پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تیر بارِ سیّد


تیر بارِ سیّد

هیچ یک از بچه‌ها حاضر به اسیرشدن نبودند، این را از شرایط سختی که برایمان به وجود آمد، متوجه شدم.

هیچ یک از بچه‌ها حاضر به اسیرشدن نبودند، این را از شرایط سختی که برایمان به وجود آمد، متوجه شدم. صادق ذوالقدر رفت کنار سنگر و چند نارنجک دستی که توی گونی بود آورد بیرون و بین هر چهار نفرمان تقسیم کرد و گفت: اینها برای لحظه‌های آخر. وقتی عراقی‌ها نزدیک شدند، ضامن نارنجک‌ها را می‌کشیم و می‌اندازیم بین آنها، آن وقت خودمان هم شهید می‌شویم. اسارت برای ما معنا ندارد.

صادق تصمیم اش را گرفته بود، ما هم باید همین تصمیم را می گرفتیم، بالاخره او هم بزرگ تر ما بود هم فرمانده سنگر دیده بانی. حرف هایش برای ما حجت بود.

تهدید سقوط سنگر دیده بانی و بازپس گیری مواضع ما جدی بود، با بی سیمی که در دستم بود، هیچ ارتباطی با سنگرهای بعدی تا فاصله یک کیلومتر عقب تر نداشتم. یقین داشتم اگر سنگر دیده بانی سقوط می کرد، فاتحه بقیه بچه ها خوانده می شد و آنها هم غافلگیر می شدند و در حلقه محاصره دشمن قرار می گرفتند، همه شهید می شدند یا اسیر.

در فاصله چند متری ما وسط جاده چند وسیله نقلیه منهدم شده قرار داشت. عراقی ها فرصت را مغتنم شمرده و حدود ده نفر از آنان کمین کرده بودند، فاصله عراقی ها با ما زیاد نبود، همین نیروها اگر می دانستند که برای ما هیچ مهمات، آذوقه و غذا و سلاحی نمانده و تیربارهای مان هم از کار افتاده است، خیلی زودتر از اینها به سراغ ما می آمدند، اگر با دست خالی بدون هیچ سلاحی می آمدند، مقاومت زیادی در مقابل آنها نداشتیم، در این چند روز آرزو داشتم یک وعده سر سفره با بچه ها می نشستم و غذا می خوردم. آذوقه درستی نداشتیم تا غذایی بخوریم یا جای درستی نداشتیم که حداقل یک ساعتی استراحت کنیم.

ساعت از چهار بعدازظهر گذشته بود که سر و کله سیدهادی حسینی نیشابوری از دور پیدا شد، آن هم از میان آب ها، امواج آب ها که به هم می خورد متوجه شدم کسی توی آب قرار دارد. به اطراف و پشت سرم نگاه کردم، نگاهم به سیدهادی افتاد. مثل همیشه که دائم یک تیربار روی دوشش بود و تنهایی سنگر به سنگر می رفت یا هر کجا به او می گفتند به تو احتیاج دارند، آنجا می رفت. حالا هم آمده بود کمک ما. وقتی به دو سنگر پشت سر ما رسیده بود به علی سلیم زاده گفته بود که دارم می روم جلو کمک بچه ها. الحق والانصاف سیدهادی سر نترسی داشت.

سید یک قبضه تیربار روی شانه اش گذاشته بود و به سختی جلو می آمد، نزدیک تر آمد و نشست داخل آب ها، آب هایی که سرد بود و واقعا سردی آن تا مغز استخوان اثر می گذاشت. باید خط آتشی برپا می کردیم به طرف دشمن تا سید بتواند از فرصت استفاده کند و بیاید جلو. همین اتفاق افتاد. نزدیکی های سنگر دیده بانی، چند جنازه عراقی را که روی آب شناور بودند کنار زده، جنازه هایی که امواج آب آن را آورده بود کنار جاده. جنازه هایی که بوی تعفن گرفته بودند و روی آنها پتو انداخته بودیم تا کمتر اذیت شویم. جنازه ها، از بس داخل آب مانده بودند باد کرده بودند. بالاخره نیم ساعتی بعد سید خودش را از لای جنازه ها، کنار سنگر نگهبانی رساند. سید آمده بود با تیربارش کمک.

محمد خامه یار