دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

علوم اجتماعی, فلسفه و اغتشاشات زبانی


علوم اجتماعی, فلسفه و اغتشاشات زبانی

هر مفهومی در زبان, در وهله اول تنها, یک مشترک لفظی است دالی است که می تواند بر هر مدلولی دلالت کند به این جمله توجه کن تو باید تکلیف خودت را انجام دهی تکلیف در اینجا می تواند مشق شبانه یک کودک دبستانی باشد می تواند تکالیف دینی باشد و یا هر کلاف دیگری باشد که بر وزن تفعیل رفته باشد بافت و زمینه ای که مفهوم در آن می نشیند تعیین کننده اصلی دلالت است

● دوای دردهای خود را در علوم اجتماعی جستجو کنید باشد که رستگار شوید

هر مفهومی در زبان، در وهله اول تنها، یک مشترک لفظی است. دالی است که می تواند بر هر مدلولی دلالت کند. به این جمله توجه کن : (( تو باید تکلیف خودت را انجام دهی)) تکلیف در اینجا می تواند مشق شبانه یک کودک دبستانی باشد می تواند تکالیف دینی باشد و یا هر کلاف دیگری باشد که بر وزن تفعیل رفته باشد. بافت و زمینه ای که مفهوم در آن می نشیند تعیین کننده اصلی دلالت است.

کلمات، همواره از معنا شدن و دلالت نهایی می گریزند. حتی کلمه ساده ای مثل (( آب )) می تواند دلالت های فراوانی بیافریند. این معناگریزی در مواجهه با مفاهیم انتزاعی تری چون ((حق)) شدت و حدت بیشتری می یابد و این راز همه کژتابی ها و سوء تفاهم ها در عرصه اندیشه و حتی زندگی روزمره است. آن چیزی که معلم سر کلاس برای دانش آموز بیان می کند توسط گفتمان های غالب در ذهن کودک ترجمه می شود و آن چیزی که از حس شنوایی و بینایی وارد مغز دانش آموز می شود دقیقآ همان چیزی نیست که معلم مد نظر داشته است.

همین معناگریزی و همین کانتکست ها و گفتمان های گوناگون و رنگارنگ و همین ترجمه های گفتمانی است که راه را برای یافتن حقیقت غایی می بندد و بسیاری از متفکرین را بدین نقطه می رساند که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد و البته همین جمله اخیر را به شکلی حقیقت گونه فریاد می کنند! بسیار خوب! اگر هیچ حقیقتی وجود ندارد پس چرا حرف میزنیم؟ آنها جواب خواهند داد که حرف زدن یک امکان است و حقیقت چیزی نیست جز همین امکان زبانی. حقیقت همان گفتگوست. اما ذکر اینکه هیچ حقیقتی وجود ندارد و تنها باید زبان بازی و گفتگو کرد نه تنها هیچ مشکلی را حل نمی کند بلکه انسان را در خلا بی معنایی و پوچی و نیست انگاری معلق می کند در حالی که سودای رهایی از همین پوچی و نیست انگاری بود که انسان را وادار به اندیشه کرد.

این سوال ازلی و ابدی فلسفه بوده است که کدام واقعیت، حقیقت است و کدام واقعیت موهوم؟ خود این سوال متضمن این پیشفرض است که مقولات یا موهومی اند یا حقیقی پس چیزی به نام موهومات یا تخیلات نیز واقعیت دارد. واقعیت ها را می توان به دو دسته واقعیت های موهومی و واقعیت های حقیقی تقسیم کرد. واقعیت، فارغ از موهومی بودن یا حقیقی بودن، همواره در زبان زیست می کند بدین معنا که همواره کلمه یا دالی برای اشاره به آن وجود دارد. مثلآ سراب گرچه حقیق ندارد ولی یک واقعیت است چون ما چیزی به نام سراب را می بینیم و از آن مهم تر کلمه ای هم به نام سراب وجود دارد. واقعیت هر آن چیزی است که راجع به آن گفتگو می شود. شاید بگویید : ((سیمپلاها، هیمپلاها را خوردند)) ولی سیمپلاها و هیمپلاها هیچ واقعیتی ندارند چون جایی در گفتمان ها ندارند و هیچ گفتگویی درباره آنها انجام نمی شود. این تعریف از واقعیت تعریفی گفتمانی است.

