمی لبخند می‌زد، ولی چشم‌هایش خسته بود و نشان می‌داد خیلی خوشحال و سرحال نیست. می‌دانستم که او فکر می‌کند من اصلا متوجه شرایطش نیستم، ولی وقتی به چشم‌هایش خیره شده بودم، لحظه‌ای را تصور می‌کردم که متوجه حضور مارگارتا می‌شود؛ دوست داشتم بدانم واکنش او چیست و چطور از این خانم جوان استقبال می‌کند!

من شغل جالبی داشتم که هیچ وقت از آن خسته نمی‌شدم؛ افرادی را که به شهر ما می‌آمدند، به مناطق تفریحی و دیدنی شهر می‌بردم و با آنها صحبت می‌کردم. البته تمام کارم فقط همین گشت و گذارها نبود؛ گاهی هم من باید به کشورهای دیگر سفر می‌کردم تا با فرهنگ مردم سایر نقاط دنیا آشنا شوم. همه این آشنایی‌ها هم برای تهیه غذاهایی لذیذ و متنوع بود؛ غذاهایی از کشورهای مختلف که باید در رستوران‌های زنجیره‌ای شهر به فروش می‌رسید.

یک روز در یکی از این سفرها، جیمی را دیدم که در اتاق کوچکی در یک رستوران نشسته بود؛ او خیلی ناراحت به نظر می‌رسید و می‌گفت همه زندگی‌اش را بیهوده گذرانده است. پس از این‌که دوستی‌ ما بیشتر شد، او بارها به من گفت چطور تمام عمرش با مشکلات مختلف روحی و جسمی مقابله کرده، کارش را از دست داده و همسرش نیز از او جدا شده است. برای همین همیشه این جمله را تکرار می‌کرد: «دیگر دلیلی برای زندگی‌ کردن ندارم؛ نا امیدم و فکر می‌کنم زنده بودن یا نبودنم فرقی برای هیچ‌کس ندارد.»

جیمی چند مرتبه این جمله را به من گفته بود و خودش هم کاملا آن را باور داشت. با این‌که من سال‌ها از او کوچک‌تر بودم، اما فکر می‌کردم شاید بتوانم به او کمک کنم؛ یعنی باید کاری برایش انجام می‌دادم. جیمی خیلی پیر بود و نباید می‌گذاشتم در این دوران با سختی و دردسر روزگارش را بگذراند. برای همین تصمیم گرفتم او را با خودم به شهری که زندگی می‌کردم، بیاورم.

جیمی در شهر خودش کسی را نداشت و اگر چند وقتی پیش من می‌ماند، بهتر می‌توانست برای ادامه زندگی‌اش تصمیم بگیرد. با هم برگشتیم و جیمی چند روزی در خانه من ماند. اما برخلاف تصورم، حالش خیلی بهتر نشد و همان‌طور افسرده و نگران بود.

هر روز صبح او را مجبور می‌کردم با من کنار دریا بیاید و راه برود و بعدازظهرها هم در بالکن می‌نشستیم و چای می‌خوریدیم. ولی تمام این کارها بی‌فایده بود؛ به نظر من جیمی انتخابش را کرده بود؛ او نمی‌خواست زنده باشد و زندگی کند.

من هم کم‌کم تسلیم شدم و اجازه دادم هر طور دوست دارد زندگی‌‌اش را ادامه دهد؛ دلم برایش می‌سوخت، ولی کاری از دست من ساخته نبود.

چند ماه گذشت؛ جیمی هر روز ضعیف‌تر و لاغرتر از قبل می‌شد تا این‌که یک روز تصمیم گرفتم او را به یک روان‌شناس معرفی کنم. این دفعه برخلاف میل جیمی، او را وادار کردم به حرفم گوش کند.

دکتر او را دید، حرف‌هایش را شنید و چند جلسه‌ای برایش وقت گذاشت. یک روز از من خواست به دیدنش بروم تا درباره وضع جیمی با هم حرف بزنیم، او می‌گفت جیمی دوست ندارد زنده بماند و خودش اصرار دارد زودتر این دنیا را ترک کند. پس من باید کاری می‌کردم که او به زندگی‌اش علاقه‌مند شود. اول او را در یکی از آسایشگاه‌های شهر بستری کردم و بعد خودم دوباره به سفر رفتم و به شهر محل تولد جیمی سرزدم تا شاید نشانی از خانواده او پیدا کنم. ماه‌ها در آن شهر ماندم و گشتم تا بالاخره خانم جوانی را دیدم که براساس شواهد می‌توانست دختر جیمی باشد؛ دختری که جیمی هرگز او را ندیده بود. از او خواهش کردم با من بیاید و جیمی را ببیند؛ اگر آزمایش‌ها ثابت می‌کرد، او دختر جیمی است، می‌توانست امید به زندگی را به پدرش هدیه کند.

او قبول کرد، ولی حرفی زد که برایم خیلی جالب و قابل احترام بود؛ اگر قرار بود ما به جیمی کمک کنیم، لزومی نداشت حتما دختر جیمی پیدا شود، شاید مارگارتا هم می‌توانست نقش دختری را بازی کند که ممکن بود اصلا وجود نداشته باشد.

حالا دو سال از آن روز می‌گذرد؛ جیمی خوشحال است و دوست ندارد به این زودی‌ها دنیا را ترک کند. او تمام تلاشش را می‌کند تا مارگارتا را شاد و خندان ببیند و می‌گوید به امید لبخند او زندگی را می‌گذراند؛ مارگارتایی که معلوم نیست واقعا دختر اوست یا نه.

مترجم: زهره شعاع

guideposts.org