جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

بازی زندگی


بازی زندگی

دیروز تصمیم گرفتم كه كاری متفاوت باروزهای دیگر انجام بدهم دخترم ترانه توصیه كرد كه در برنامه روزانه ام جایی هم برای باغبانی , كوهنوردی و پیاده روی و برنامه هایی ازاین قبیل باز بكنم تا بتوانم از بازنشستگی ام لذت ببرم

دیروز تصمیم‌ گرفتم‌ كه‌ كاری‌ متفاوت‌ باروزهای‌ دیگر انجام‌ بدهم‌. دخترم‌ ترانه‌ توصیه‌كرد. كه‌ در برنامه‌ روزانه‌ام‌ جایی‌ هم‌ برای‌باغبانی‌، كوهنوردی‌ و پیاده‌ روی‌ و برنامه‌هایی‌ ازاین‌ قبیل‌ باز بكنم‌ تا بتوانم‌ از بازنشستگی‌ام‌ لذت‌ببرم‌. او درست‌ می‌گوید، نمی‌دانم‌ چرا بعضی‌ از مافكر می‌كنیم‌ كه‌ بازنشستگی‌ یعنی‌ روی‌ نیمكت‌پاركها نشستن‌ و با پیرمردهای‌ دیگر گپ‌ زدن‌، درحالیكه‌ ما می‌توانیم‌ از لحظه‌ لحظه‌ وقتمان‌ به‌بهترین‌ وجه‌ استفاده‌ كنیم‌. مخصوصٹ برای‌ كسی‌مثل‌ من‌ كه‌ سالها در امور فرهنگی‌ و علمی‌ فعال‌بوده‌ام‌، این‌ بهترین‌ زمان‌ برای‌ مطالعه‌ و تحقیق‌ ونوشتن‌ است‌.

خلاصه‌، دیروز به‌ توصیه‌ دخترم‌ تصمیم‌ گرفتم‌كه‌ كمی‌ به‌ باغچه‌ حیاطمان‌ سروسامانی‌ بدهم‌.دیدن‌ گلهای‌ شمعدانی‌ و درخت‌ یاسی‌ كه‌ عطرگلهایش‌ انسان‌ را مدهوش‌ می‌كرد مرا به‌ عالم‌بچگی‌ برد، به‌ محله‌ شاهپور و حیاط زیبایی‌خانه‌مان‌ خوب‌ یادم‌ هست‌ كه‌ پدر هر سال‌ وقتی‌كه‌ به‌ اواخر اسفند ماه‌ می‌رسیدیم‌ مشهدی‌ یحیی‌ باتجهیزات‌ باغبانی‌ و با چند جعبه‌ گل‌ بنفشه‌ واردخانه‌ می‌شد می‌فهمیدیم‌ كه‌ بوی‌ عید می‌آید وباید آماده‌ می‌شدیم‌ كه‌ برای‌ خرید لباس‌ به‌ بازاربرویم‌ پدر همیشه‌ مرا به‌ لباس‌ فروشی‌ می‌برد وباسلیقه‌ خودش‌ برایم‌ كت‌ و شلواری‌ را انتخاب‌می‌كرد. كه‌ همیشه‌ یكی‌ دو شماره‌ بزرگتر از خودم‌بود و وقتی‌ هم‌ اعتراض‌ می‌كردم‌ می‌گفت‌ كه‌اینكار محض‌ احتیاط است‌ كه‌ اگر تا آخر سال‌بزرگتر شدی‌ لباس‌ اندازه‌ات‌ باشد و من‌ هیچگاه‌بخاطر ندارم‌ كه‌ لباس‌ اندازه‌ام‌ شده‌ باشد چون‌آنقدر شیطان‌ و بازیگوش‌ بودم‌ كه‌ تا به‌ پایان‌ سال‌نرسیده‌ لباسهاآنقدر رفوو تعمیر می‌شدند كه‌ دیگرقابل‌ استفاده‌ نبودند و نامادری‌ام‌ در پایان‌ سال‌آنها را با بقیه‌ لباسهای‌ اضافی‌ خانه‌ در بقچه‌ای‌می‌پیچید و به‌ دست‌ مشهدی‌ یحیی‌ می‌داد تابرای‌ استفاده‌ به‌ خانه‌ ببرد. و مدام‌ هم‌ تاییدمی‌كرد كه‌ یك‌ وقت‌ فكر نكنی‌ كه‌ اینها كهنه‌اندفقط چون‌ دیگر اندازه‌مان‌ نیست‌ آنها را به‌ شمامی‌دهیم‌ و من‌ در عالم‌ بچگی‌ خودم‌ شرمنده‌می‌شدم‌ و فكر می‌كردم‌ كه‌ وقتی‌ مشهدی‌ بقچه‌ رادر مقابل‌ زن‌ و فرزندش‌ باز كند چه‌ حالی‌ پیدامی‌كند؟

