یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

غــــرور


غــــرور

دریک دهکدهٔ قدیمی و دورافتاده که در انبوه جنگل‌های اطراف مستور شده بود، خانوادهای زندگی می‌کرد که ساکنان آن علاقهٔ خاصی به حیوانات داشتند. آنها هر روز مقداری از غذای خود را …

دریک دهکدهٔ قدیمی و دورافتاده که در انبوه جنگل‌های اطراف مستور شده بود، خانوادهای زندگی می‌کرد که ساکنان آن علاقهٔ خاصی به حیوانات داشتند. آنها هر روز مقداری از غذای خود را به جنگل می‌بردند و آن را برای حیوانات می‌گذاشتند. روزی مرد خانه با خود اندیشید که چرا در این دهکده و جنگل حتی یک الاغ هم وجود ندارد. او به شهر رفت و الاغی خرید و در جنگل رها کرد.

روزی یک پلنگ که در آن جنگل زندگی می‌کرد الاغ را دید که در حال خوردن علف بود. پلنگ که تا به حال هیچ الاغی ندیده بود، بسیار کنجکاو شد که ببیند او چه جور حیوانی است، با ترس و لرز نزدیک الاغ شد. الاغ سر خود را بلند کرد و با دیدن پلنگ ناگهان با صدای بسیار بلندی عرعر کرد. پلنگ که از صدای عجیب و غریب الاغ به شدت ترسیده بود، پا به فرار گذاشت و در میان علف های جنگل پناه گرفت.

فردای آن روز، پلنگ باز هم نتوانست بر حس کنجکاوی خود غلبه کند. آرام آرام نزدیک الاغ شد. الاغ که فکر می‌کرد پلنگ از او می‌ترسد این بار با خود تصمیم گرفت، ضرب شصتی جانانه به پلنگ نشان دهد. الاغ پشت خود را به پلنگ کرد و ناگهان جفتکی جانانه نثار او کرد. پلنگ به علت چابک بودنش بلافاصله جاخالی داد و اندکی دورتر از الاغ به زمین نشست. پلنگ با خود فکر کرد که الاغ همه زورش همین است و نیازی به ترس نیست و می‌تواند او را یک لقمه چربش کند. در عرض یک چشم به هم زدن به الاغ حمله کرد و او را درید.

غرور و دست کم گرفتن طرف مقابل، همیشه دردسرساز است و باید با تدبیر و اندیشه با دشمنان طرف شد. گاهی یک نگاه غضب آلود از صدها مشت و لگد کارسازتر خواهد بود.‏

مترجم: آرش میری خانی