جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

همیشه خوره نوشتن داشته ام


همیشه خوره نوشتن داشته ام

«ژان اشنوز» سال ۱۹۴۷ در فرانسه به دنیا آمد و در رشته «مهندسی عمران» و «علوم اجتماعی» تحصیل کرد

فرانسه با آن که کم کم دارد از آن دوران طلایی «نویسندگان بزرگ» اش فاصله می گیرد، امروز تصمیم گرفته خلأیی را که با آن روبه رو است، با جذب نویسندگان خارجی پر کند و آنها را تشویق کند که به فرانسه بنویسند. شاید همان کاری که با سینمایش هم دارد می کند. نویسندگان خارجی در ادبیات امروز فرانسه نقش مهمی ایفا می کنند.

طوری که سه تا از مهم ترین جوایز ادبی امسال فرانسه به غیر فرانسوی ها اهدا شد و برای مثال «جاناتان لیتل» امریکایی «گنکور» و «نانسی هوستون» کانادایی «فمینا» را برد. یا آن که مجله ادبی معروف فرانسه «لو مگزین لیته رر» در گزینش ده گفت وگوی برتری که ما بین سال های ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۶ با نویسندگان تاثیرگذار جهان انجام داده، هفت مصاحبه با نویسندگان خارجی را انتخاب کرده و گفت وگو با «ژان اشنوز» جزء یکی از آن سه مصاحبه با نویسندگان فرانسوی است، در حالی که در انتخاب نویسندگان برتر همین مجله در سال های قبل کمتر می توان نامی از یک نویسنده خارجی پیدا کرد.

«ژان اشنوز» سال ۱۹۴۷ در فرانسه به دنیا آمد و در رشته «مهندسی عمران» و «علوم اجتماعی» تحصیل کرد. سال های زیادی را برای روزنامه «اومانیته» مطلب نوشت و اولین کتابش را به نام «نصف النهار گرینویچ» در سال ۱۹۷۹ منتشر کرد. تا حالا دوازده رمان نوشته و بیش از ده جایزه ادبی را از آن خود کرده است.

در سال ۱۹۸۳ جایزه «مدیسی» برای کتاب «شروکی» به او اهدا شد و سال ۱۹۹۹ به خاطر «من می روم» جایزه «گنکور» برد. «راول» جدیدترین رمان «اشنوز» ژانویه ۲۰۰۶ منتشر شده است و برای نوشتن این کتاب از ماجراهای سال های پایانی زندگی «موریس راول» آهنگساز فرانسوی اپرای معروف «بولرو» بهره برده و بیشتر به تور موسیقی «راول» به امریکا توجه کرده است. محور اصلی گفت وگویی که پیش رو دارید درباره رمان «راول» است. «ژان اشنوز» درباره نوشتن این کتاب می گوید؛«دو بار شروع کردم به نوشتن زندگی «راول» و هر دوبار هم کار را نیمه رها کردم، تا آن که عزمم جزم شد و تصمیم گرفتم که فقط به «راول» فکر کنم. از کودکی موسیقی اش را گوش می دادم و شیفته اش بودم.

اوایل فقط می خواستم به تور امریکای «راول» بپردازم و بعد تصمیم گرفتم کل زندگی اش را روایت کنم و البته با فرم بیوگرافی هم نمی توانستم کنار بیایم. غیر از کتابی هم که «مارسل مارنا» درباره زندگی «راول» نوشته، بیوگرافی خوب دیگری از او وجود نداشت. من هم به آن بخش از زندگی او که «راول» تور امریکا را شروع کرد خیلی علاقه مندم، دوره یی که از سال ۱۹۲۸ شروع می شد و تا زمان مرگ «راول» یعنی سال ۱۹۳۷ ادامه پیدا می کرد. نکته قابل توجه این بود که مجبور بودم بین واقعیت و افسانه مانور بدهم و گاهی رمانتیک و گاهی هم جدی باشم. باید با وقایع بازی می کردم (مثلاً برخلاف چیزی که نوشته ام، «راول» هیچ وقت «ژان اوبری» را ندیده) و البته به کلیت ماجرا هم وفادار بمانم (مثلاً یک بار با «کنراد» دیدار کرده)، و حتی المقدور سراغ رمان تاریخی هم نروم.»

● همان طور که گفتید اوایل فقط می خواستید به ماجرای تور امریکای «راول» اشاره کنید، این تصمیم به این خاطر بود که سفر کردن از موضوعات مورد علاقه شماست؟

▪ بی شک همین طور است. اما ماجرا فقط به این علاقه ختم نمی شود. سال های پایانی زندگی «راول» تراژیک و پر از رمز و راز است. «راول» در آن زمان حسابی معروف و خوش قیافه و در عین حال تنها و سرخورده بود و زندگی تاریک و غمناکی داشت. همین ویژگی های متناقض بود که مرا جذب و شخصیت را رمانتیک می کرد.