دیگر در كمتر نقطه‌ای‌ از شهر می‌توان‌ آن‌خانه‌های‌ با صفا را دید، دیدن‌ آپارتمانها وبرجهای‌ بلند و سربه‌ فلك‌ كشیده‌ نفسی‌ كشیدن‌انسان‌ را دچار مشكل‌ می‌كند. وقتی‌ كه‌ شاخهای‌شمعدانی‌ را در گلدآنهاقلمه‌ می‌زدم‌ فكر می‌كردم‌كه‌ چقدر زیباست‌ كه‌ در یك‌ لحظه‌ شاهد تولدی‌دیگر باشی‌: شاخه‌ای‌ را جدا كرده‌ و در گلدان‌دیگری‌ قلمه‌ می‌زنیم‌ درست‌ مثل‌ این‌ است‌ كه‌ گل‌فرق‌ دیگر متولد شده‌ و تو شاهد شروعی‌ تازه‌هستی‌. در این‌ افكار شیرین‌ و زیبایی‌ خود فرق‌بودم‌ كه‌ صدای‌ زنگ‌ تلفن‌ مرا به‌ خود آورد و باسرعت‌ دستها را شسته‌ و به‌ داخل‌ خانه‌ رفتم‌ وگوشی‌ را برداشتم‌. خانم‌ موسوی‌ یكی‌ از مسئولان‌خانه‌ سالمندان‌ و معلولین‌ كهریزك‌ خود را معرفی‌كرد. بعد از سلام‌ احوالپرسی‌ با صدای‌ متاثری‌گفت‌ كه‌ چون‌ شما خودتان‌ شماره‌ تلفنتان‌ را داده‌بودید كه‌ در مواقع‌ ضروری‌ با شما تماس‌ بگیرم‌ ویقین‌ دارم‌ كه‌ بی‌ تفاوت‌ نیستید.

زنگ‌ زدم‌ تا به‌ شما بگویم‌، در این‌ مركز چندبیمار مبتلا به‌ ایدز داریم‌ كه‌ یكی‌ از آنها به‌ علت‌وخامت‌ حالش‌ در بیمارستان‌ بستری‌ شده‌ است‌ وقصد دارد داستان‌ زندگیش‌ را به‌ اطلاع‌ دیگران‌برساند كه‌ جوانان‌ یك‌ اشتباه‌ را با اشتباهی‌ دیگرادامه‌ ندهند. به‌ همین‌ منظور من‌ با شما تماس‌می‌گرفتم‌ كه‌ محبت‌ كنید و به‌ دیدارش‌ بروید. یقینٹاو حرفهایی‌ برای‌ گفتن‌ دارد كه‌ می‌دانم‌ برای‌ شماكه‌ اهل‌ قلم‌ هستید، شنیدنش‌ می‌تواند مفید پا شداز او بخاطر این‌ حسن‌ اعتماد و دلسوزی‌ و؟؟؟؟تشكر كرده‌ و اسم‌ مشخصات‌ آن‌ فرد را گرفتم‌ و به‌او اطمینان‌ دادم‌ كه‌ در اولین‌ فرصت‌ به‌ دیدنش‌خواهم‌ رفت‌. چون‌ می‌دانم‌ افرادی‌ كه‌ مبتلا به‌ایدز هستند در روزهای‌ آخر فرصت‌ چندانی‌ندارند تصمیم‌ گرفتم‌ روز بعد به‌ دیدارش‌ بروم‌.

