جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

حکایت «حمالان پوچی»


حکایت «حمالان پوچی»

داستان قطار به موقع رسید روایت غریزه صیانت نفس و میل انسان به زندگی است حتی هنگامی كه كاملاً خود را برای مرگ آماده كرده باشد

● نگاهی به داستان "قطار به موقع رسید" نوشته هاینریش بُل

داستان "قطار به موقع رسید" روایت غریزه صیانت نفس و میل انسان به زندگی است؛ حتی هنگامی‏كه كاملاً خود را برای مرگ آماده كرده باشد.

"آندره‏آس" سرباز بیست و چهارساله آلمانی برای اعزام اجباری به جبهه جنگ سوار قطار می‏شود. به‏محض آن‏كه جایی برای نشستن پیدا می‏كند، فكر می‏كند به‏زودی خواهد مرد. سپس به واژه "به‏زودی" می‏اندیشد: "چه كلمه هراس‏انگیزی است این به‏زودی. به‏زودی ممكن است یك ثانیه دیگر باشد. به‏زودی می‏تواند یك سال طول بكشد.

این به‏زودی آینده را در هم می‏فشارد، آن‏را كوچك می‏كند و دیگر هیچ‏چیز مطمئنی در كار نخواهد بود. هیچ چیز مطمئنی؛ هرچه هست دودلی و تزلزل مطلق خواهد بود. به‏زودی هیچ نیست و به‏زودی چه‏بسا چیزهایی است. به‏زودی همه چیز است. به‏زودی مرگ است..." (ص ۹ و ۱۰) با توجه به حركت قطار حس می‏كند هرچیزی كه قطار در جریان حركت خود پشت سر می‏گذارد، او نیز برای همیشه پشت سر گذاشته است.

پی‏می‏برد تفنگش را جا گذاشته است. اما افسردگی و اندیشیدن به مرگ، مانع از عكس‏العملی مناسب در مقابل فراموش كردن تفنگ است. درواقع بی‏علاقگی او به جنگ و جبهه تنها توانسته است به‏صورت بی‏تفنگ بودنش آشكار شود. او نمی‏تواند آن‏كس شود كه نمی‏خواهد باشد. علاقه اصلی او درس، موسیقی، شعر و طبیعت است.

موضوع‏های لطیفی كه با جنگ و خونریزی كاملاً در تضاد قرار دارند. به‏همین دلیل از تمام چیزها و كسانی كه به‏نحوی مُهر تأیید به جنگ می‏زنند، متنفر است و چون تمام محیط اطرافش در سال‏های اخیر در جنگ غوطه‏ور بوده‏اند، به نفی شادی و خوشحالی بشر می‏رسد؛ طوری‏كه مرخصی‏های سربازان درطول جنگ را نوعی شادی دروغین می‏پندارد. پیشنهاد ورق‏بازی سربازی كه ریشش را نتراشیده است، او را از افكارش دور می‏كند.

با او و سرباز دیگری كه موهای بور دارد، سرگرم ورق‏بازی می‏شود. بازی آن‏قدر ادامه می‏یابد كه سرباز ریش‏نتراشیده حین بازی خوابش می‏برد. بعد از بیداری، به آندره‏آس می‏گوید كه در مرخصی است، اما چون همسرش را با مردی غافلگیر كرده است، نخواسته است از مرخصی‏اش به‏طور كامل استفاده كند و بی‏درنگ به جبهه برگشته است. مرد در جریان صحبت هق‏هق‏كنان گریه می‏كند و می‏گوید دیگر دوست ندارد زنده بماند و دلش می‏خواهد بمیرد. او طی زندگی با زن‏های زیادی رابطه داشته است، اما رابطه با همسرش را "نه یك ارتباط جسمانی صرف" بلكه ارتباطی "منبعث از عشق ناب" می‏داند. به‏همین دلیل رابطه همسرش با یك مرد دیگر، او را كه به‏خاطر عشق زنده مانده بود، از زندگی بیزار می‏كند.

حالا فكر می‏كند حتماً آن مرد همسرش را ترك كرده است و زن باز هم در انتظار او خواهد ماند. با این تصور خود را تسلی می‏دهد و حس می‏كند كه هنوز همسرش را دوست دارد و او را نیز به خود علاقه‏مند می‏پندارد. آندره‏آس از مردهایی كه با آنها بازی كرده است، خوشش می‏آید و فكر می‏كند تنهایی چیز مطلوبی نیست. درواقع ما(خواننده‏ها) می‏فهمیم كه "درد مشترك" باعث پیوند روحی آندره‏آس با همنوعانش شده است و او كه پیش از آن خود را تافته جدابافته می‏دید، حالا می‏فهمد كه همه به‏نوعی دارند از این جنگ لطمه می‏بینند.