گفتمان ها مشخص می کنند که چه چیزی واقعی است و چه چیزی واقعی نیست. واقعیت هر آن چیزی است که مستمرآ راجع به آن گفتگو می شود و جایی را در گفتمان ها اشغال می کند. روش های موسوم به تحلیل گفتمان به دنبال کشف همین واقعیت ها هستند. اینکه چه واقعیتی از خلال گفتمان ها در زندگی روزمره بازنمایی می شود و واقعیت های نهفته در پس گفتمان ها چیست؟ قدرت مانور تحلیل گفتمان یا تحلیل روایت به مثابه یک ابزار علمی تا همین جاست که واقعیت ها را استخراج و تببین کند. اما هنوز این پرسش باقی است که این واقعیت ها از کدام سنخ اند؟ موهوم اند یا حقیقی؟.

علم کار زیادی انجام نمی دهد. علم، مقولات واقعی را از خلال طبیعت واقعی و زندگی واقعی اجتماعی استخراج، تبیین و طبقه بندی می کند. از یک امر واقعی ( طبیعت و زندگی اجتماعی)، امر واقعی ( امر زبانی) استخراج می کند. منتها به شکلی منظم و طبقه بندی شده. علم در واقع خود، یک زبان جدید است. یک متافیزیک است که مقولات و محسوسات این جهان را به زبان خودش ترجمه می کند. دانشمند به کارگردانی می ماند که سناریوی هستی را که از پیش موجود است مطالعه می کند و با چارچوب نظری و متافیزیک متبوع اش آن را دکوپاژ و تدوین می کند. علم، خود یک روایت است از هزاران نوع روایتی که می تواند فرم یابد. از این روست که علم دائمآ دچار انقلاب های پارادایمیک است چرا که هر کس می تواند واقعیات را به شیوه ای نوین دکوپاژ و تدوین کند و روایت جدیدی بسازد. علم قرار بود واقعیت ها را استخراج کند و روایتی منظم و طبقه بندی شده از واقعیت ها ارائه کند اما خود دوباره مبدل به واقعیت متکثر و پراکنده و مشوشی می شود که نیازمند تببین و انسجام است. اینجاست که علم، ابتر می ماند و فلسفه علم، قد علم می کند.

کار علم استخراج و طبقه بندی واقعیت هاست. در همین فرایند استخراج و طبقه بندی نیز همواره ناقص عمل می کند. چرا که علم تنها می تواند گوشه ای از واقعیت را روایت کند. علم بر واقعیات طبیعی و اجتماعی یک ذره بین می گذارد و گوشه ای از واقعیت را بزرگنمایی می کند. علم همین واقعیات ناقص را کته گورایز می کند. علوم طبیعی مقولات مادی و طبیعی را طبقه بندی می کند و علوم انسانی مقولات انسانی را. مثلآ طبقات اجتماعی را از هم متمایز می کند. تفکیک و تمایز و طبقه بندی کردن شاید مهم ترین ویژگی علم مدرن است. اما آیا صرف دسته بندی کردن خودش به معنای تولید معرفت است؟ آیا معرفت این است که مقولات دنیا را بخش بخش کنیم؟ اینگونه تقسیم بندی ها با چه معیاری تولید می شود و چه چیز جدیدی بر معرفت ما می افزاید؟ این تقسیم بندی کردن ها و مفهوم سازی های بی هوده فقط بازی کردن با زبان و پیچیده تر نمودن مسائل است. معرفت را نه تنها نمی توان به کته گورایز فروکاست بلکه چه بسا باید معرفت حقیقی را افشای همین دسته بندی های موهومی تعریف کرد. معرفت یعنی معلوم کردن چیزی که در پس پرده است. معرفت، تاباندن نور است بر جهان اعیان و یافتن گوشه ای از حقیقت پنهان. با تفکیک و طبقه بندی صرفآ جهان بسیط را به جهانی تکه تکه و گیج کننده تبدیل کردن نه تنها معرفت نیست بلکه دقیقآ ضد معرفت است. گذشته از این تکه پاره کردن ها، علم، از تفکیک واقعیت های موهومی و واقعیت های حقیقی عاجز است و چه بسا واقعیت های موهومی را به ما قالب کند. علم، نردبان کوتاهی است و نردبان بلندتری به نام فلسفه مدعی غربال واقعیت های حقیقی از واقعیت های موهوم است. علم تنها یک نوع داستان پردازی از واقعیت های از پیش موجود است. علم می خواهد طبقه بندی منسجمی از اوضاع ارائه کند اما خود مبدل به غباری می شود که فضا را مغشوش و پر هیاهو می کند. علوم اجتماعی از این وضعیت مستثنی نیست. علوم اجتماعی خود یک روایت جدید از زندگی اجتماعی انسان است که درون خود روایت های خردتر و گفتمان های متکثر و متناقضی را پرورش می دهد.