در تمام‌ طول‌ شب‌ گذشته‌ به‌ آن‌ فرد فكرمی‌كردم‌ و چگونه‌ شخصی‌ ممكن‌ است‌ باشد. دراین‌ فكر بودم‌ كه‌ به‌ شخصی‌ كه‌ آخرین‌ روزهای‌زندگی‌اش‌ را سپری‌ می‌كند چه‌ می‌توانم‌ بگویم‌.امیدوار بودم‌ كه‌ حداقل‌ حرفهای‌ او بتواند برای‌دیگران‌ مفید باشد تا شاید كسانی‌ كه‌ راه‌ غلطی‌ رادر زندگی‌ در پیش‌ گرفته‌اند بیدار شوند و بخودآیند. امروز صبح‌ خود را به‌ بیمارستان‌ رساندم‌مامورین‌ جلوی‌ درب‌ مانع‌ ورودم‌ شدند كه‌ من‌ بانشان‌ دادن‌ كارت‌ به‌ آنها گفتم‌ كه‌ من‌ خود عضوهیئت‌ علمی‌ همین‌ دانشگاه‌ هستم‌. خوشبختانه‌ درسایر بخشها هم‌ كارت‌ هویتم‌ به‌ دادم‌ رسید. وقتی‌ باسوپر وایزر بخشی‌ كه‌ او بستری‌ بود صحبت‌ كردم‌گفت‌ كه‌ بیمار در آخرین‌ ساعات‌ عمر خویش‌ است‌و توانایی‌ حرف‌ زدن‌ ندارند. از او خواستم‌ كه‌لااقل‌ اجازه‌ دهد او را نزدیك‌ ببینم‌. و او گفت‌:فقط چون‌ شما هستید و آن‌ هم‌ برای‌ چند لحظه‌،در ضمن‌ باید به‌ اطلاعتان‌ برسانم‌ ظاهرش‌ ترحم‌برانگیز است‌ امیدوارم‌ ناراحت‌ نشوید با دیدن‌ او لحظه‌ای‌ خشكم‌ زد، خیره‌ نگاهش‌كردم‌ و از شدت‌ تاثر چشمانم‌ را بستم‌.

بلند و باریك‌، پوست‌ و استخوان‌ كه‌ در نیمی‌ ازصورتش‌ و بدن‌ و دستهایش‌ آثار سوختگی‌ شدیدیده‌ می‌شد. در این‌ میان‌ فقط چشمان‌ ؟؟؟نشان‌ ازآن‌ داشت‌ كه‌ روزگاری‌ مست‌ از غرور وزیبایی‌بوده‌ است‌. احتمال‌ می‌دادم‌ كه‌ صدایم‌ را خشنودولی‌ را معرض‌ كردم‌ و گفتم‌ كه‌ خانم‌ موسوی‌ با من‌تماس‌ گرفتم‌ و از من‌ خواسته‌ كه‌ به‌ دیدنش‌ بودم‌،مثل‌ اینكه‌ حرفهای‌ مرا فهمید زیرا با دستهای‌ضعیف‌ و لرزانش‌ به‌ كشوی‌ كنار درستش‌ اشاره‌ كردو من‌ كه‌ منظور او را متوجه‌ شدم‌ كشور را باز نموده‌و داخل‌ آن‌ یك‌ دختر پیدا كردم‌ با اجازه‌ پرستاردختر را برداشتم‌ و دیدم‌ كه‌ دفتر خاطرات‌ اوست‌.

خوشحال‌ بودم‌ كه‌ او حداقل‌ به‌ این‌ آخرین‌آرزویش‌ رسیده‌ بار دیگر و برای‌ آخرین‌ بار به‌چهره‌اش‌ دقت‌ كردم‌، نگاهش‌ برایم‌ آشنا بود ولی‌چیز بیشتری‌ بیاد نیاوردم‌ در هر صورت‌ دیدن‌مرگ‌ انسانها تاثر برانگیز و دردناك‌ است‌.

دستهای‌ لاغرش‌ را گرفتم‌. پوست‌ دستش‌ جمع‌شده‌ و گوشت‌ اضافه‌ داشت‌ دستش‌ را كمی‌فشردم‌ و به‌ او قول‌ دادم‌ كه‌ خاطراتش‌ رامی‌خوانم‌ و برای‌ هدایت‌ و راهنمایی‌ دیگرجوانان‌ از آن‌ بهره‌ می‌برم‌.

