سه شنبه, ۲۶ تیر, ۱۴۰۳ / 16 July, 2024
مجله ویستا

حکایت آنکه اعتیادش را کشت و زنده شد


حکایت آنکه اعتیادش را کشت و زنده شد

یک داستان واقعی درباره بازگشت یک جوان به زندگی پس از اعتیاد تزریقی

وقتی دیدم در هفته‌نامه «سلامت» صفحه‌ای به راه افتاده که در آن از «بازگشت به زندگی» می‌گویند و افرادی را معرفی می‌کنند که توانسته‌اند با موفقیت و سربلندی به نبرد با مشکلات زندگی بپردازند، به نظرم رسید داستان زندگی یکی از مراجعان خودم را بگویم که به گمانم داستانی مثال‌زدنی است....

او پس از گذراندن بحران‌های فراوان بالاخره توانست اعتیادش را شکست دهد. همت والای او و توکل‌اش به منشأ آفرینش و امداد گرفتن از خداوند، او را نجات داد و به ساحل آرامش رساند. قصد من از نگارش داستان زندگی آن جوان، این است که بگویم شما هم می‌توانید. کافی است اراده کنید و از خداوند بخواهید تا یاری‌تان کند. همه ما درمانگران اعتیاد نیز دست شما را می‌فشاریم و آرزوی همه ما بازگشت شما به زندگی است.

من داستان زندگی این جوان را به روایت خودش برای‌تان می‌نویسم:

مادرم مُرد... این، کلام سرد و غریبانه خواهرم بود که مثل پتک خورد توی سرم. به درگاه اتاق تکیه داده بودم. خشک‌ام زده بود. پاهایم می‌لرزید و توان جلوتر رفتن نداشتم. خواهرم با نگاهی مات و خیره که گویی به هیچ‌جا نمی‌نگریست از کنارم گذشت و گفت: مادرم مُرد! بغض سنگینی در گلو داشتم و اشک از چشمان‌ام سرازیر بود. دایی و خانم‌اش توی اتاق بودند. دایی کنار پیکر بی‌جان مادرم که چادر سفید گل‌دارش سرش بود، نشسته بود و می‌گریست. دل‌ام‌ می‌خواست چادر از رخ ماه‌اش کنار بزنم و او را ببوسم اما خجالت می‌کشیدم. احساس می‌کردم لیاقت این کار را ندارم. پسر خوبی برای‌اش نبودم. شوق دیدارش هر لحظه بیشتر می‌شد. دیگر تاب نیاوردم.

رفتم بالای سرش، دوزانو نشستم و به آرامی چادرش را کنار زدم. باز هم مهربانانه به من لبخند می‌زد و انگار می‌گفت: تنها نمی‌گذارمت ای بینوا پسر... ۶،۷ سالی بود که مادرم رنج بیماری را تحمل می‌کرد. یک سالی بیشتر از فوت پدرم نگذشته بود که فهمیدیم مادرمان مبتلا به سرطان پستان است. بعد از جراحی تا مدت‌ها با عوارض تاباندن اشعه و شیمی‌درمانی در عذاب بود اما به ندرت پیش می‌آمد که شکایت کند؛ مگر این یک سال آخر که درد استخوان امان‌اش را بریده بود. باور رفتن‌اش دشوار بود، هر چند که مدت‌ها بود می‌دانستیم امیدی به زنده ماند‌ن‌اش نیست. گرچه مرگ یقینی‌ترین واقعه زندگی هر کدام از ماست اما انگار هیچ‌وقت برای پذیرفتن آن آمادگی نداریم. مادرم همیشه صبور و قانع و سازگار بود و پدرم برعکس، همیشه شاکی از روزگار...

● روزگار خوش ما زود سر آمد

پدرم کارگر کارخانه‌ای دولتی بود و مادر هم در خانه برای دوستان و در و همسایه خیاطی می‌کرد. اوضاع مالی‌مان بدک نبود. به قول قدیمی‌ها جوی آب باریکی داشتیم و با کم و زیاد سفره می‌ساختیم. ته دل‌مان خوش بود. با هم می‌گفتیم و می‌خندیدیم، اما زیاد طول نکشید. کارخانه خصوصی شد و پدرم و عده‌ای دیگر را مازاد بر نیاز تشخیص دادند. خسارتی دادند و اخراج‌شان کردند. تا یک سالی از محل همان خسارت می‌خوردیم اما پدرم نمی‌توانست کار مناسبی پیدا کند و کف‌گیرمان داشت به ته‌دیگ می‌خورد. خیلی عصبی و افسرده شده بود. دست و دل‌اش به هیچ کاری نمی‌رفت. یادم هست که نماز را از او یاد گرفتم.

