شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

بعثت رسول خدا ص


بعثت رسول خدا ص

محمد نمی دانست چرا به فكر كودكی خویش افتاده است پدر را هرگز ندیده بود, اما از مادر چیزهایی به یاد داشت كه از شش سالگی فراتر نمی رفت بیشتر حلیمه , دایه خود را به یاد می آورد و نیز جد خود عبدالمطلب را

در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهای دور دوخته بود و با خود می اندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنكای بیرنگ غروب ، می شست .

محمد نمی دانست چرا به فكر كودكی خویش افتاده است . پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایی به یاد داشت كه از شش سالگی فراتر نمی رفت . بیشتر حلیمه ، دایه خود را به یاد می آورد و نیز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترین دایه خویش ، صحرا را، پیش از هر كس در خاطر داشت : روزهای تنهایی ؛ روزهای چوپانی ، با دستهایی كه هنوز بوی كودكی می داد؛ روزهایی كه اندیشه های طولانی در آفرینش آسمان و صحرای گسترده و كوههای برافراشته و شنهای روان و خارهای مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایی او بود. آن روزها گاه دل كوچكش بهانه مادر می گرفت . از مادر، شبحی به یاد می آورد كه سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسی كه وقار او را همان قدر آشكار می كرد كه تن او را می پوشید. تا به خاطر می آورد، چهره مادر را در هاله ای از غم می دید. بعدها دانست كه مادر، شوی خود را زود از دست داده بود، به همان زودی كه او خود مادر را.

روزهای حمایت جد پدری نیز زیاد نپایید.

از شیرین ترین دوران كودكی آنچه به یاد او می آمد آن نخستین سفر او با عموی بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنی و در یاد ماندنی با قدیس نجران . به خاطر می آورد كه احترامی كه آن پیر مرد بدو می گزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد پدری به او می گذاردند.

نیز نوجوانی خود را به خاطر می آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بین مكه و شام گذشت . پاكی و بی نیازی و استغنای طبع و صداقت و امانت او در كار چنان بود كه همگنان ، او را به نزاهت و امانت می ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد امین می خواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، كه خود جانی پاك داشت و با واگذاری تجارت خویش به او، از سالها پیشتر به نیكی و پاكی و درستی و عصمت و حیا و وفا و مردانگی و هوشمندی او پی برده بود. خدیجه ، در بیست و پنج سالگی محمد، با او ازدواج كرد. در حالی كه خود حدود چهل سال داشت .

محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق می نگریست و خاطرات كودكی و نوجوانی و جوانی خویش را مرور می كرد. به خاطر می آورد كه همیشه از وضع اجتماعی مكه و بت پرستی مردم و مفاسد اخلاقی و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ایمان او سازگار نمی آمد رنج می برده است . او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهی نیست ؟ با تجربه هایی كه از سفر شام داشت دریافته بود كه به هر كجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهی برای نجات جهان بجوید. با خود می گفت : تنها خداست كه راهنماست .

محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنجمایه ها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسیاری را در بیرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت می گذرانید.

شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود كه ناگاه صدایی گیرا و گرم در غار پیچید:

بخوان !

محمد، در هراسی و هم آلود به اطراف نگریست .

صدا دوباره گفت :

بخوان !

این بار محمد با بیم و تردید گفت :

من خواندن نمی دانم .

صدا پاسخ داد:

بخوان به نام پروردگارت كه بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را كه نمی دانست بیاموخت ...

و او هر چه را كه فرشته وحی فرو خوانده بود باز خواند.

هنگامی كه از غار پایین می آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت ، به جذبه الوهی عشق برخود می لرزید. از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه كه از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت :

مرا بپوشان ، احساس خستگی و سرما می كنم !

و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت :

آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبری خدا برگزیده شدم !

خدیجه كه از شادمانی سر از پا نمی شناخت ، در حالی كه روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت :

من از مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم ، می دانستم كه تو با دیگران بسیار فرق داری ، اینك در پیشگاه خدا شهادت می دهم كه تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم .

پیامبر دست همسرش را كه برای بیعت با او پیش آورده بود به مهربانی فشرد و گلخند زیبایی كه بر چهره همسر زد، امضای ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.

پس از آن ، علی كه در خانه محمد بود با پیامبر بیعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه ، با پسر عموی خود كه اینك پیامبر خدا شده بود به پیامبری بیعت كرد.

سه سال تمام از این امر گذشت و جز خدیجه و علی و یكی دو تن از نزدیكان و خاصان آنان از جمله زید بن حارثه ، كسی دیگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پیامبر جمع شدند و به هنگام نماز به پیامبر اقتدا می كردند و آنگاه پیامبر برای آنان قرآن می خواند و یا از آدابی كه روح القدس ‍ بدو آموخته بود سخن می گفت . تا آنكه فرمان (( و انذر عشیرتك الاقربین )) (اقوام نزدیك را آگاه كن ) از سوی خدا رسید.