حتی فكر می‏كند گه كاش زنی در زندگی‏اش وجود داشت؛ "زنی‏كه بعد از مرگ به یادش بیفتد و برایش گریه كند." به‏عبارت دیگر خواننده به فقدان عنصر عشق در زندگی آندره‏آس، كه تا آن زمان زنی را نبوسیده است، پی‏می‏برد. آندره‏آس مدت‏ها پیش فكر كرده بود كه "دیگر هیچ‏چیز در این دنیا برای من از این منفورتر و زننده‏تر نبود كه به مرگی قهرمانانه بمیرم و ابداً دلم نمی‏خواست مانند قهرمانان اشعار بمیرم. مثل عكس‏های تبلیغاتی خود را فدای این جنگ نكبت‏بار كنم ..." (ص ۴۲) چون به مرگ فكر می‏كند، از احساس گرسنگی و تشنگی خود وحشت می‏كند، اما پس از رفع آنها از فرط شادی دچار لرزش می‏شود.

سر كِیف می‏آید و شروع به خواندن دعا می‏كند. می‏اندیشد: اگر سربازهایی كه در قطار هستند بدانند كه او برای تمام یهودی‏های تحت ستم آلمانی‏ها هم دعا می‏كند، از قطار بیرونش خواهند انداخت." هجوم افكار مرگ‏بار او را آن‏قدر غمگین می‏كند كه به عرق‏خوری پناه می‏برد. چون نوشیدن عرق را بد می‏داند، دوباره شروع به دعا می‏كند و تصمیم می‏گیرد شبی را كه تا مرگش فرصت دارد در تنهایی بگذراند: "وقتی آدم تنهاست دیگر بی‏كس و كار نیست." (ص ۵۹) قطار به "پسه‏میشل" می‏رسد و او همراه دو همقطارش پیاده می‏شود. فكر می‏كند خوب است برگه مرخصی بخرد و با قطار بعدی به آلمان برگردد و دنبال چشم‏های زنی برود كه مدت‏ها پیش دیده بود. در حقیقت در اینجا ما (خواننده‏ها) می‏فهمیم كه چشم‏های آن زن و حتی كل وجود او نماد عشق و میل به زندگی و فرار از جنگ و مرگ است و ادامه حركت، تسلیم ناچارانه به سرنوشت است. آندره‏آس با مرد موبور تنها می‏ماند. مرد موبورِ جوان تعریف می‏كند كه شش هفته كنار یك رودخانه بود و گروهبان فرمانده، به او و پنج سرباز دیگر تجاوز كرد و پیرمردی را كه به خواسته او تن نداده بود، كشت و بعدها از دیگران از جمله او خواست كه شهادت دهند پیرمرد به‏خاطر نافرمانی كشته شده است.

مرد موبور حس می‏كند سر تا پای وجودش آلوده و فاسد شده است. او نیز دلش می‏خواهد بمیرد. نویسنده در اینجا این اندیشه را به ما القا می‏كند كه به‏نظر هر جنگی، به‏خصوص اگر سلطه‏طلبانه باشد، تنها با وجود افرادی حیوان‏صفت تداوم پیدا می‏كند؛ افرادی كه تنها به‏دلیل درجه و مقام‏شان فرماندهی عده‏ای سرباز بی‏گناه را عهده‏دار می‏شوند و نه‏تنها با جان آنها بلكه با روح‏شان نیز بازی می‏كنند. بیش تر سربازانی كه از این جنگ‏ها جان سالم به‏در می‏برند از لحاظ روحی جزو افراد ناهنجار جامعه می‏شوند و تا زنده هستند، هیچ‏گاه نمی‏توانند رفتاری معمول در پیش گیرند؛ حتی اگر باطناً انسان نوعدوستی باشند. (به‏عنوان جمله متعرضه می‏توان به فیلم راننده تاكسی اشاره كرد.) آندره‏آس متوجه می‏شود كه او دارد گریه می‏كند. حالا كه به رنج عمیق همقطارانش پی برده است، بازگشت به آلمان را محال می‏داند؛ زیرا فكر می‏كند نمی‏تواند آنها را تنها بگذارد.