برای نماز مغرب و عشاء اغلب مرا با خودش می‌برد به مسجد محله‌مان که حاج آقای خیلی مهربانی داشت و گاهی پدرم برای‌اش درددل می‌کرد اما کم‌کم انگار حوصله مسجد رفتن را از دست داده بود و حتی توی خانه هم نمازش را گاهی فراموش می‌کرد. هر چند که در ۴۵ سالگی برای کارگری چندان توان بالایی نداشت اما بیماری بیشتر عذاب‌اش می‌داد. گاهی صدای‌اش روی مادرم بلند می‌شد. چیزی که قبلا سابقه نداشت. پدرم صورت سفید و تپل‌نازی داشت. موهای‌اش خیلی قشنگ بود و همیشه شانه کرده و مرتب. هر چند لبا‌س‌های گران‌قیمت نداشت اما خیلی خوش‌تیپ بود و همیشه خیلی تمیز و اتو کشیده لباس می‌پوشید.

کم‌کم به سر و وضع‌اش بی‌توجه شده بود. چهره‌اش تیره شده و آن برق چشمان هم دیگر نبود. طولی نکشید که فهمیدیم پدرمان معتاد شده. مادرم از جیب پدرم کمی تریاک پیدا کرده بود. دعوا شد. سر مادرم داد و بیداد و سر‌آخر گریه و زاری و از پدرم هم ابتدا انکار و آخرش اقرار. خلاصه کلام، روزگار خوش ما زود به آخر رسیده بود.

● وسوسه شوم

پدرم قول داد که دیگر مصرف نکند اما خیلی زود معلوم شد که نمی‌تواند. مادرم آن اوایل که متوجه اعتیاد پدرم شد کوتاه آمد و از او خواست که تریاک‌اش را در خانه بکشد، به این امید که ارتباط‌اش با هم‌پاتوقی‌‌هایش قطع شود. پدرم هم قبول کرد اما دیری نپایید که بوی تریاک باعث دردسر و آبروریزی شد. همسایه‌ها فهمیده بودند. پدرم هم به جای کشیدن، بیشتر به خوردن تریاک روآورد. یادم هست، پسر یکی از همسایه‌ها توی کوچه متلکی به پدرم گفت. آن‌وقت‌ها تقریبا ۱۴ ساله بودم و با آنکه آن پسر، ۴، ۵ سال بزرگ‌تر از من بود، با او گلاویز شدم.

از ته‌دل می‌خواستم له‌اش کنم، هر چند خودم از دست پدرم شاکی بودم اما تحمل اینکه کس دیگری بَد او را بگوید نداشتم. آن روز بعد از دعوا که برگشتم خانه، یک‌راست رفتم سراغ لباس‌های پدرم و تریاکی را که پیدا کردم، برداشتم می‌خواستم قایم کنم که پدرم نتواند مصرف کند. پدرم نفهمید یا اگر فهمید چیزی به من نگفت. مدتی آن را توی کمدم پنهان کرده بودم. نمی‌دانستم با آن چه کار کنم اما خیلی کنجکاو بودم که ببینم اثر آن چگونه است. به اندازه نوک سوزنی از آن خوردم و گرفتاری خودم تقریبا از همان‌جا شروع شد.

گرفتاری پدرم کم‌کم همه ما را بیمار کرده بود. خورا‌ک‌اش تریاک بود و یاد گرفت که از آن شیره تهیه کند و به تدریج به خوردن شیره روی آورده بود. ناهار و شام درست و حسابی نمی‌خورد و خیلی لاغر شده بود. وقتی خماری می‌کشید، اعصاب‌اش بدجور به هم می‌ریخت و با کمترین بهانه‌ای به همه ما پیله می‌کرد. خواهرم سر از مطب روان‌پزشکی درآورد و داروهای ضدافسردگی می‌خورد. مامان هم بدون تجویز دکتر قرص آرام‌بخش استفاده می‌کرد. من هم از نوک سوزنی تریاک، عدسی و نخودی از آن عادت کرده بودم.

