چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

بازگشت شادی


بازگشت شادی

همیشه احساس می‌کردم که یک پیرمرد نمی‌تواند خیلی بخندد و شاد باشد و باید به فکر روزهای آخر عمرش باشد.
هیچ‌وقت به خانه فرزندانم نمی‌رفتم و از نوه‌هایم دور بودم. پس از فوت همسرم …

همیشه احساس می‌کردم که یک پیرمرد نمی‌تواند خیلی بخندد و شاد باشد و باید به فکر روزهای آخر عمرش باشد.

هیچ‌وقت به خانه فرزندانم نمی‌رفتم و از نوه‌هایم دور بودم. پس از فوت همسرم روزگار هم درهای شادی را به روی من بسته بود. یک روز به اصرار زیاد پسر و عروسم برای یک هفته به منزلشان در کرج رفتم.

عروسم مهربان بود و هر روز برایم شرایط مناسبی را آماده می‌کرد تا احساس کمبود نکنم. نوه‌هایم هر شب کنار من می‌خوابیدند و از حضور من خوشحال بودند.

یک روز با نوه‌ام به پارک نزدیک خانه‌شان رفتم و روی نیمکت پارک نشستم تا نوه‌ام بازی کند. شور و شادی بچه‌ها را می‌دیدم و حسرت می‌خوردم.

همانطور که به بازی نوه‌ام نگاه می‌کردم، او نزدیک من شد و از من خواست تا با او تاب بازی کنم.

هم خجالت می‌کشیدم و هم نمی‌خواستم دل نوه‌ام بشکند. برای این‌که او را شاد ببینم روی تاب نشستم.

کم‌کم کودک درونم مرا وادار کرد تا تاب را تکان بدهم و وقتی به خودم آمدم دیدم مثل یک پسر بچه ۷ ساله تاب می‌خورم. وقتی این طرف و آن طرف می‌رفتم، احساس می‌کردم به آسمان نزدیک‌تر شده‌ام و خنده از لبانم دور نمی‌شد.

همه افراد در پارک به من و نوه‌ام که با هم می‌خندیدیم و تاب می‌خوردیم نگاه می‌کردند، اما برایم مهم نبود. به خانه پسرم که رسیدم عروسم از دیدن لبخند روی لب‌هایم تعجب کرد.

همه ماجرا را برایش تعریف کردم. از آن به بعد شاد زندگی می‌کنم و همه را مدیون نوه مهربانم هستم. سعی می‌کنم هر هفته به خانه یکی از پسرانم بروم و آنها را هم شاد کنم.