اینجا نویسنده انساندوست موضوع دیگری از روانشناسی را برای ما بازنمایی می‏كند: درد و رنج، عامل پیوند انسان‏هاست نه ملیت، رنگ پوست، مقام و زبان. آندره‏آس از این به‏بعد برای مرد موبور و پیرمرد نیز دعا می‏كند. مرد ریش‏نتراشیده خود را "ویلی" معرفی می‏كند و به آندره‏آس می‏گوید پول قابل‏ملاحظه‏ای دارد و می‏توانند با استفاده از آن برگ مرخصی بخرند و یك‏شب را خوش بگذرانند و بعد با قطار پیك بقیه راه را طی كنند. قطار مرخصی سر می‏رسد و آنها سوار می‏شوند. بین راه قطار به‏دلیل خطر حمله پارتیزان‏ها چند ساعتی توقف می‏كند. آندره‏آس با شنیدن سرودهای میهنی سربازها، فكر می‏كند "این سرودها ریشه فكر كردن را در انسان می‏خشكاند." و به این‏ترتیب نویسنده به‏طور ضمنی به تأثیر "تلقین جنگیدن با استفاده از ابزار هنر و ادبیات و تمایلات ملی" اشاره می‏كند. آندره‏آس طی توقف قطار به‏علت این‏كه در مردن خود تردیدی ندارد، و در عین حال می‏داند كه "كارهای لازم قبل از مرگ را انجام نداده است" خودش را سرزنش می‏كند. سپس تمام كسانی را كه سبب رنجش آنها شده بود، به‏یاد می‏آورد، توبه می‏كند و از خدا می‏خواهد كه او را ببخشد. در حال دعا خوابش می‏برد.

ویلی به بهانه این‏كه بیمار است نمی‏گذارد برای نگهبانی او را از خواب بیدار كنند. پس از رسیدن به مقصد، او همراه ویلی و مرد موبور به یك رستوران اعیانی می‏روند و با پول ویلی؛ كه با دست و دلبازی آن را خرج می‏كند؛ غذای مفصلی می‏خورند. آندره‏آس شنگول و سرحال می‏شود و با خود می‏گوید "زندگی شیرین است، بهتر بگویم شیرین بود. دوازده ساعت پیش از مرگم باید بفهمم كه زندگی شیرین است، این دیگر خیلی دیر است. ناشكری می‏كردم، منكر این بودم كه برای آدم چیزی به‏اسم خوشی و خوشحالی هم هست..." (ص ۹۹) علت این بدبینی را جنگ می‏داند؛ جنگی كه نفس او را بریده، خونش را گرفته و سبب شده است كه زندگی‏اش به گونه‏ای باشد كه جز كثافت، خون و بوی گند چیزی حس نكند. غذای خوب حالت مرد موبور را نیز عوض می‏كند و آندره‏آس با دیدن حالت او فكر می‏كند "شادی هم بسیار چیزها را می‏شوید و پاك می‏كند، همان‏طور كه غم چنین می‏كند" (ص ۱۰۲) به خانه‏ای لهستانی می‏روند. آندره‏آس یك پیانو می‏بیند و با زنِ خودفروشی به‏نام "اولینا" آشنا می‏شود. اولینا می‏خواهد برهنه شود، آندره‏آس مانع او می‏شود.

در سكوت فكر می‏كند چرا به‏جای دعا خواندن در این ساعت آخر عمر در یك خانه‏بدنام است. دلش می‏خواهد گریه كند. ولی به‏جای آن از اولینا سؤالاتی می‏پرسد. اولینا دختری لهستانی است كه می‏تواند تمام آثار كلاسیك موسیقی غیر از آثار "باخ" را با پیانو بنوازد. اوایل جنگ پدر و مادرش می‏میرند. آلمانی‏ها به دخترها از جمله او تجاوز می‏كنند و او عاقبت سر از خانه بدنام درمی‏آورد. آندره‏آس نیز به موسیقی علاقه دارد، ولی شروع جنگ مانع ادامه تحصیل موسیقی شد است. این وجه اشتراك با اولینا و پی‏بردن به این‏كه هر دو متولد یك سال و یك ماه با چند روز اختلاف هستند، سبب می‏شود آندره‏آس، كه نسبت به اولینا تمایل جنسی ندارد، رازهایش را با او در میان بگذارد و از مرگی كه انتظارش را می‏كشد و از چشم‏های گیرای دختری حرف بزند كه یك‏دهم ثانیه او را دیده بود. درد دل او باعث می‏شود اولینا نیز اعتراف كند كه در چهره یك زنِ هرجایی برای نهضت مقاومت جاسوسی می‏كند. او از آلمانی‏هایی كه به دیدنش می‏آیند، در حالت مستی اطلاعاتی به‏دست می‏آورد و آنها را به نهضت می‏رساند.