● بر باد رفته

طفلکی خواهرم از این قضایا خیلی صدمه خورد. آن زمان‌ها رابطه من و خواهرم که ۴ سال بزرگ‌تر از خودم بود خیلی خوب بود. با هم خیلی رفیق بودیم. درس‌اش خیلی بهتر از من بود و مخصوصا در ریاضی کمک‌ام می‌کرد. با همه ناراحتی‌هایی که حاصل بی‌کاری و اعتیاد پدر بود، با معدلی عالی دبیرستان را تمام کرد و بلافاصله در کنکور سراسری قبول شد و در رشته کامپیوتر یک دانشگاه دولتی در یکی از شهرهای شمال مشغول به تحصیل شد. وقتی رفت خوابگاه، تازه فهمیدم چه قدر به او وابسته بودم و چه قدر دل‌ام برایش تنگ می‌شود.

آن اوایل، آخر هفته‌ها می‌آمد تهران اما به تدریج سه ماهی یک بار می‌آمد. تابستان سال ۶۷ بود، چهار ترمی درس خوانده بود. مدتی بود که یکی از هم‌کلاسان‌اش‌ که آدم باشخصیتی بود، پیشنهاد ازدواج داده بود. هر چند که خواهرم با وقاری که داشت سعی می‌کرد علاقه‌اش به او را از ما مخفی کند اما معلوم بود که او را دوست دارد. یک بار که پای تلفن با او صحبت می‌کرد به او دقت کردم. هر چند که رسمی و جدی صحبت می‌کرد اما چشمان‌اش چنان برقی می‌زد که قبلا ندیده بودم. از لبخندی که بر لب داشت می‌شد فهمید که خیلی خوشحال است. شرایط خواستگار خواهرم خیلی مناسب بود. خوش‌صحبت، خوش‌قیافه و قدبلند که در خانواده‌ای تحصیل کرده و به لحاظ مالی نسبتا مرفه بزرگ‌ شده بود. شور و شعف خواهرم بی‌سابقه بود و او که سال آخر دبیرستان، افسردگی داشت؛ بعد از قبولی دانشگاه و خاصه بعد از آشنایی با آن جوان، سرزنده و شاداب شده و داروهایش قطع شده بود. انگار که شور زندگی و امید به آینده در وجودش موج می‌زد.

سرانجام روز خواستگاری فرارسید. خانه را حسابی آب و جارو کردیم. به سر و وضع پدر هم خیلی رسیدگی شد که روبه راه باشد تا به او شک نکنند. خواستگار خواهرم به همراه پدر، مادر و عمه‌اش آمدند. از طرف ما هم علاوه بر پدر و مادرمان، دایی هم بود. دایی که خدا خیرش بدهد هر چند که دل خوشی از پدرم نداشت اما بعد از بی‌کاری پدر هر چه از دست‌اش برمی‌آمد، کرد. چند روز قبل از خواستگاری، نقاش فرستاد که تمام در و دیوار را نونوار کردند. روز خواستگاری هم میدان‌دار خوبی بود که جبران کم‌حرفی پدرم و سادگی مادرم را بگیرد. ۲ ساعتی بیشتر گفتگو کردند. از چشم من همه‌چیز درست پیش می‌رفت. در مورد مهریه، تاریخ عقد و عروسی و تقریبا همه‌چیز صحبت کردند و با وجود اختلاف سلیقه‌هایی که داشتند تقریبا به تفاهم رسیدند و با خوبی و خوشی خداحافظی کردند و رفتند.

طی چند روز بعد از آن، برخلاف روز‌های گذشته که خواستگار خواهرم مرتب تلفن می‌کرد، خبری از او نشد؛ آن‌قدر که خواهرم نگران حال او شد و خودش تماس گرفت و متوجه شد که ایشان بیمار شده و سراحوال نبوده و به همین خاطر تلفن نکرده. خواهرم چند بار دیگر هم برای احوال‌پرسی تماس گرفت اما گویا از آن سوی خط، شوقی برای گفتگو احساس نمی‌کرد. تقریبا یک هفته‌ای از روز خواستگاری می‌گذشت که با اصرار خواهرم قرار ملاقاتی گذاشتند. خواهرم مثل ناخدایی که کشتی امیدش غرق شده بود، به خانه برگشت. بدون آنکه کلامی بگوید رفت توی اتاق و در را روی خودش قفل کرد و... گریست. به‌‌رغم اصرار و کنجکاوی ما، تا فردای آن روز که خواهرم در اتاق‌اش را باز کرد، ما تحمل کردیم تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده است. گویا خواستگار خواهرم در جواب به شک و گمان‌ها و سوالات پی در پی او ناگزیر لب به اعتراف گشوده بود که عمه‌اش به وضع پدرم مشکوک شده بود و در مورد ما از در و همسایه تحقیق کرده‌اند و به اعتیاد پدرم پی برده‌اند و با ازدواج آنها مخالفت کرده‌اند.