فلسفه هم از آن رو که مدعای تشخیص حقیقت از وهم را دارد و هم از آن وجه که معرفتی درجه دو محسوب می شود و می تواند از بالا ناظر تکثر روایت های علمی باشد شاید تا حدی بتواند ما را که در لابیرنت های تو درتوی علوم اجتماعی سرگردان شده ایم نجات دهد اما از آنجا که فلسفه نیز با زبان کار می کند باز دچار همان بازیگوشی زبان می شود و دوباره به همان جایی پرتاب می شویم که شروع کرده بودیم. دوباره دال ها شیطنت می کنند و راه را بر تفاهم می بندند. دوباره سوء تفاهم ها آغاز می شود. چرا که هیچ متن معیاری وجود ندارد که مفاهیم به آن ارجاع داده شوند. رجوع به دایره المعارف نیز خود مساله را بغرنج تر می کند. دایره المعارف تنها روبروی هر دالی، دال های دیگری جانشین می کند. فرهنگ لغات فاقد روایت است و زبان را به کار نمی برد. کلمات وقتی درک می شوند که در جریان متن قرار گیرند اما کلمات چونان هنرپیشه هایی می مانند که در هر متن نقش جدیدی بازی می کنند. مساله نه علوم اجتماعی است و نه فلسفه بلکه مساله دقیقآ همین زبان است همین زبان است که دچار آشفتگی است. هر مکتبی قصد دارد که زبان خاص خود را بیافریند و نزاع میان مکاتب چیزی نیست جز نزاع در نظام زبان و مفاهیم آنها. از این رو هر مکتبی نیازمند یک مانیفست است. مفهوم ((غم)) در مکاتب عرفانی با (( غم )) در روان شناسی بر دو حالت متفاوت دلالت می کند. همچنین است مفاهیمی چون حق و عدالت و آزادی. وقتی درباره آزادی گفتگو می کنیم آزادی تنها یک مشترک لفظی است و هیچ توافقی در زمینه دلالت های آن وجود ندارد. نکته تاسف بار اینجاست که اگر فریاد بزنی قرآن معجزه ای است از جنس زبان که می تواند معیاری باشد برای ارجاع همه مفاهیم و شکل دادن به امتی واحده ((و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه)) محکوم می شوی به ارتجاع و تحجر. قرآن، حتی به مثابه یک دایره المعارف نیز به رسمیت شناخته نمی شود پس در پایان پیشنهاد می شود که همچنان دوای دردهای خود را در علوم اجتماعی جستجو کنید باشد که رستگار شوید.

توسط محمد الیاس

http://www.elyas۲۲۰.blogfa.com