پس از این صحبت‏ها اولینا و آندره‏آس پیانو می‏نوازند. موسیقی هر دو آنها را به گریه می‏اندازد. در گفتگویی درونی هر دو حس می‏كنند كه یكدیگر را دوست دارند تا آن‏حد كه نمی‏توانند بدون هم زندگی كنند. این احساس سبب می‏شود اولینا از رفتن پیش ژنرال آلمانی خودداری كند. اولینا كه عشق فارغ از هوس آندره‏آس را درك كرده است، به‏عنوان خواهری بزرگ‏تر به او قول می‏دهد كه نجاتش دهد، زیرا در این حالت آندره‏آس دیگر نمی‏خواهد بمیرد. اولینا می‏گوید او را به‏وسیله ماشین ژنرال همراه خود به منطقه‏ای می‏برد كه حتی پارتیزان‏ها هم آنجا نیستند. آندره‏آس می‏خواهد ویلی و مرد موبور را همراه ببرد.

اولینا بالاخره موفق می‏شود هر سه را سوار ماشین كند. بعد از طی مسافتی ماشین واژگون می‏شود. ویلی، مرد موبور و راننده می‏میرند، اما آندره‏آسِ، درست در همان‏روز و ساعتی كه مرگش را پیش‏بینی كرده بود، زنده می‏ماند. قطرات خون دست اولینا بر صورتش می‏چكد "او دیگر نمی‏داند كه او هم خود شروع به گریستن كرده است..."(ص۱۶۵) به این ترتیب آندره‏آس به‏دلیل آشنایی با اولینا واقعاً می‏میرد و با عشق به اولینا شخصیتی جدید پیدا می‏كند و دوباره زنده می‏شود. زیرا برای اولین‏بار در زندگی‏اش جسم و روحش را به عشقی پاك می‏سپرد؛ عشقی كه با كمك قطرات اشك ناامیدی و بدبینی ناشی از جنگ را می‏شوید و دیدگاهی نوین از زندگی به او ارائه می‏دهد. چكیدن قطره‏های خون اولینا روی صورت آندره‏آس نیز خصلت شهوانی فاحشگی را از او می‏زداید؛ گویی با خروج آن خون، خونی جدید كه عاری از هرگونه كینه‏ای است در وجود او جاری می‏شود. تحول شخصیت اولینا وقتی نمود پیدا می‏كند كه حس می‏كند، آندره‏آس را به‏رغم آلمانی بودنش، دوست دارد.

همان‏طور كه خواننده متوجه شده است هاینریش بُل در این اثر ضمن نمایش بیزاری مردم عادی از جنگ، به‏گونه‏ای ساده‏بینانه و كلیشه‏ای، انسان‏ها را به دو گروه تقسیم می‏كند: "خوب‏ها" كه از جنگ بدشان می‏آید و "بدها" كه دنباله‏رو هیتلر می‏شوند و ستایشگر جنگ. این تقسیم‏بندی كه از گرایش شدید ضدجنگ نویسنده نشأت می‏گیرد، با جّو آن روزگار و نیز احساس‏گرایی نویسنده كه در متن شاهد آنیم، همخوانی دارد.

در حقیقت، بُل بر خلاف داستان‏های قوی بعدی‏اش، در این اثر نوعی خام‏اندیشی نشان می‏دهد؛ چیزی كه بعدها خود نیز به آن اعتراف كرد. نویسنده اگر انسانگرا و بشردوست نباشد، بهتر است قلم را زمین بگذارد، ولی چنانچه مثل بُل نوعدوست و انسانگرا بود، به‏اعتبار چنین چیز ارزشمندی، "نمی‏تواند بشر را تقسیم‏بندی كند." انسان پیچیده‏تر از آن است كه به دلیل جانبداری یا عدم‏جانبداری از یك اندیشه انسانی یا حكومت ضدانسانی جدول‏بندی شود. خیلی از طرفداران استالین- این جنایت‏پیشه استثنایی قرن بیستم - در بسیاری وجوه زندگی روزمره بر مبنای اصول انسانی زندگی می‏كردند، و خیلی از پیروان راستین مسیح و محمد(ص) در زندگی معمولی، همسران، دوستان، همكاران، همسایه‏ها، و به‏طور كلی "همنوع" محبوبی نبودند و نیستند و هزار جور اِشكال شخصیتی داشتند و دارند. بُل با پختگی سال‏های بعد، این یك‏سونگری را از آثارش حذف كرد، هرچند كه همچنان به‏عنوان یك نویسنده، به نقد روابط اجتماعی می‏پرداخت. از این لحاظ در رمان‏‌های "عقاید یك دلقك" و "سیمای زنی در میان جمع" تراز بالاتری از بازآفرینی ارائه می‏دهد و در آثارش با "بار ادبی بیشتری" به جنگ زورمحوری و اقتدارگرایی می‏روند.

فتح‌الله بی‌نیاز