طی چند روز بعد، خواستگار خواهرم چند بار تماس گرفت اما خواهرم راضی به صحبت با او نشد. یکباره ساکت شده بود و دایم توی فکر بود. از همان تابستان دوباره داروهای ضدافسردگی‌اش را شروع کردیم. خیلی دوست‌اش داشتم و تحمل غصه دار بودن‌اش برایم واقعا سخت بود. هر کاری می‌کردم که خوشحال‌اش کنم، موفق نمی‌شدم. با شروع سال تحصیلی جدید رفت به شمال اما هنوز یک ماه نگذشته بود که برگشت. تمام وسایل‌اش را هم برده بود. گفت که دیگر نمی‌خواهد دانشجو باشد. یک مرتبه دانشگاه را رها کرد. می‌گفت: «درس بخوانم که چه؟ همه این لیسانس‌ها و دکترها و مهندس‌ها عمرشان را تلف می‌کنند‍! حوصله‌اش را ندارم. یک شرکت کامپیوتری هست که حقوق خوبی می‌دهد، می‌خواهم آنجا مشغول کار بشوم.»

دکتر اعصاب‌اش را عوض کردیم و از داروهای جدید هم نتیجه‌ای حاصل نیامد. تصمیم‌اش را گرفته بود. فکر کنم فضای دانشگاه و دیدار خواستگار پیشین احساس سرشکستگی در قبال او به همراه حرف و حدیث‌های دخترانه خوابگاه برای‌اش سنگین بود. اصلا دوست نداشت درمورد خواستگارش و دانشگاه هیچ حرفی بزند. فقط یک بار از دهن‌اش پرید و از من پرسید: «اگر تو واقعا عاشق دختری بودی و می‌فهمیدی پدرش معتاد است، حاضر می‌شدی از او دل بکنی؟»

● خانه عنکبوت

در این ۵، ۶ سالی که از ترک تحصیل خواهرم می‌گذشت، اوضاع زندگی‌مان به مراتب بدتر شده بود. خواهرم که در یک سکوت قبرستانی فرو رفته بود.یا سرکارش بود و یا در خانه خواب بود. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد، حتی دوست و رفیق تلفنی هم نداشت. پدرو مادرم هم کارشان از دعوا و مرافعه گذشته بود و به طور دایم با هم قهر بودند. دیگر کاری به کار هم نداشتند. در این فاصله من دیپلم گرفتم. به دلیل صاف بودن کف‌پای‌ام از سربازی معاف بودم. اوضاع مالی‌ خانه هم اصلا خوب نبود. پدرم کار نمی‌کرد یا اگر چند روزی سرکار می‌رفت و دستمزدی می‌گرفت تنها خرج عمل خودش را درمی‌آورد. حقوق خواهرم و حق‌الزحمه خیاطی‌های مادرم هم کفاف زندگی ما را نمی‌کرد.

باید سرکار می‌رفتم تا حداقل بتوانم خرج خودم را درآورم اما پیدا کردن کار آسان نبود. دستمزدها خیلی پایین بود. عاقبت دایی‌ام کمک کرد و در رستوران خودش کاری به من داد. حقوق مناسبی برایم در نظر گرفت. با اینکه سرکار می‌رفتم، باز هم احساس پوچی می‌کردم. انتظاری که از زندگی داشتم چیز دیگری بود. گاهی با خودم فکر می‌کردم: «تو هیچی نیستی جز یک تماشاچی بی‌خاصیت. کاری از دست‌ات برنمی‌آید. برای خانواده‌ات که هیچ؛ برای خودت هم نمی‌توانی کاری بکنی.» طی این چند سال، مصرف تریاک من بیشتر شده بود. دیگر مثل اوایل اعصاب‌ام را آرام نمی‌کرد. دنبال یک چیزی می‌گشتم که قوی‌تر از آن باشد و گران هم درنیاید. چند بار که خیلی ناراحت بودم از یکی از دوستان‌ام هرویین گرفتم، کشیدم. می‌فهمیدم که مشکلات من با این چیزها درست نمی‌شود اما حداقل احساس بهتری پیدا می‌‌کردم.