● انگار که به موضوع مرگ و خاموشی علاقه مندید و در تمامی رمان هایتان با مرور زمان اشیا هم مثل قهرمان های داستان ناپدید می شوند...

▪ بله، اما در داستان زندگی «راول» با نوع جدیدی از ناپدید شدن روبه رو هستیم، «راول» با وجود این که شهره خاص و عام است کم کم در اجتماع ناپدید می شود و توانایی هایش هم از بین می روند. برای همین است که تور امریکایی اش مرا جذب کرد، دقیقاً زمانی که باید بیشتر از همیشه در صحنه باشد، بیشتر از همیشه از آن دوری می کرد. البته او تورهای دیگری را هم برگزار کرد اما تور امریکا بود که او را بر قله جلال و شوکت نشاند.

● کتاب «راول» بر اساس ساختار خودش پیش می رود و این طور نیست که از چند فصل تشکیل شده باشد و فرم رفت و برگشتی دارد مثل کتاب «نصف النهار گرینویچ» یا رمان «شروکی»...

▪ بیشتر ساختاری شبیه فیلم دارد و به بازی ریتم ها، ادغام وقایع، پیشروی از یک طرح کلی و بازگشت به آن می پردازد. از روایت سینمایی و ریتم های موسیقایی در نوشتن این کتاب خیلی استفاده کرده ام. چیز دیگری که نقش عمده یی در رمان «راول» داشت ماجراهایی است که به سال های ۲۸ تا ۳۷ تعلق دارد و خیلی خوب می شود به آنها پرداخت، مثلاً دیدار های «راول» با «والری» و «کنراد» که البته جای مناسبی در رمان برایشان پیدا نکردم. من زیاد هم از این برداشت خوشم نمی آید، چرا که رمان مثل یک عضو زنده بدن است که در مواجهه با موقعیتی ممکن است مانند پیوندی یا آن را بپذیرد یا آن را رد کند و این موضوع به کارکرد منطقی و صحیح اش بستگی دارد.

● شما در جریانی هستید که ابتدایش از «استرن» و «دید رو» شروع می شود و انتهایش «رمان نو» است. چه چیزی از این جریان نصیبتان شد؟

▪ خیلی وقت است که می شود بی قاعده هم رمان نوشت. همان وقت هایش هم می شد بی قاعده رمان نوشت. بعد از کتاب «تریسترام شندی» یا «ژاک ً تقدیرگرا» تمام قواعد رمان نویسی دگرگون شده است و قواعد کهن دیگر آن جایگاه قبلی را ندارند. باید بگویم که زیاد هم تحت تاثیر «رمان نو» نبوده ام. زمانی که «پاک کن ها» را می خواندم، هجده سالم بود و با خودم می گفتم یالا همین کار را می شود با اشیا هم کرد. می شود به اشیایی که علاقه مندم ربطشان داد و همان بلایی را که سر شخصیت ها می آوریم، سر اشیا هم بیاوریم و با آنها مثل مکان و شخصیت هایی که همه جای رمان هستند، رفتار کرد.

● «مانشت» یکی از منابع شما بوده؟ انتشاراتی که کتاب «شروکی» شما را برای چهارمین بار تجدید چاپ کرده است، نامه یی از «مانشت» منتشر کرده که خطاب به شما نوشته شده.

▪ «مانشت» برای من ماجرایی طولانی دارد. همیشه خوره نوشتن داشتم اما آن اوایل یک جور باید شروع می کردم. باید راهی پیدا می کردم و خواندن راه حل اصلی بود... اواسط سال های ۱۹۷۰ بود و همه جا پر بود از آوانگاردها.

من هم به این جریان علاقه داشتم اما با همه دیدگاه های مجله «تل کل» موافق نبودم و برای مثال با ایدئولوژی ادبی آن موقع مخالف بودم و بیشتر علاقه ام به رمان های جنایی بود. رمان های سیاه امریکایی را هم می خواندم. «دشیل همت»، «ریموند چندلر»، «دیوید گودیس» و «دونالد وستلیک» و خیلی های دیگر. «مانشت» برای من راه حل اصلی بود، دری که به رویم باز شد و بعد از آن به خودم گفتم خب حالا می شود یک رمان جنایی نوشت. کاری که او با زبان می کرد برای من ملموس تر از نوشته های امریکایی ها بود. البته قبل از «مانشت» یک چیزهایی نوشته بودم، اما کار درست و حسابی یی نبود، تلاش کرده بودم که چیزی بنویسم، متنی لااقل. اولین کار جدی ام بعد از او بود و امیدوار بودم که چاپ بشود. خیلی سریع فهمیدم که اگر به این جریان وارد بشوم می توانم تجربیات جدیدی به دست بیاورم. طنز و ریتم رمان های «مانشت» برایم نقش بزرگی ایفا کردند. مرتب کتاب هایش را می خواندم و برایش احترام زیادی قائل بودم.

