سه شنبه, ۱۵ خرداد, ۱۴۰۳ / 4 June, 2024
کلیسایی که سنگر شد
چند ماه قبل خدا توفیق داد و مدتی یک جای دنج و خوب اتراق کردیم. مسوولیتمان خطیر بود اما بیکار بودیم! بگذریم... روزها اغلب به خواب میگذشت و شبها به بیداری و خواندن و نوشتن. عدهای از بچههای جنگ هم بودند. یک شب چند نفر از آبادانیها را دورهم جمع کردم و تا ساعتها با آنها درباره جنگ و مخصوصا آبادان حرف زدم. هر کدامشان یک سینه سخن داشتند و چقدر شنیدنی! کلی هم درباره دریاقلی سورانی حرف زدیم و زوایای نامکشوف دیگری از این مرد برایم روشن شد. ماجراهایی که در هیچ کتاب، مجله و برنامه تلویزیونی جایی ندارد و فقط در جمع خودمانی بر و بچههای آبادان، آن هم ساعت ۲ نیمهشب زیر آسمان پرستاره میتوان شنید.
یکی از این آبادانیهای خونگرم غلامرضا نوروزی بود. مردی که دیگر موهایش سپید شده است. روزگار رخت زندگی رزمنده آبادانی را به تهران افکنده و او همچون ماهی قرمزی است در بیابانی بیپایان! غربت و تنهایی میان کلماتش موج میزند و من که مانند او طعم این تلخی را میدانم، چه خوب پای حرفهایش نشستم و تو چه میدانی چه لذتی دارد نیمه شب پای حرفهای رزمندهای گمنام از خاک داغ جنوب بنشینی... این هم خاطرهای کوتاه از آن بزم شبانه! یکی از آن خاطرات این بود.
ارامنه در آبادان کلیسا داشتند. یک مدرسه هم به نام ادب در همین محوطه کلیسا بود که بچههایشان آنجا درس میخواندند. مسجد موسی ابن جعفر معروف به مسجد بهبهانیها هم چسبیده به کلیسا بود؛ دیوار به دیوار.
جنگ که شد با اجازه اسقفها، کلیسا شد مقر آموزش رزمندهها. چون دو طبقه و محکم بود و فضای بزرگ و خوبی داشت. بسیجیها گاهی میرفتند سراغ پیانوی کلیسا و صدایش را در میآوردند. گفته بودند فقط به مجسمهها دست نزنید که بچهها هم رعایت میکردند. منصور دانشآموز راهنمایی بود؛ با قدی کوتاه و موهایی بور. هر وقت میخواست حرف بزند میگفت؛ آقا اجازه! بین بچهها معروف شد به آقا اجازه. گذاشتیمش نگهبان کلیسا. خیلی ناراحت بود و میخواست برود خط. ام ـ یک داشت. اندازه قدش. آن روز شهر را زیر توپ گرفته بودند. برای کاری از کلیسا رفتم بیرون. خیلی دور نشده بودم که دیدم اطراف مقر را زدند. با موتور بودم. سریع برگشتم. عصر بود. چند آمبولانس هم آمده بودند. همه جمع شده بودند. منصور روی زمین افتاده بود. ترکش سرش را شکافته بود و خونش روی زمین روان بود. کتاب و صندلیای هم که روی آن نشسته بود خونی بود. کتاب تنتن را داشت میخواند. کمکم پدر پیرش هم رسید. ۲۰ نفری شدیم. رفتیم برای تدفینش. همینجور شهر را میزدند. با مکافات و در غربت دفنش کردیم.
وبلاگ کانال ماهی
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
دورههای مدیریتی دانشگاه تهران
ویزای تضمینی ایتالیا کانادا
ایران انتخابات ریاست جمهوری امام خمینی انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم وزارت کشور ریاست جمهوری ستاد انتخابات کشور محمود احمدی نژاد انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۳ انتخابات 1403
طرح ترافیک تهران هواشناسی آتش سوزی ترافیک بازنشستگان شهرداری تهران زلزله پلیس دستگیری سازمان هواشناسی آموزش و پرورش
قیمت خودرو قیمت دلار حقوق بازنشستگان مالیات خودرو قیمت طلا دلار مسکن گمرک بانک مرکزی برق بازار خودرو
تلویزیون سینما بازیگر سریال حوزه علمیه سینمای ایران رسانه ملی شعر
هوش مصنوعی دانشگاه آزاد اسلامی دانش بنیان اینترنت ویروس
رژیم صهیونیستی غزه فلسطین اسرائیل لبنان جنگ غزه آمریکا حماس روسیه چین حزب الله لبنان جو بایدن
پرسپولیس فوتبال استقلال رئال مادرید جواد نکونام کیلیان امباپه باشگاه پرسپولیس لیگ برتر لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر ایران لیگ برتر فوتبال ایران مس رفسنجان
تبلیغات همراه اول باتری ربات اپل مریخ تلفن
گرمازدگی استرس گرما افسردگی خودکشی سیگار بیماری قلبی