راه دیگری بلد نبودم. فاصله این زندگی که داشتم با آنچه حق خودم از زندگی می‌دانستم خیلی زیاد بود و بدتر اینکه هیچ امیدی برای پرکردن این فاصله نداشتم. می‌گویند بدبخت کسی است که احساس بدبختی کند و مخدر به من کمک می‌کرد این احساس را نداشته باشم. من دوست نداشتم واقعیت زندگی‌ام را باور کنم و او کمک می‌کرد که نبینم، نشنوم و درک نکنم.

● پدرم وقتی مُرد...

عاقبت طاقت مادرم تمام شد و روزی رسید که پدرم را به خانه راه نداد. هر چه در زد، کسی باز نکرد. چند ناسزا از پشت درخانه نثارمان کرد و رفت؛ رفتنی که بازگشتی نداشت. شنیدیم که کارتون خواب و تزریقی شده. دیگر او را ندیدم تا نزدیک دو سال بعد که در صبح یک روز سرد زمستانی از پزشکی قانونی تلفن زدند که برای شناسایی جسدی مراجعه کنیم. من رفتم و آنچه از او باقی‌مانده بود، دیدم. تصویری که هرگز از خاطرم نخواهد رفت. اینکه آدمی بزند توی سرآدم دیگری کار خوبی نیست اما فکر کنم گاهی خوب است و حتی لازم است که خدا محکم بکوبد توی سر آدم. آدمی که خواب است را باید تکانی داد تا بیدار شود. از آن روز می‌دانستم که باید از هرویین فاصله بگیرم اما متاسفانه فقط چند ماه توانستم و این بار به تزریق آن روآوردم. پنج ماه بیشتر از فوت مادرم نگذشته بود که تکان دیگری خوردم.

کاش آن شب نحس کمی زودتر به خانه آمده بودم. نزدیک نیمه‌های شب بود که خرامان به سوی خانه قدم می‌زدم. از دور متوجه همهمه‌ای توی کوچه خودمان شدم. انگار آتشی وسط کوچه روشن کرده بودند و در اطراف آن ولوله‌ای بود. چند نفری دور آتش جلو و عقب می‌رفتند، مثل اینکه سعی داشتند آتش را خاموش کنند. چند قدم جلوتر دیدم که با کوبیدن پتو روی آتش می‌خواهند آن را خاموش کنند. بوی بدی می‌آمد و دود فضای کوچه را پر کرده بود. نزدیک‌تر که رسیدم، آتش خاموش شده بود. اول نفهمیدم اما قدری بعد متوجه شدم که نگاه بچه محل‌ها و همسایه‌ها خیره به من است. یکی آمد از بغل دست‌ام را گرفت و گفت: «جلوتر نرو، نگاه نکن. حال‌ات بد می‌شود.» گفتم: «چه‌طور، مگه چی شده؟» مِن و مِن می‌کرد، مثل اینکه سخت‌اش بود، حرف بزند. باز پرسیدم: «بگو چی شده، منظورت چیه؟» گفت: «خواهرت.» گفتم: «خواهرم چی؟» گفت: «خواهرت، خواهرت خودش را خلاص کرد.» چند لیتر بنزین و یک کبریت ناقابل! به همین سادگی به زندگی‌اش خاتمه داد و یک دنیا خاطره و عاطفه را به همراه‌‌ خود به عمق قبری تاریک و سرد سپرد. من و خواهرم هر دو خودمان را سوزانده بودیم اما من چه راه طولانی و سختی را برای سوزاندن خود رفته بودم و او چه قدر سریع این کار را کرد. مسیر او بازگشتی نداشت ولی آیا من می‌توانستم بازگشتی به زندگی داشته باشم؟

● تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیستبعد از آن همه مصیبت، مرگ پدر، مادر و خواهرم، هیچ‌کس آینده خوبی برای من پیش‌بینی نمی‌کرد. اقوام و دوستان کمابیش از اعتیاد من آگاه بودند ولی به روی من نمی‌آوردند. همه فکر می‌کردند که اعتیادم روزی مرا همچون پدرم از پای در خواهد آورد. خودم هم باور نداشتم که روزی بتوانم ترک کنم. ترس و نگرانی عمیقی نسبت به آینده‌ام داشتم و ناکامی پدرم در ترک اعتیادش مرا هم ناامید کرده بود. فوت مادر و به فاصله پنج ماه از آن خودکشی خواهرم ضربات مهلکی بود که مرا به خود آورد. بدجور تنها شده بودم و باید فکری به حال خودم می‌کردم. مطمئن بودم آنچه به آن نیاز دارم مواد نیست. مواد جز غفلت و فراموشی و فریب، تحفه‌ای برایم به ارمغان نیاورده بود. به چیزی نیاز داشتم که حقیقتی در آن باشد. فریب‌ام ندهد و بتوانم به آن اعتماد بکنم تا تکیه‌گاه‌ام باشد.

در جستجوی آن بودم که معنا و هویتی برای زندگی‌ام پیدا کنم. شنیده بودم کریمی آن بالاها نشسته که اگر از ته دل بخوانیم‌اش اجابت می‌کند. با خودم گفتم: «خدا را چه دیدی! شاید دل سپردیم و شاید در آغوش گرم‌اش به آرامش رسیدیم.» پس خواستم که او را تنها او را از ته دل بخوانم. یکی از بهترین شب‌های زندگی‌ام، شبی بود که تا سپیده‌دم نشستم و با خدای خودم درددل کردم. چشمان‌ام تا خود صبح بارانی بود. انگار با من حرف می‌زد. به من گفت: «من تو را در این دنیا به حال خود رها نکرده بودم. هرگز تنهایت نگذاشته بودم. خودت فراموش‌ام کردی. خودت بین‌مان جدایی انداختی. زودتر از اینها منتظرت بودم. چرا دیر آمدی؟»

● در دل تو مهر حق چون گشته نو

هست حق را بی‌گمان مهری به تودیگر احساس تنهایی نمی‌کردم. درک کردم که کوتاهی از خودم بوده. به آستان کبریایی‌اش دست دعا برداشتم و گفتم: «خدایا! به لطف و کرم بی‌‌پایان‌ات، این بنده حقیر سراپاتقصیرت را ببخش و مرا به راه راست خودت هدایت کن...»

از همان روز برای درمان خودم اقدام کردم. چندان آسان نبود اما مصمم بودم که بیدار شوم. تحمل بیدار ماندن را داشته باشم. با نیرویی که از درک رفاقت با خدا می‌گرفتم، سختی‌ها را بر خود هموار کردم. از آن زمان ۷ بهار است که اعتیاد خود را ترک کرده‌ام. در این مدت خیلی چیزها در زندگی من تغییر کرده که تمام آنها را مدیون خدای‌ام هستم. بعد از فوت خواهرم، خانه مادری را اجاره دادیم و من به طبقه دوم منزل دایی، پیش مادربزرگ‌ام نقل مکان کردم. به این ترتیب هم از حال و هوای ماتم زده آن خانه خلاص شدم و هم کمک به مادربزرگ‌ام احساس خوبی از مفید بودن در من ایجاد کرد. با تشویق‌های دایی‌ام، کنکور دادم و در دانشگاه قبول شدم. خرج دانشگاه از محل اجاره خانه‌مادری، تامین شد و سال ۸۷ لیسانس‌ام را گرفتم.

حین تحصیل در رستوران دایی هم مشغول به کار بودم. کار رستوران رونق زیادی گرفته و دایی هم با اعتمادی که به من دارد تمام حساب و کتاب آنجا را به من سپرده و وقت بیشتری برای خانواده‌اش می‌گذارد. سال گذشته علاوه بر کار به سختی درس خواندم و در آزمون کارشناسی ارشد هم شرکت کردم. ان شاءا... پذیرفته شوم و بتوانم امسال سر کلاس‌های فوق‌لیسانس‌ام بنشینم. راستی، قرار است تابستان امسال با یکی از هم‌کلاسی‌هایم ازدواج کنم. آرزو می‌کنم پدر خوبی برای فرزندان‌ام باشم.

دکتر سیدمحمدعلی حریرچیان