در راه‌ بازگشت‌ به‌ خانه‌ فكر آن‌ مرد لحظه‌ای‌مرا رها نمی‌كرد با خود می‌گفتم‌ كه‌ چه‌ شده‌ كه‌جوانان‌، اینگونه‌ خود را در ورطه‌ هلاكت‌می‌اندازند؟ مگر ما همان‌ مردمی‌ نیستیم‌ كه‌جوانانمان‌ در طول‌ یك‌ دهه‌ بزرگترین‌ و زیباترین‌صحنه‌های‌ زندگی‌ را به‌ نمایش‌ گذاشتند؟ مگرجوانان‌ امروز ما با جوانانی‌ كه‌ در جبهه‌های‌ جنگ‌برای‌ رفتن‌ روی‌ مین‌ از هم‌ سبقت‌ می‌گرفتند چه‌فرقی‌ دارند؟ با خود فكر می‌كنم‌ ملتی‌ كه‌ زمانی‌تمامی‌ ابرقدرتهای‌ دنیا را به‌ زانو در آورده‌ بود اورا چه‌ شده‌ كه‌ اینك‌ در مقابل‌ نسل‌ جوان‌ خود به‌زانو در آمده‌؟ عقلم‌ به‌ جایی‌ نمی‌رسید كجای‌ راه‌را اشتباه‌ رفتیم‌؟ با خودم‌ بلند، بلند حرف‌ می‌زدم‌و اشك‌ مجالم‌ نمی‌داد. شاید دیدن‌ آن‌ مرد مرااینگونه‌ مقول‌ كرده‌ بود.

وقتی‌ كه‌ به‌ خانه‌ رسیدم‌ ظهر شده‌ بود. مشغول‌نماز شدم‌ فكر می‌كردم‌ كه‌ امروز خیلی‌ حرفهادارم‌ كه‌ با معبود خود بگویم‌ همیشه‌ در چنین‌مواقعی‌ به‌ سجاده‌ام‌ پناه‌ می‌برم‌ و حرفهای‌ دلم‌ رابرای‌ خالق‌ خویش‌ بازگو می‌كنم‌. بعد از نماز خیلی‌سبك‌تر شده‌ بودم‌. خدایا این‌ لذت‌ مناجات‌ را باخودت‌ را از بندگانت‌ دریغ‌ مدار.

ساعت‌ از دو گذاشته‌ بود اشتهایی‌ برای‌ غذانداشتم‌ یكراست‌ به‌ سراغ‌ دفتر چه‌ خاطرات‌ رفتم‌.خطوط كمرنگ‌ و بی‌ رمق‌ نشان‌ از آن‌ داشت‌ كه‌دستهانویسنده‌ بسیار ناتوان‌ و لرزان‌ بوده‌. خدا كندبتوانم‌ تمام‌ مطالبش‌ را خوانده‌ و درك‌ كنم‌ واكنون‌ خلاصه‌ای‌ از آن‌ را می‌نویسم‌.

بنام‌ خدایی‌ كه‌ مرگ‌ و زندگی‌ تمامی‌ انسانها دردست‌ اوست‌ و تقدیر او را گریزی‌ نیست‌.

من‌ جمشید ل‌ - می‌خواهم‌ خلاصه‌ زندگی‌خود را به‌ این‌ دفترچه‌ ثبت‌ كنم‌ تا شاید چراغ‌راهی‌ باشد برای‌ آنانكه‌ در این‌ بازار مكاره‌ دچارتردید شده‌ و راه‌ خود را گم‌ كرده‌اند.

پدر و مادرم‌ هر دو متولد شمال‌ كشور بودند.پدرم‌، كمال‌ جوان‌ خوشی‌ قد و بالا و مغروری‌ بودكه‌ روی‌ زمینهای‌ پدری‌ مادم‌، مهتاب‌ كار می‌كرد.بعد از چند برخورد میان‌ كمال‌ و مهتاب‌ زیبا روی‌چنان‌ عشق‌ بزرگی‌ به‌ وجود آمد كه‌ هر دو قیدخانواده‌های‌ خود را زده‌ و با تمام‌ مخالفتهای‌ پدرو مادرم‌ با هم‌ ازدواج‌ كرده‌ راهی‌ تهران‌ شدند.

مهتاب‌ رانده‌ شده‌ از خانه‌ و محروم‌ از ارث‌همراه‌ جوان‌ پاكدلی‌ كه‌ غیر از كارگری‌ كاردیگری‌ نمی‌دانست‌ در این‌ پایتخت‌ پر از هرج‌ و مرج‌ زندگی‌ پر ازعشقی‌ را آغاز نمودند. كمال‌ هر كاری‌ كه‌ ازدستش‌ برمی‌آمد برای‌ تامین‌ زندگیش‌ انجام‌می‌داد. همه‌ دل‌ خوشی‌ مهتاب‌ به‌ همسرش‌ وكودك‌ شش‌ ساله‌اش‌ و نوزادی‌ بود كه‌ در راه‌داشت‌.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.