● برای توصیف کتاب هایتان از اصطلاح «رمان جغرافیایی» استفاده می کنید و شخصیت هایتان همیشه در حرکتند و از هند به مالزی و از زمین به هوا می روند، اما سفری در کار نیست و بیشتر از آن که صحبت از رمانی فرمی باشد با یک رمان ضدفرم روبه روییم.

▪ دلم نمی خواهد مثل قدیمی ها سفر کنم و یک جا لنگر بیندازم. دوست دارم گشتی کوتاه بزنم و برای همین شخصیت های داستان هایم همیشه در حرکتند و حرکت در رمان برای من عنصر تعیین کننده یی است. زمانی به این نوع کار می گفتم «رمان های با کارکردهای دوگانه»، کارکردهای دوگانه در عبارات، ساختار و فضای داستان.

● می گویید که کتاب هایتان مثل ماشین هستند و هر کس که کتاب هایتان را بخواند ریتم و کارکرد آن را درک می کند. اما کتاب های «من می روم» و «یک سال» دو سوی یک واقعیت هستند.

▪ «یک سال» بر اساس یک سیستم است؛ شخصیتی که تصور می شود زنده باشد در حالی که مرده و شخصیت دیگری که تصور می شود مرده باشد در حالی که زنده است. همان چیزی که شیفته اش بودم و باعث شد که کتاب را بنویسم. انتشارات «مینویی» برایم دو، سه نامه نوشت و گفت که از قسمت هایی از کتاب خوشش آمده اما با موقعیت های غیرقابل پیش بینی و کارکردهای دوجانبه شخصیت ها و مرگ و زندگی شان نمی تواند کنار بیاید. از عکس العمل شان خوشم آمد و تصمیم گرفتم در کتاب بعدی ام کمی از ابهامات کم کنم و اما قسمت هایی را هم سفید بگذارم و دلایل به وجود آوردن موقعیت ها را بیان نکنم. روایت های «یک سال» و «من می روم» کاملاً مستقل اند و «من می روم» آن چیزی است که در غیاب قهرمان «یک سال» می گذرد. اما کمی هم ابهام در داستان باقی گذاشته ام.

● شخصیت هایی را انتخاب می کنید که هویت و شخصیت گنگی دارند، بیشتر وقتشان صرف ناپدید شدن و تغییر شکل و فرار از خود می شود. از آن جا که به مبحث نویسنده «فرا مدرن» علاقه مندید، آیا شخصیت های شما انعکاس انسان های امروزی اند؟

▪ رمان های من چیزی غیر از آن چه هستند انعکاس نمی دهند. اصلاً نمی خواهم در کتاب هایم مسائل سیاسی یا اجتماعی را بیان کنم، اگر هم در این زمینه ها حرفی برای گفتن داشته باشم خب می روم مقاله یا رساله می نویسم. رمان برای من مثل ماشین می ماند. همیشه می گویند در ادبیات دو قطب داریم، یکی «زولا» و دیگری «ریموند راسل» که البته من دومی را ترجیح می دهم. رمان هایم مباحث اجتماعی روز را هم در بر می گیرد؛ چون به غیر از «راول» بقیه را در زمانی روایت می کنم که دارم آن را می نویسم. پروژکتور رمان های من روی همه چیز نشانه می رود و می شود تمام روز را از روزنه پنجره آن دید، مثل تلویزیون که می شود خیلی چیزها را گذرا نشان داد.

● تمام شخصیت هایتان سرخورده، عزادار عشق و گوشه گیر هستند، چرا؟

▪ بله، همین طور است، اما خودم هم دلیلش را نمی دانم. شاید چون تنها از این راه می توانم حرفم را بزنم. به هر حال کنترلش دست خودم نیست. وقتی رمان می نویسم احساس می کنم همه چیز را باید سر جای خودش قرار بدهم و این اجتناب ناپذیر است؛ چون در غیر این صورت نمی شود رمان نوشت. بعد از نوشتن رمان «دریاچه» همین حس بهم دست داد و احساس کردم که فقط داستان زندگی آدم های سرخورده را روایت می کنم. البته این موضوع ربطی به زندگی شخصی من هم ندارد و تلاش کردم که یک جوری دست از این کار بکشم، اما نتیجه این شد که در رمان های بعدی ام شخصیت ها تنهاتر شدند.

گفت وگوی مگزین لیته رر با «ژان اشنوز»، نویسنده فرانسوی

ترجمه؛ سعید کمالی دهقان