پیامبر همه اقوام نزدیك را به طعامی دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثنای خداوند، به آنان فرمود:

كاروانسالار به كاروانیان دروغ نمی گوید. سوگند به خدایی كه جز او خدایی نیست ، من پیامبر خدایم ، به ویژه برای شما و نیز برای همگان ، سوگند به خدا همان گونه كه به خواب می روید روزی نیز خواهید مرد و همان گونه كه از خواب بر می خیزید روزی نیز در رستخیز برانگیخته خواهید شد و به حساب آنچه انجام داده اید خواهند رسید و برای كار نیكتان ، نیكی و به كیفر كارهای بد، بدی خواهید دید و پایان كار شما یا بهشت جاوید و یا دوزخ ابدی خواهد بود.

ابوطالب ، نخستین كس بود از ایشان كه گفت :

پند تو را به جان پذیراییم و رسالت تو را تصدیق می كنیم و به تو ایمان می آوریم . به خدا تا من زنده ام از یاری تو دست بر نخواهم داشت .

اما عموی دیگر پیامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :

این رسوایی بزرگی است ! ای قریش ، از آن پیش كه او بر شما چیره شود بر او غلبه كنید.

در پاسخ ، ابوطالب خروشید كه :

سوگند به خداوند، تا زنده ایم از او پشتیبانی و دفاع خواهیم كرد.

با این گفتار صریح و رسمی ابوطالب كه رئیس دارالندوه و در واقع شیخ ‌الطائفه قریش بود، دیگران چیزی نتوانستند بگویند.

پیامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :

پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوی او بخوانم ، اكنون هر كس از شما كه حاضر باشد مرا یاری كند برادر و وصی و خلیفه من در بین شما خواهد بود؟

هر سه بار، حضرت علی (ع ) كه جوانی نو بالغ بود برخاست و گفت :

ای رسول خدا، من تا آخرین دمی كه از سینه بر می آورم به یاری تو حاضرم .

دوبار، پیامبر او را نشانید. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :

این (جوان ) برادر و وصی و جانشین من است ، از او اطاعت كنید.

قریش به سخره خندیدند و به ابوطالب گفتند:

اینك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امیر گردانید!

آنگاه با قلبهایی پر از كینه و خشم ، از خانه محمد بیرون رفتند و محمد با خدیجه و علی و ابوطالب در خانه ماند.

اندكی بعد، فرمان اعلام عمومی و اظهار علنی دعوت از سوی خدا رسید و پیامبر همه را پای تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:

ای مردم ، اگر شما را خبر كنم كه سوارانی خیال تاختن بر شما دارند، آیا گفته مرا باور می دارید؟

همه گفتند:

آری ، ما تاكنون هیچ دروغی از تو نشنیده ایم .

آنگاه پیامبر یكایك قبایل مكه را به نام خواند و گفت :

از شما می خواهم كه دست از كیش بت پرستی بكشید و همه بگویید: لا اله الا الله .

ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخویی گفت :

وای بر تو، ما را برای همین گرد آوردی ؟

پیامبر، در پاسخ او هیچ نگفت . در این جمع از قریش و دیگران ، تنها جعفر پسر دیگر ابوطالب و عبیدهٔ بن حارث و چند تن دیگر به پیامبر ایمان آوردند.

مشركان سخت می كوشیدند تا این خورشید نو دمیده و این نور الهی را خاموش كنند، اما نمی توانستند. ناگزیر به آزار و شكنجه و تحقیر كسانی پرداختند كه به اسلام ایمان می آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پیامبر و علی و جعفر و ایذای علنی آنان خودداری می كردند.

دیگران ، از آزارهای سخت مشركان در امان نماندند، به ویژه عمار یاسر و پدر و مادر و برادرش و خباب بن الارت و صهیب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشی و عامر بن فهیره و چند تن دیگر كه نامهای درخشانشان بر تارك تاریخ مقاومت و ایمان می درخشد و خون های ناحق ریخته آنان ، آیینه گلگون رادی و پایداری و طنین خدا خواهی ایشان ، زیر شكنجه های استخوانسوز كوردلان مشرك ، آهنگ بیداری قرون است .

● ایمان حمزه

حمزه ، عموی پیامبر، مردی نیرومند و بلند بالا بود، چون راه می رفت ، به صخره ای می مانست كه جا به جا شود، با گامهایی استوار و صولتی كه رفتار شیر را به خاطر می آورد. او بر اسبی غول پیكر می نشست و كمانی سخت بر كتف می انداخت و تركشی پرتیر بر پس پشت می نهاد و هر روز، برای شكار، به بیابانها و كوهساران اطراف مكه می رفت . گاه فرزندش یعلی را نیز با خود می برد.

غروب چون بر می گشت ، نخست خانه خدا را طواف می كرد. آنگاه در پیش ‍ دارالندوه (شورای قریش ) می ایستاد و آنچه از حماسه های تكاوری و شكار آن روز در خاطر داشت ، برای مردم می گفت . مردم نیز به سخنانش گوش ‍ می دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود و به ویژه قریش ، او را چشم و چراغ خود می دانست .

مكه زیر چكمه فساد له شده بود: زر و زور یك دسته و فقر و فاقه دسته ای دیگر، چهره شهر را به لك و پیسی مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبی دست در آغوش هم داشت و از این وصلت نامیمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبی و برده داری و قمار و مستی و می پرستی زاده بود و جای نفس كشیدن وجدان و آگاهی و حقپرستی را در شهر، تنگ كرده بود.

داستان پیامبران (جلد دوم) محمد (ص) ، علی موسوی گرمارودی

منبع : پایگاه اطلاع رسانی مهدویت


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.