سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
کالبد پیشکشی شاعر
میخواهم در تیغههای سیاه آفتاب
در گودال گوشهی باغ بمیرم.
نیزههای نمناک بر خاک سپیدهدم را
بر سکوی سردی که سبزهزاری زمردین بر آن میجوشد
میخواهم سفت بگیرم و بمیرم.
میخواهم درست با تنی نیمدقیقهای کمی بیشتر یا کمتر
با حشرههای افروخته و هشیار
و رنگینکمانی شکسته در کنج حیاط
سراسیمه قاطی شوم و بمیرم
همچنان که صندوقی چوبی
یکهو در حلبی نازک زبانه میکشد
همان طور که گوجهها
نیمی از آسمان را
روشن نگه میدارند
تا جیغکشان پسربچهها و مادر
در کنار صخرههای پرگل و سبزهی نیمروز
به خواب روند.
و در جامهی پوشالی روزهای سهشنبه
همراه بچههای نارنجی
خواهم پیچید روزی که حتم دارم
چند شبانهروز سکوهای کمعمق
ادامه خواهند داشت
و فرشتهی اولین و آخرین
دست و پای خود را از آب کبود زمین بر میچیند.
خاک مهربانش را بر چشم میمالم
تا واژهای دیگر حتی خشمناک بگوید.
نه در خواب
که هر روز در خاک میبینم
(بیمهلتی برای پوست نمکسود شاعر
تا چشمهای همسرآفتابپرست خود را به یاد آوَرَد)
هر گاه درختی
میخواهد خاطرهی خود را
یواشکی
در پستوی امامزاده
بر زلالی مزار شاعر
تماشا کند،
نابهنگام
دو کتف سنگی خسته
پس از نهیبی
که ریشههای خاک را میبُرَد
به یک سو یله میشوند
و لاشهسنگهای رگرگی قبر
هزار خنجر
در هزاران ماهی ناباور
یک دم
در هوای خفه میآرایند.
ما پس از دیدن منزل شاعر
بدگمان با چشمهای ابله خود پی بردیم
که شاعر در سایشگاهش همزادی داشته است
با چشمهای گرمسیری. در قیلولهی هر نیمروز
گنگ و منگ در پستوی حوضخانهی باغ زیرین
قسمتی چپ یا راست از شاعر را بیملاحظه از نظر میانداخت
و کینهتوز تخمی تلخ بر زبان شاعر میگذاشت.
اکنون هموست بر بیابان روزی دراز
سفت شاعر را بیفرصتی بر بسته است:
مبادا ملاطی از جوی و بزغاله و کاج
بر صندوقخانهاش بنشانند، مبادا.
رو به قبله
در خواب میخندم.
میبینم هنوز
در سرابی شوخ
پنجههای درخت
در شیشههای غدغن
با ماهیهای بدبخت
در لوحی سرسری
دمخور میشوند.
بالاخره
در گِل خورشید
ریختهام.
در جویبار خشک
زبالهی رؤیاها
و عشقهای بیسروته و ناگوار
غلت میزنند.
همین جا میخواهم
برای فرشتهی اولین و آخرین
خواب خود را با شعری غلطانداز
مانند جانی کمبها پیشکش کنم:
پس از گردشی بازیگوشانه
لابهلای الوار سایهروشن
طرح تاریک پرستو را
در زیر چشمهای خود در انداختیم.
پس از آن به چاه خشک دست زدیم
و از همدیگر یگانهواژهی خدا را شنیدیم
و هشت کتاب را مانند دو فضول خواندیم.
به خدا زیاد هم خوشبخت نبودیم. «خدایا،
من زندگی نکردهام، میخواهم دیگری باشم.»*
چند روزی مانند پرستو لبخندی بر صورت گریان خود کاشتیم.
آه چه خوب میسوختیم در آشیانهی خود.
و آن نوروزی بود شبانه.
ای اندوه اندوه اندوه
در غبار قرمز ماه
لکههای غصهدار کالبدت بال میکشیدند.
مبادا، مبادا به هیچ تکهای از هیکلم
بازگردی در شامگاه سوخته.
درخشان و سراسیمه
رمهی کرمکهای خوششانس
زیبا و دلگیر به گندگاه چهلسالهام مینگرند
بالهای زردنبوی خود را میتکانند
روز سهشنبه را سوراخ میکنند
و نیمی از خاک برای همیشه شعلهور میشود.
شاپور احمدی
برگرفته از: خورخه لوئیس بورخس.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست